ماجرای باب و بهاء - پژوهشی نو و مستند درباره بهایی گری

فهرست کتاب

من ذات خداوندی هستم!

من ذات خداوندی هستم!

در خلال تندگویی بهاء به هادی دولت‌آبادی در کتاب «اشراقات» ملاحظه کردیم که وی از ظهور خود به «ظهور الله» تعبیر نموده است. این تعبیر، گاهی صورت غریب و حتی مضحکی پیدا می‌کند، چنانکه در آثار ذیل دیده می‌شود:

۱- حسینعلی مازندرانی (بهاء) در کتاب «مبین» ادّعای خدایی را به جای رسانده که می‌نویسد:

«قل لا يرى في هيكلي إلا هيكل الله ولا في جمالي إلا جماله ولا في كينونتي إلا كينونته ولا في ذاتي إلا ذاته ولا في حركتي إلاّ حركته ولا في سكوني إلاّ سكونه ولا في قلمي إلاّ قلمه العزيز المحمود» [۲۵۱].

یعنی: «بگو در هیکل من جز هیکل خدا دیده نمی‌شود و نه در زیبایی من جز زیبایی او، و نه در هستی من جز هستی او، و نه در ذات من جز ذات او، و نه در حرکت من جز حرکت او، و نه در سکون من جز سکون او، و نه در قلم من جز قلم چیره و ستودۀ او دیده نمی‌شود»!

۲- بهاءالله شهر «عکا» [۲۵۲]را که در آنجا به تبعید می‌گذرانید «زندان اعظم» خوانده و در کتاب «مبین» خود را خدای زندانی می‌شمرد، و می‌نویسد:

«لا إله إلا أنا المسجون الفريد»! [۲۵۳].

یعنی: «هیچ خدایی جز من که (در عکا) زندانی شده و یگانه ام وجود ندارد»!

باز در کتاب «مبین» می‌نویسد:

«قد افتخر هواء السجن بما صعد إليه نفس الله لو كنتم من العارفين» [۲۵۴].

یعنی: «هوای زندان به خاطر این که نَفَس خدا به سوی آن بالا رفته افتخار نموده است، اگر شما از اهل معرفت باشید»!

۳- همچنین میرزا حسینعلی در کتاب مزبور می‌نویسد:

«إن الذي خلق العالم لنفسه منعوه أن ينظر إلى أحد من أحبّائه إن هذا إلا ظلم مبين» [۲۵۵].

یعنی: «کسی که جهان را برای خود خلق کرده است نگذاشته تا به یکی از دوستان خود نگاه کند، این جز ستمی آشکار نیست»!

و نیز در همان کتاب می‌نویسد:

«إن الذي عقر الدنيا لنفسه قد سكن في أخرب البلاد بما اكتسب [۲۵۶] أيدي الظالمين» [۲۵۷].

یعنی: «کسی که جهان را برای خود آباد کرده است، در اثر کارهای ستمگران در ویران‌ترین شهرها (عکا) ساکن شده است»!

باید بررسی کرد که این ادعاها از کجا سرچشمه گرفته و گوینده‌اش از چه کسی تقلید نموده و مقصود وی از این سخنان چه بوده است؟

خود حسینعلی بهاء اعتراف نموده که در ادعای الوهیت از علی‌محمد باب پیروی کرده است، همانگونه که در کتاب «بدیع» می‌نویسد:

«إنه يقول حينئذ: إنني أنا الله لا إله إلا أنا كما قال النقطة من قبل» [۲۵۸].

یعنی: «او (حسینعلی بهاء) در این هنگام می‌گوید: همانا من خدا هستم، جز من خدایی نیست، همانطور که پیش از این نقطۀ اولی (علی‌محمد باب) چنین سخنی گفت».

ولی ما می‌دانیم که پیشگامان باب و بهاء در این ادّعا، برخی از صوفیان و قلندران بوده‌اند که دعوی «أنا الحق» [۲۵۹]و «لَیسَ في جُبَّتِي إلا الله» [۲۶۰]و «سبحاني ما أعظمَ شأني» [۲۶۱]داشتند، چنانکه شرح دعاوی ایشان در کتب صوفیه به ویژه در «تذكرة الأولیا»اثر شیخ عطار آمده است [۲۶۲].

صوفیان مزبور مدعی بودند که در مقام «فنای نفس» و «بقاء بالله» حق دارند، چنان سخنانی را بر زبان آوند، زیرا در آن حال وجودشان به کلی فانی و مضمحل در خدا می‌شود و به مقام «مظهریت تامه» می‌رسند، و در آن حال به قول عطار: حکایة عن الله سخن می‌گویند! میرزا حسینعلی هم عیناً از صوفیان تقلید نموده و اصطلاحات ایشان را دستاویز قرار داده و به بهانۀ فنا و بقا دعوی خدایی به راه انداخته است، چنانکه در لوح مخصوص و بلند بالایی که برای «آقای نجفی اصفهانی» فرستاده، می‌نویسد:

«آن جناب یا غیر گفته: سورۀ توحید را ترجمه نمایند تا نزد کل معلوم و مبرهن گردد که حق، لم یَلِدْ و لَمْ یُولَدْ است و بابیها به ربوبیّت و الوهیّت (دربارۀ غیر خدا) قائلند. یا شیخ! این مقام، مقام فنای از نفس و بقاء بالله است، و این کلمه (ادّعای الوهیّت) اگر ذکر شود مُدِلّ بر نیستی بحت بات است. این مقام لا أملك لنفسي نفعاً ولا ضراً ولا موتاً ولا حياة ولا نشوراًاست. یا شیخ! علمای عصر در تجلیّات سِدْرة بیان لابْنِ عمران در طور عرفان چه می‌گویند؟ آن حضرت، کلمه را از سِدْرَه إصغاء نموده و قبول فرمود» [۲۶۳].

بنابراین، روشن شد که باب و بهاء تحت تأثیر صوفیگری به ادّعای خدایی برخاسته‌اند، و مخصوصاً میرزا حسینعلی که مدت‌ها در میان صوفیان تهران و سلیمانیه به سر برده به مرور زمان این درس را آموخته است. با این همه، چون شاگرد زیرکی نبوده از یک نکتۀ اساسی و باریک غفلت ورزیده، و آن این است که در طریقت تصوف کسی که به مقام فنا برسد دیگر به هیچ وجه مقام «خلقیت» را در خود نمی‌بیند، بلکه یکسره صفات جمال و جلال خالق را در آینۀ نفسش مشاهده می‌کند، و به شیشه‌ای بلورین می‌ماند که چون از خود رنگی ندارد، جز درخشش خورشید چیزی را نشان نمی‌دهد، چنین کسی که مظهر جمال و جلال حق شده، دیگر نمی‌تواند بگوید که من خدای زندانیم! و دشمنانم مرا از دیدن دوستانم محروم کرده‌اند، و یا در ویران‌ترین شهرها گرفتارم ساخته‌اند، زیرا که این امور از احوال درماندگان عالم خلق است نه از اوصاف جمال و جلال ذات حق. موسی بن عمران÷نیز که از شجرۀ مبارکه ندائی شنید، آن نداء همانگونه که در قرآن مجید آمده: ﴿إِنِّيٓ أَنَا ٱللَّهُ رَبُّ ٱلۡعَٰلَمِينَ ٣٠[القصص: ۳۰]. و ﴿أَنَا ٱللَّهُ ٱلۡعَزِيزُ ٱلۡحَكِيمُ ٩[النمل: ۹]. بود، یعنی ندائی که از ربوبیت و عزت و حکمت خداوند حکایت می‌کرد نه از این امر که من خدای زندانی و محروم و مظلوم هستم، چنانکه میرزا حسینعلی گفته است: صوفیان نیز در مقام فنا از «أنا الحق»و «سبحاني ما أعظم شاني»دم زده‌اند، نه از «أنا المسجون»و «أنا المحروم»!

پس جناب بهاء درس صوفیگری را هم به درستی نخوانده و از اسرار آن آگاه نشده است، هرچند این درس از پایه و بنیاد باطل شمرده می‌شود، و میرزا حسینعلی نمی‌باید راه تقلید از آن را می‌پیمود، زیرا که اساساً هیچ مخلوقی – هرچند پاک و مهذّب باشد – نمی‌تواند مظهر کامل ذات حق و نمایانگر حقیقت او به شمار‌اید، چرا که مخلوقات همواره نیازمند و فقیرند و موجود فقیر، چگونه می‌تواند مرآت ذات غنی شود؟ آفریدگانی که ذاتاً قابل فنا و نیستی‌اند چطور می‌توانند مظهر ذات باقی باشند؟ ممکناتی که محاط در علم و قدرت واجب الوجودند، از چه راه می‌توانند کنه مجهول و ذات محیط او را نشان دهند؟ کسانی هم (چون صدرالدین شیرازی و دیگران) که به تجلی ذات حق قائل شده‌اند گفته‌اند:

«فكل منها ينال من تجلي ذاته بقدر وعائه الوجودي» [۲۶۴].

یعنی: «هریک از آفریدگان به اندازۀ گنجایش وجودی خود از تجلی ذات او بهره می‌گیرد».

به قول شاعر:

بَرَد آب زین بحر فیروزه‌ای
بگنجایش خویش هر کوزه‌ای

آری، هر مخلوقی چنانکه در شأن اوست خدا را می‌نماید نه چنانکه در شأن خداست! فَنِعْمَ ما قال الحافظ:

تو را چنان که تویی هر نظر کجا بیند
بقدر دانش خود هرکسی کند ادراک

پس ادعای مظهریت تامه خواب و خیالی بیش نیست و در خور اعتنا نمی‌باشد. ماجرای تکلم خداوند با موسی÷در بیابان سینا نیز کمترین پیوندی با مظهریت تامه برای صحرا و درخت ندارد! صحرا و درخت ظرفی برای ظهور کلام خدا بودند تا موسی÷آن را بشنود، نه مرآت ذات حق و صفات ذاتی پروردگار.

کلام ربانی و آیۀ قرآنی هم که میرزا حسینعلی آن را تقطیع نموده و در لوح خود آورده است، هرگز مجوّز ادّعای خدایی شمرده نمی‌شود، در آن آیۀ شریفه می‌فرماید:

﴿قُل لَّآ أَمۡلِكُ لِنَفۡسِي نَفۡعٗا وَلَا ضَرًّا إِلَّا مَا شَآءَ ٱللَّهُۚ وَلَوۡ كُنتُ أَعۡلَمُ ٱلۡغَيۡبَ لَٱسۡتَكۡثَرۡتُ مِنَ ٱلۡخَيۡرِ وَمَا مَسَّنِيَ ٱلسُّوٓءُۚ إِنۡ أَنَا۠ إِلَّا نَذِيرٞ وَبَشِيرٞ لِّقَوۡمٖ يُؤۡمِنُونَ ١٨٨[الأعراف: ۱۸۸].

«بگو (ای پیامبر)! من مالک سود و زیانی برای خود نیستم، مگر آنچه را که خدا خواسته باشد و اگر غیب می‌دانستم خیرِ بسیار فراهم می‌آوردم و زیانی به من نمی‌رسید، من تنها بیم دهنده و نوید رسان هستم برای گروهی که ایمان می‌آورند».

پرواضح است که این آیه، دربارۀ نفی مالکیّت از پیامبر اسلام و اظهار بندگی او آمده است، نه برای ادعای خدایی! و جز با مرتبۀ عبودیت و رسالت با هیچ مقامی نمی‌سازد، اساساً خود را ستودن و کار را به دعوی خداوندی کشیدن، شیوۀ پیامبر نمایان متکبر است نه سیرۀ پیامبران راستین، و فروتن که همگی می‌گفتند:

﴿إِن نَّحۡنُ إِلَّا بَشَرٞ مِّثۡلُكُمۡ وَلَٰكِنَّ ٱللَّهَ يَمُنُّ عَلَىٰ مَن يَشَآءُ مِنۡ عِبَادِهِۦۖ وَمَا كَانَ لَنَآ أَن نَّأۡتِيَكُم بِسُلۡطَٰنٍ إِلَّا بِإِذۡنِ ٱللَّهِۚ وَعَلَى ٱللَّهِ فَلۡيَتَوَكَّلِ ٱلۡمُؤۡمِنُونَ ١١[إبراهیم: ۱۱].

«ما جز بشری همانند شما نیستیم، اما خدا به هرکسی از بندگانش که بخواهد (با وحی خود) منت می‌نهد و ما را نرسد که هیچ معجزه‌ای آوریم مگر به اذن خدا، و مؤمنان باید بر خدا توکل کنند».

شگفت‌آور است که حسینعلی مازندرانی برعکسِ پیامبران متواضع حق، دیدار خود را عین دیدار خدا شمرده و در «لوح» ارسالی برای شیخ محمد تقی نجفی اصفهانی می‌نویسد که مراد از لقای خداوند دیدار اوست که «قائم مقام خدا» شمرده می‌شود، چنانکه گوید:

مقصود از لقا (الله) لقاء نفسی است که قائم مقام اوست، مابین عباد و از برای او هم شبه و مثلی نبوده و نیست»! [۲۶۵].

با آن که در قرآن مجید لقاءالله، به «ملاقات با حساب خدا» تفسیر شده یعنی آدمی در محکمۀ عدل الهی حضور پیدا کند و به حساب اعمالش رسیدگی شود، چنانکه در سورۀ حاقه از قول اهل لقاء می‌فرماید:

﴿إِنِّي ظَنَنتُ أَنِّي مُلَٰقٍ حِسَابِيَهۡ ٢٠[الحاقة: ۲۰].

«همانا من به ملاقات با حسابم (در پیشگاه خدا) امیدوار بودم».

اما حسین علی بهاء که می‌پنداشته در هیکل او جز خدا کسی نیست! «لا يُری في هيكلي إلا هيكل الله» [۲۶۶]لقای خداوند و بهشت الهی را همان دیدار خود می‌شمارد، و در کتاب «مبین» می‌نویسد:

«قال أين الجنة والنار؟ قل: الأولى لقائي والأخرى نفسك أيها المشرك المرتاب» [۲۶۷].

یعنی: «پرسید که بهشت و آتش کجا است؟ بگو: اوّلی دیدار من است و دیگری، نفس تو است ای مشرکی که دربارۀ من شک روا می‌داری»!

[۲۵۱] کتاب مبین حسینعلی بهاء ص ۱۷ (از انتشارات مؤسسۀ ملی مطبوعات امری، ۱۲۰ بدیع). [۲۵۲] عکا نام شهری در فلسطین است که یونانیان آن را «بتولیمایس» می‌نامیدند، و در اوائل دورۀ اسلامی به دست مسلمانان افتاد. [۲۵۳] مبین، ص ۲۲۹. [۲۵۴] مبین، ص ۳۹۶. [۲۵۵] مبین، ص ۲۳۳. [۲۵۶] به کاربردن واژۀ «اکتسب»در اینجا غلط است و باید «اکتسبت»آورده شود، زیرا فاعل آن به صورت جمع (أیدی) آمده، چنانکه در قرآنکریم می‌خوانیم: ﴿بِمَا كَسَبَتۡ أَيۡدِي[الروم: ۴۱]. [۲۵۷] مبین، ص ۲۲۹. [۲۵۸] کتاب بدیع، ص ۱۵۴. [۲۵۹] این سخن منسوب به حسین بن منصور ملقب به حلاج است. [۲۶۰] یعنی: «در جامۀ پشمینۀ من جز خدا کسی نیست»!. [۲۶۱] این سخن منسوب به با یزید بسطامی است. [۲۶۲] نک: تذکرة الأولیا، ص ۱۶۶ و ۵۸۹، چاپ تهران (انتشارات زوار). [۲۶۳] لوح شیخ محمد تقی اصفهانی (معروف به نجفی) ص ۳۱ و ۳۲ (از انتشارات مؤسسۀ ملی مطبوعات امری، سنة ۱۱۹ بدیع). [۲۶۴] الأسفار الاربعة، ج ۱، ص ۱۱۴ (شرکة دارالمعارف الاسلامیه). [۲۶۵] لوح شیخ محمد تقی اصفهانی (معروف به نجفی)، ص ۸۷. [۲۶۶] کتاب مبین، ص ۱۷. [۲۶۷] کتاب مبین، ص ۲۳۲.