مسألهی هفتم: راجع به تعیین این فرقهها
این قضیهای است که بنا به گفتهی طرطوشی آراء و نظرات مردم دربارهی آن به خطا رفته است. چون بسیاری از دانشمندان گذشته و حال این فرقه را تعیین کردند، اما در گروههایی که در مسائل اعتقادی با اهل سنت مخالفت کردهاند.
برخی از علما اصول این فرقهها را هشت تا به شمار آورده و گویند: فرقههای بزرگ اسلامی هشت فرقه هستند:
معتزله، شیعه، خوارج، مرجئه، نجاریه، جبریه، مشبهه، و ناجیه.
معتزله، خود بیست فرقه هستند که عبارتند از: واصلیه، عَمریه، هذیلیه، نظامیه، أسواریه، إسکافیه، جعفریه، بشریه، مرداریه، هِشامیه، صالحیه، خابطیه، معمریه، ثمامیه، خیاطیه، جاحظیه، کعبیه، جُبّائیه، بَهشَمیه.
شیعه، ابتدا به سه فرقه تقسیم شدهاند: غلاة، زیدیه و إمامیه [۲۱۶].
غلاة هیجده فرقهاند که عبارتند از: سبئیه، کاملیه، بیانیه، مغیریه، جناحیه، منصوریه، خطابیه، غرابیه، ذمّیه، هشامیه، زُراریه، یونسیه، شیطانیه، رزامیه، مُفوّضه، بدائیه، نصیریه، اسماعیلیه، اسماعیله، که عبارتند از: باطنیه، قرمطیه، خُرَّمیه، سبعیه، بابکیه و محّمرة.
زیدیه، سه فرقهاند: جارودیه، سلیمانیه، بتریَّه.
امامیه، که تنها یک فرقهاند.
همهی اینها، چهل و دو فرقهاند.
خوارج، هفت فرقهاند که عبارتند از: محکمیه، بیهسیه، ازارقه، نجدات، صُفریه، اباضیه. که اباضیه هم چهار فرقهاند: حفصیه، یزیدیه، حارثیه و مطیعیه.
عُجارده،یازده فرقهاند که عبارتند از: میمونیه، شعیبیه، خازمیه، حمزیه، مَملُومیه، مجهولیه، صَلتیه، ثعلبیه. ثعلبیه هم چهار فرقهاند: اخنسیَّه، مَعبدیه، شیبانیه، مُکرمیه.
همهی اینها شصت و دو فرقه شدند.
مرجئه، پنج فرقهاند که اینها هستند: عُبیدیه، یُونسیه، غَسانیة، ثوبانیة، تَومنیَّه.
نجاریه، سه فرقهاند به این نامها: برغوثیه، زعفرانیّه و مُستدرکه.
جبریه،یک فرقهاند.
مشبهه، نیز یک فرقهاند.
همگی هفتاد دو فرقهاند. هرگاه فرقهی ناجیه به تعداد فرقهها اضافه شود، همگی هفتاد و سه فرقه میشوند.
این برشمردن فرقهها به تناسب توانایی جهت مطابقت با حدیث است نه اینکه قطع و یقین شود که اینها مراد حدیثاند، چون دلیل شرعی بر آن وجود ندارد و عقل نیز بر انحصار این تعداد بدون کم و زیاد دلالت نمیکند همان طور که دلیلی بر اختصاص آن بدعتها به عقاید، وجود ندارد.
جماعتی از علما میگویند: اصول بدعتها چهار تاست و سایر هفتاد و دو فرقه از این چهار فرقه جدا شدهاند. این چهار فرقه بزرگ عبارتند از: خوارج، روافض، قدریه و مرجئه.
یوسف بن اسباط گوید: سپس هر فرقه به هیجده فرقه، انشعاب یافته است. پس آن هفتاد و دو فرقه است هفتاد و سومین فرقه، فرقهی ناجیه است.
این فرض مانند فرض اول است و اشکالی که بر فرض اول وارد است بر این فرض نیز وارد است. شیخ ابوبکر طرطوشی/آن را شرح داده که به حقیقت نزدیک است. وی گوید: «منظور دانشمندان ما از این تقدیر این نیست که اصل هر بدعت از این چهار فرقه به مقتضای اصل بدعتها جدا شده است تا اینکه آن تعداد کامل شود، چون شاید این تعداد تاکنون به وجود نیامدهاند».
وی افزود: «بلکه منظور دانشمندان این بوده که هر بدعتی گمراهی است و نزدیک است که بدعتها فقط در میان این چهار فرقه وجود داشته باشند، هر چند بدعت دوّم، فرع بدعت اول و شعبهای از شعبههای بدعت اول نیست بلکه بدعت جداگانهای است که ربطی به بدعت اول ندارد».
سپس آن را با مثالی تبیین کرده و گوید: قدر، اصلی از اصول بدعتهاست. سپس اهل قدر در مسائلی از فروع قدر و در مسائلی که ارتباطی با قدر ندارد، با هم اختلاف دارند.
همهشان اتفاق نظر دارند که افعال بندگان، مخلوق خودشان است نه خداوند متعال.
سپس در فرعی از فروع قدر اختلاف نظر دارند. اکثرشان معتقدند که فعلی بین دو فاعل نمیباشد و برخی از آنان بر این باورند که فعل بین دو فاعل جایز است.
سپس در مسائل زیادی که ارتباطی با قدر ندارد، اختلاف کردهاند، مانند اختلافشان در صلاح و اصلح.
برخی از بغدادیها میگویند: بر خدا واجب است- خداوند از گفتهشان برتر و والاتر است- فعل اصلح را برای بندگانش در دین و دنیایشان انجام دهد و بر او واجب است شروع به آفرینش مردمانی نماید که علم داشته آنان را مکلف میگرداند، و نیز کامل کردن عقل و منزلت بندگان و از بین بردن ناراحتیها و بیماریهایشان بر خدا واجب است.
برخی از مصریها میگویند: کامل کردن عقاید بندگان و آوردن اسباب تکلیف بر خدا واجب نیست.
بعضی از بغدادیها بر این باورند. که بر خدا واجب است، گناهکاران را در صورتی که توبه نکنند، مجازات کند و مغفرت بدون توبه، سفه و نادانی از جانب مغفرت کننده است.
برخی از مصریان آن را قبول نکردهاند.
جعفربن مبشر [۲۱۷]بدعتی گذاشته و گوید: هرگاه مرد زنی را حاضر کند تا با او ازدواج کند، پس او بدون وجود زن و بدون وجود شاهد و بدون رضایت و عقد با آن زن نزدیکی کرد، این کار برایش حلال است.
گذشتگان در این رأی با او مخالفت کردهاند.
ثمامه بن اشرس [۲۱۸]گوید: «همانا خداوند متعال کافران ملحد و کودکان مشرکان و مؤمنان و دیوانگان را در روز قیامت، به خاک تبدیل میکند و آنان را عذاب و شکنجه نمیدهد».
این چنین هر فرقهای از این فرقهها بدعتهایی را که مربوط به اصل بدعتش که با آن شناخته شده، و بدعتهایی که ارتباطی با آن ندارد، را ابداع کرده است.
اگر منظور رسول خداصاز تفرق امتاش، اصول بدعتهایی باشد که تمامی انواع و فروعات بدعت را در برگیرد، شاید آنان تاکنون به این عدد نرسیدهاند. البته زمان هنوز باقی است و تکلیف وجود دارد و خطرات در انتظار است. آیا قرنی یا عصری هست که بدعتهایی در آن ایجاد نشود؟
و اگر منظور پیامبرصاز فرقهها هر بدعتی باشد که در دین اسلام به وجود آمده است که با اصول اسلام مناسبت و سازگاری ندارد و قواعد اسلام آن را قبول نمیکند، بدون توجه به تقسیمی که ذکر کردیم، خواه بدعتها، جنس بدعتها باشد و خواه اصول و مبانی متفاوتی داشته باشد، پس این چیزی است که رسول خدا آن را اراده کرده- البته خدا میداند- در این صورت تعداد فرقههای زیادی که بیشتر از هفتاد دو فرقه است، به وجود آمدهاند.
وجه صحیح دانستن حدیث بر این اساس، این است که بدعتگذاران غلاة از حساب خارج شوند و جزو امت اسلام و اهل قبله به شمار نیایند، مثل نفی کنندگان اعراض از میان قدریه، چون برای معرفت حدوث عالم و اثبات آفریدگار جز ثبوت اعراض، راهی نیست و مانند حلولیه و نصیریه و دیگر غلاةها.
این چیزی بود که طرطوشی/اظهار داشت و بیان خوبی بود اما در سخنانش، دو نکته مانده که بررسی شود:
اوّل- اینکه رأی طرطوشی که منظور پیامبرصاز فرقهها، جنس بدعتها نیست بلکه منظورش تنها خود بدعتهاست، و اعتبار بدعتهای قولی و عملی را پسندیده است، مشکل و مبهم است، چون ما وقتی هر بدعتی کوچک باشد یا بزرگ، را در نظر گیریم، پس هر کس بدعتی را ایجاد کند به هر کیفیتی که باشد، لازم میآید که او و کسانی که از بدعتش پیروی میکنند یک فرقه باشند. بنابراین، عدد در صد و دویست هم توقف نمیکند چه برسد به اینکه در هفتاد دو فرقه توقف کند، چون بدعتها- بنا به گفتهی طرطوشی- پیوسته به مرور زمان تا قیامت، به وجود میآیند.
او در نقل روایتی که از این مفهوم خبر میدهد، سستی کرده است، و آن گفتهی ابن عباس است که: «هیچ سالی نیست مگر اینکه مردم بدعتی را در آن زنده و سنتی را در آن از بین میبرند، تا اینکه بدعتها، زنده و سنتها از بین میروند».
این چیز در واقعیت امروزی وجود دارد، چون بدعتها تاکنون به وجود آمدهاند و پیوسته زیاد میشوند و اگر باز فرض کنیم که بدعتهای منحرفان در همهی عقاید از بین میروند، قطعاً بدعتهایی که مانده، بیشتر از هفتاد و است. پس آنچه که طرطوشی گفته، سخن درستی نیست.
دوّم- خلاصهی کلامش این است که این فرقهها هرگز معین نشدهاند بر خلاف قول قبلی که صحیحتر به نظر میرسد، چون آن تعیین دلیلی ندارد و عقل آن را اقتضا نمیکند.
به علاوه، فرد مخالف این نظر میتواند از میان مسائل اختلافی میان اشعریها در عقاید، فرقههایی را به زور بیرون میکشد و نامی را برایش انتخاب میکند و خود و فرقهاش را از آن کار ممنوع مبرا نماید.
سپس سخن درستتر همان عدم تعیین فرقههاست که اظهار داشته است. و اگر قبول کنیم که دلیلی برای تعیین فرقههاست، باز نباید قائل به تعیین فرقهها بود.
چون اولاً، از شریعت اسلام فهم کرده ایم که به اوصاف فرقهها بدون تصریح اشاره میکند تا از آنها حذر و دوری شود. حالا موضوع تعیین فرقههای داخل در مقتضای حدیث، میماند. تعیین این فرقهها به ندرت در حدیث آمده است، مانند حدیث پیامبرصدربارهی خوارج: «إِنَّ مِنْ ضِئْضِئِ هَذَا قَوْمًا يَقْرَءُونَ الْقُرْآنَ لاَ يُجَاوِزُ حَنَاجِرَهُمْ يَقْتُلُونَ أَهْلَ الإِسْلاَمِ وَيَدَعُونَ أَهْلَ الأَوْثَانِ...» [۲۱۹]. «همانا از نسل این فرد، قومی پیدا میشوند که قرآن را میخوانند ولی از حنجرههایشان فراتر نمیرود. اهل اسلام را میکشند و دست از سر اهل بتها بر میدارند...».
با وجودی که پیامبر ندانست که خوارج از جمله کسانی هستند که حدیث فرقهها شاملشان میشود. این فصل در کتاب «الـموافقات» به طور مفصل و مشروح آمده است.
ثانیاً- عدم تعیین قضیهای است که باید به آن پایبند بود تا این بدعت بر مردم پنهان باشد همان طور که گناهانشان بر مردم پنهان است و غالباً در دنیا به سبب آنها رسوا نمیشوند.
ما به پوشاندن گناهکاران امر شدهایم مادام که صفحهی اختلاف برای ما آشکار نشده باشد. در اسلام آن گونه نیست که از بنی اسرئیل نقل شده که هرگاه یکی از آنان در شب گناهی مرتکب میشد، صبح که از خواب بر میخواست، گناهش روی دروازهاش نوشته شده بود. راجع به قربانیهایشان چنین بود، چون هر وقتی چیزی را برای خدا قربانی میکردند، اگر از نظر خدا مقبول بود، آتشی از آسمان فرود میآمد و آن قربانی را میخورد و اگر از نظر خدا مقبول نبود، آتش آن را نمیخورد. در این کار، گناهکار رسوا میشد. در غنائم هم وضعیت به همین صورت است. بسیاری از این چیزها، پوشاندنشان به این امت اختصاص یافته است.
به علاوه، پوشاندن بدعت، حکمت دیگری دارد و آن اینکه اگر آشکار شود -با وجودی که صاحبان آن بدعت از امت اسلام هستند- این امر به جدایی و عدم الفت و همبستگیای که خدا و پیامبرصبه آن امر کردهاند منجر میشد. چون خداوند میفرماید: ﴿وَٱعۡتَصِمُواْ بِحَبۡلِ ٱللَّهِ جَمِيعٗا وَلَا تَفَرَّقُواْ﴾[آلعمران: ۱۰۳]. «و همگی به رشته (ناگسستنی قرآن) خدا چنگ زنید و پراکنده نشوید».در جای دیگری میفرماید: ﴿فَٱتَّقُواْ ٱللَّهَ وَأَصۡلِحُواْ ذَاتَ بَيۡنِكُمۡ﴾[الأنفال: ۱]. «پس از خدا بترسید و (اختلاف را کنار بگذارید و) در میان خود صلح و صفا به راه اندازید».همچنین میفرماید: ﴿وَلَا تَكُونُواْ كَٱلَّذِينَ تَفَرَّقُواْ وَٱخۡتَلَفُواْ مِنۢ بَعۡدِ مَا جَآءَهُمُ ٱلۡبَيِّنَٰتُ﴾[آلعمران: ۱۰۵]. «و مانند کسانی نشوید که (با ترک امر به معروف و نهی از منکر) پراکنده شدند و اختلاف ورزیدند (آن هم) پس از آن که نشانههای روشن (پروردگارشان) به آنان رسید».
در حدیث آمده است: «لا تَحَاسَدُوا، وَلا تَدَابَرُوا، وَلا تَبَاغَضُوا وَكُونُوا عِبَادَ اللَّهِ إِخْوَانًا» [۲۲۰]. «به همدیگر حسادت نورزید، به همدیگر پشت نکنید، نسبت به همدیگر کینه و دشمنی در دل نداشته باشید و برادرانه بندگان خدا باشید».
پیامبرصبه اصلاح روابط افراد و جامعه امر کرده و اظهار داشته که فساد روابط افراد، علت کشندهای است که دین را از بین میبرد [۲۲۱].
پس وقتی بنا به اقتضای عادت شناساندن و معین کردن بدعت گذاران، دشمنی و کینه توزی و جدایی را میانشان ایجاد میکند، از آن لازم میآید که شناساندن و معین کردن آنان، مورد نهی قرار بگیرد مگر اینکه بدعت خیلی زشت باشد، مثل بدعت خوارج که در این صورت آشکار کردن آن و معین کردن و شناساندن صاحبانش، جایز و بیاشکال است. اما این کار باید مثل کار رسول خداصباشد که خوارج را معرفی کردند و علامت و نشانهشان را ذکر کردند تا کاملاً برای همگان قابل شناخت و مشخص باشند. فرقههایی که در شناعت و زشتی بدعتشان به تناسب نظر مجتهد مثل خوارج یا نزدیک به آنان است، به آن ملحق میشود. اما به هر حال سکوت کردن بهتر از معرفی آنان است.
ابوداود از عمرو بن ابی قرّة روایت کرده که گوید: حذیفه در مدائن بود. او چیزهایی میگفت که رسول خداصدر حالت خشم به یارانش گفته بود. کسانی که این سخنان را از حذیفه شنیدند، روانه میشوند و پیش سلیمان میآیند و سخنان حذیفه را بیان میکنند. سلمان میگوید: حذیفه به آنچه میگوید، داناتر است. این افراد به طرف حذیفه باز میگردند و به او میگویند: سخنان تو را برای سلمان بیان کردیم. نه تو را تصدیق کرد و نه تو را تکذیب کرد. حذیفه پیش سلمان آمد و او در زمین سبزه وار بود، گفت: ای سلمان! چه چیز مانع شد که سخنان مرا که از رسول خداصشنیدم، تصدیق نکنی؟ سلمان گفت: رسول خداصخشمگین میشد و در حالت خشم سخنانی به یارانش میگفت و راضی میشد و در حال رضایت سخنانی به یارانش میگفت. آیا دست از این کارت بر نمیداری تا جایی که محبت افرادی را در دل افرادی ایجاد کردی و کینهی افرادی را در دل افرادی ایجاد کردی و تا جایی که اختلاف و جدایی را میان افراد به وجود آوردهای؟ و تو میدانی که رسول خداصهنگام خطبه به مردم فرمود: «أَيُّمَا رَجُلٍ مِنْ أُمَّتِى سَبَبْتُهُ سَبَّةً أَوْ لَعَنْتُهُ لَعْنَةً فِى غَضَبِى - فَإِنَّمَا أَنَا مِنْ وَلَدِ آدَمَ أَغْضَبُ كَمَا يَغْضَبُونَ وَإِنَّمَا بَعَثَنِى رَحْمَةً لِلْعَالَمِينَ - فَاجْعَلْهَا عَلَيْهِمْ صَلاَةً يَوْمَ الْقِيَامَةِ». «هر فردی از امت من که در حالت خشم ناسزایی به او گفتم یا او را نفرین کردم، [بداند] که من فرزند آدم هستم و همچون آدمیان خشمگین میشوم. خداوند مرا به عنوان رحمت برای جهانیان فرستاده است، پس این ناسزا و این نفرین را به عنوان درود و رحمتی بر وی در روز قیامت قرار میدهم». به خدا قسم، یا دست از این کار میکشی یا گزارش کارت را به عمر مینویسم [۲۲۲].
دقت کنید این درک سلمانسچه قدر زیباست! و مربوط به مسألهی ماست.
از اینجا معلوم میشود که برای کسی که در دانش ریشه دارد، شایسته نیست که بگوید: این فرقهها فلانی و فلانی است، هر چند با توجه به علامات و نشانههایشان به تناسب اجتهادش آنان را بشناسد. مگر در دو جا:
اوّل- از جهتی که خود شریعت تعیین و معرفی آنان را گوشزد کرده است. مثل خوارج، چون از طریق استقراء روشن شده که خوارج زیر حدیث فرقهها جای میگیرند. کسانی که راه خوارج را میپیمایند، همچون آنان هستند، چون نزدیکترین افراد به خوارج، پیروان مهدی مغربی هستند، زیرا در پیروان مهدی مغربی دو خصلت ظاهر شده که پیامبرصآن دو خصلت را در خوارج معرفی کرده است. این دو خصلت عبارتند از: آنان قرآن میخوانند و از حنجرههایشان فراتر نمیرود و آنان اهل اسلام را میکشند و اهل بتها را رها میکنند،چون آنان خودشان به قرائت قرآن مشغول کردهاند تا اینکه در آن بدعت ایجاد کردند و سپس در آن فهم و درک پیدا نکردند و به مقاصد آن پی نبردند. به همین خاطر کتابهای علماء را دور انداختند و آن را کتابهای رأی نامیدند و آنها را سوزاندند و پوست آنها را پاره پاره کردند با وجودی که این فقهاء بودند که در کتابهایشان معانی قرآن و سنت را آن طور که شاید و باید است، تبیین کردند. و اینان (خوارج) با تأویلی باطل شروع به جنگ با اهل اسلام کردند و گمان کردند که آنان اهل تجسیم (جسم قائل شدن برای خدا) و غیر موحد هستند، و جنگ با اهل کفر از مسیحیان مجاورشان و دیگران را رها کردند.
در اخبار و روایات مشهور شده که آنان علیه علی بن ابی طالبسو علیه بزرگواران پس از او همچون عمر بن عبدالعزیز و دیگران شورش کردند.
حتی در حدیثی که بغوی در معجم خود از حمید بن هلال روایت کرده، آمده است که عباده بن قرط دفعهای به جنگ رفت. در غزوهاش مدتی ماند. سپس بازگشت تا اینکه وقتی نزدیک اهواز رسید، صدای اذان را شنید و گفت: به خدا قسم! همراه با جماعت مسلمانان مدتهاست که نماز نخواندهام. پس به طرف اذان به قصد نماز خواندن رهسپار شد. به ناگاه با ازارقه -دستهای از خوارج- برخورد کرد. وقتی او را دیدند، به او گفتند: ای دشمن خدا! چرا اینجا آمدهای؟ گفت: ای برادرانم! شما کی هستید؟ گفتند: تو برادر شیطان هستی، قطعاً تو را میکشیم. عباده بن قرط گفت: آیا از من خشنود نمیشوید به چیزی که رسول خداصبا آن از من خشنود شد؟ گفتند: پیامبرصبه وسیلهی چه چیزی از تو خشنود شد؟ گفت: پیش او رفتم در حالی که کافر بودم. پیش او گواهی دادم که هیچ معبود برحقی جز الله نیست و او فرستادهی خداست. پس راه را برای من باز کرد. راوی گوید: آنگاه ازارقه او را گرفتند و او را به قتل رساندند.
راجع به عدم فهم آنان نسبت به قرآن، قبلاً بحث شد.
دربارهی قدریه، حدیثی آمده که ابوداود از ابن عمر آن را روایت کرده که رسول خداصفرمودند: «الْقَدَرِيَّةُ مَجُوسُ هَذِهِ الأَُمَّةِ إِنْ مَرِضُوا فَلاَ تَعُودُوهُمْ وَإِنْ مَاتُوا فَلاَ تَشْهَدُوهُمْ» [۲۲۳]. «قدریه مجوس این امتاند. اگر بیمار شدند، به عیادتشان نروید و اگر مردند، به تشیع جنازهشان نروید».
از حذیفه روایت است که پیامبرصفرمودند: «لِكُلِّ أُمَّةٍ مَجُوسٌ وَمَجُوسُ هَذِهِ الأُمَّةِ الَّذِينَ يَقُولُونَ لاَ قَدَرَ مَنْ مَاتَ مِنْهُمْ فَلاَ تَشْهَدُوا جَنَازَتَهُ وَمَنْ مَرِضَ مِنْهُمْ فَلاَ تَعُودُوهُمْ وَهُمْ شِيعَةُ الدَّجَّالِ وَحَقٌّ عَلَى اللَّهِ أَنْ يُلْحِقَهُمْ بِالدَّجَّالِ» [۲۲۴]. «هر امتی مجوسی دارد و مجوس این امت، کسانیاند که میگویند: قدر نیست. هر کس از آنان بمیرد، به تشیع جنازهاش نروید و هر کس از آنان بیمار شد، به عیادتش نروید. آنان پیروان دجالاند، و حق است که خداوند آنان را به دجال ملحق گرداند».
این حدیث از نظر اهل نقل، صحیح نیست.
صاحب کتاب «الـمغنی» گوید: چیزی از مطالب این حدیث، صحیح نیست.
آری، این گفتهی ابن عمر به یحیی بن یعمر موقعی که او خبر داد که عقیدهی قدریه پیدا شده: «هرگاه با آنان برخورد کردی به آنان بگو که من از ایشان و آنان از من مبرا هستند- سپس به حدیث جبرئیل استدلال کرد-»، گفتهای صحیح است و ایرادی در صحت آن نیست.
ابوداود نیز از طریق روایت عمر بن خطابساز پیامبرصروایت کرده که آن حضرت فرمودند: «لاَ تُجَالِسُوا أَهْلَ الْقَدَرِ وَلاَ تُفَاتِحُوهُمْ» [۲۲۵]. «با اهل قدر هم نشینی نکنید و با آنان گفتگو مکنید».
این حدیث نیز، به صحت نرسیده است.
ابن وهب از زید بن علی روایت کرده که گوید: رسول خداصفرمود: «صنفان من أمتي لا سهم لهما في الإسلام الـمرجئة والقدرية». «دو صنف از امت من در اسلام، در روز قیامت بهرهای ندارند [این دو صنف عبارتند از]: مرجئه و قدریه» [۲۲۶].
از معاذ بن جبل و دیگران به طور مرفوع روایت است که: «لُعنت القدریةُ والـمرجئةُ علی لسان سبعین نبیاً آخرهم محمد علیه السلام» [۲۲۷]. «قدریه و مرجئه به زبان هفتاد پیامبر که آخرشان محمدصاست، نفرین شدند».
از مجاهد بن جبر روایت شده که رسول خداصفرمود: «سیکون من أمتی قدریة وزندیقیة، أولئك مجوس» [۲۲۸]. «از امت من، قدریه و زندیقیه پیدا خواهند شد. آنان مجوساند».
از رافع روایت است که گوید: هنگامی که نزد عبدالله بن عمر نشسته بودیم، ناگهان مردی پیشاش آمد و گفت: فلانی به تو سلام میکند- این فلانی مردی از اهل شام بود- عبدالله گفت: به من خبر رسیده که او بدعتی را به وجود آورده است. اگر چنین است به او سلام مکن. از رسول خداصشنیدم که میفرمود: «سيَكُونَ فِي أُمَّتِي مَسْخٌ وَخَسْفٌ، وَهُوَ فِي الزَّنْدَقَةِ وَالْقَدَرِيَّةِ» [۲۲۹]. «درمیان امت من، به صورت زشت در آمدن و به زمین فرو رفتن پیدا خواهد شد. این بلا درمیان زندیقیه و قدریه پیدا میشود».
از ابن دیلمی روایت شده که گوید: «پیش ابی بن کعب آمدیم. به او گفتیم: چیزی از قدر به دلم افتاده است. حدیثی را برایم نقل کن تا شاید خداوند آن را از دلم ببرد. گفت: اگر خداوند ساکنان آسمانها و زمین را عذاب میداد، این کار را میکرد و اصلاً به آنان ظلم نمیکرد، و اگر به آنان رحم کرده، رحمت او از اعمالشان برایشان بهتر است. اگر به اندازهی کوه احد، طلا در راه خدا انفاق کنی، خدا آن را از تو نمیپذیرد مگر اینکه به قدر ایمان آوری، و بدانی که هر چه به تو رسیده، قطعاً باید به تو میرسید و هر چه به تو نرسیده، نمیبایست به تو برسد. اگر بر غیر این عقیده بمیری، داخل دوزخ میشوی».
ابن دیلمی گوید: سپس پیش عبدالله بن مسعود آمدم و او نیز همان سخن را به من گفت.
وی افزود: سپس نزد حذیفه بن یمان آمدم، و او نیز همان سخن را به من گفت.
سپس پیش زید بن ثابت آمدم، و او نیز از پیامبرصهمان سخن را برایم نقل کرد [۲۳۰].
در برخی از روایتها آمده است: «لا تكلموا فى القدر فإنه سر الله» [۲۳۱]. «راجع به قدر صحبت نکنید، چون قدر، راز خداست». تمام این احادیث نیز صحیح نیستند.
راجع به مرجئه و جهمیه و اشعریه روایتهایی آمده که هیچ کدام از رسول خداصبه صحت نرسیده است و نباید به آنها تکیه و استناد کرد.
آری، مفسران نقل کردهاند که آیهی: ﴿يَوۡمَ يُسۡحَبُونَ فِي ٱلنَّارِ عَلَىٰ وُجُوهِهِمۡ ذُوقُواْ مَسَّ سَقَرَ ٤٨ إِنَّا كُلَّ شَيۡءٍ خَلَقۡنَٰهُ بِقَدَرٖ ٤٩﴾[القمر: ۴۸-۴۹]. «روزی داخل آتش، بر رخساره، روی زمین کشیده میشوند (و بدیشان گفته میشود: ) بچشید لمس و پسوده دوزخ را. ما هر چیزی را به اندازه لازم و از روی حساب و نظام آفریدهایم». دربارهی اهل قدر نازل شده است.
عبد بن حمید از ابوهریره روایت کرده که گوید: مشرکان قریش پیش پیامبر آمدند و راجع به قدر با او جر و بحث کردند، آنگاه این آیه نازل شد [۲۳۲].
از مجاهد و دیگران روایت شده که این آیه دربارهی تکذیب کنندگان قدر نازل شده است.
ولی اگر این روایتها صحیح باشند، در آن دلیل وجود دارد و اگر به صحت نرسند، در آیه چیزی نیست که مشخص نماید قدریه از جمله فرقههای مورد اشاره در حدیث مذکور باشند. سخن ما در این باره است.
دوّم- وقتی یک فرقه به گمراهی و آراستن آن در دلهای مردم عوام و کسانی که علم و آگاهی ندارند، دعوت کند ضرر اینان برای مسلمانان همچون ضرر ابلیس است و آنان از شیاطین آدمیاناند. در این موقع حتماً باید صراحتاً اعلام کرد که اینان اهل بدعت و گمراهی هستند و به فرقهها نسبت داده شوند هر گاه شواهد و قرائن نشان داد که آنان از جمله فرقهها هستند، همان طور که این کار از عمرو بن عبید و دیگران مشهور است.
از عاصم احول روایت شده که گوید: پیش قتاده نشسته بودم. از عمرو بن عبید سخن به میان آورد، پس از او بدگویی و آه و ناله کرد. گفتم: ای ابوخطاب! دانشمندان را ندیدهام که از همدیگر بدگویی کنند. گفت: ای احول! مگر نمیدانی که هرگاه کسی بدعتی را ایجاد کرد، باید از این بدعت سخن به میان آید تا او متوجه شود و از آن حذر کند؟ از پیش قتاده آمدم و من نسبت به آنچه که قتاده راجع به عمرو بن عبید شنیدم و از آن طرف عبادات و سنتهای او را دیدم، در فکر بودم. وسط روز سرم را روی زمین گذاشتم، به ناگاه عمرو بن عبید را دیدم و قرآن در اتاقش بود و او آیهای از کتاب خدا را میسایید. گفتم: سبحان الله! آیهای از کتاب خدا را میسایی؟ گفت: آن را باز خواهم گرداند. عاصم احول گوید: او را رها کردم تا اینکه آن را سائید و پاک کرد، پس به او گفتم: آن را بازگردان. گفت: نمیتوانم این کار را بکنم.
امثال این افراد حتماً باید نام برده و معرفی شوند. ضرر و زیانی که در صورت رها کردنشان متوجه مسلمانان میشود، بیشتر از ضرر و زیانی است که در صورت نام بردنشان و معرفی کردن و ترساندنشان حاصل میشود، اگر علت معرفی نکردن و نام نبردنشان، ترس از تفرق و دشمنی باشد. و بدون شک تفرق میان مسلمانان و میان تنها داعیان بدعت، آسانتر از تفرق میان مسلمانان و میان داعیان بدعت و پیروان و همفکرانشان میباشد. و هرگاه این دو ضرر با هم تعارض پیدا کنند، آن کاری که ضررش کمتر و آسانتر است، انجام داده میشود و قسمتی از شر، کمتر از تمام شر است، مثل قطع دستی که پوسیده شده و به تحلیل رفته است که از بین بردن آن، آسانتر از از بین بردن جان است. شأن شریعت برای همیشه این است که ضرر کم به خاطر پیشگیری از ضرر زیاد تحمل میشود.
هرگاه این دو مورد نبودند، نباید نام برده شوند و معرفی و مشخص شوند هر چند وجود داشته باشند، چون این کار زشتی و تباهی را به بار آورده و دشمنی و کینهتوزی را درمیان مردم ایجاد میکند، و هر زمان دست کسی به آنان رسید، به آرامی و نرمی با آنان صحبت کند و معتقد نباشد که او از سنت، خارج شده است بلکه او را متوجه سازد که این کار مخالف دلیل شرع است، و درست و حق، موافق بودن با سنت میباشد. خلاصه، حرفهایی از این قبیل بزند. اگر کسی این کار را بدون تعصب و بدون اظهار غلبه انجام دهد، مفیدتر و سودمندتر است. به این روش، مردم در آغاز به سوی خدا دعوت میشوند، تا وقتی که ستیزه جویی را آشکار کردند، آن موقع به تناسب آن با آنان مقابله میشود.
غزالی در برخی کتابهایش میگوید: اکثر نادانیهایی که در دل مردم عوام رسوخ کرده، تنها به خاطر تعصب جماعتی از جاهلان اهل حق است، که حق را موقع مبارزه طلبی و مجادله و هتک شرف آشکار کرده و به افراد ضعیف و ناتوان طرف مقابلشان با چشم تحقیر و آزار و اهانت نگاه کردهاند. در نتیجه در درون آنان، انگیزههای دشمنی و ستیزهجویی و مخالفت با حق برانگیخته شده و اعتقادات باطل در دلهایشان رسوخ کرده، و محو آثار آن با وجود ظهور فساد و تباهی آن بر دانشمندان مؤدب و نرم، دشوار است.
تا جایی که تعصب نسبت به گروهی، انسان را به جایی میکشاند که بعضی معتقدند حروفی که آنان در زمان حال پس از سکوت از آن در طول عمر، بر زبان آوردهاند قدیماند. اگر سیطرهی شیطان به واسطهی عناد و تعصب نسبت به هواهای نفسانی نبود، این اعتقاد در دل هیچ دیوانهای جا نمیگرفت چه برسد به دل عاقل».
این بود اظهارات غزالی، که حق و درست است و تجربه آن را ثابت کرده است. پس واجب است در صورت توان کسی که به جوش آمده، آرام کرد.
[۲۱۶] منظور قائلین به وجود دوازده امام است. [۲۱۷] او جعفر بن مبشر ثقفی از سران معتزله است. او تألیفاتی در کلام دارد. وی در خطابه و بلاغت و پارسایی دست داشت. سرانجام به سال ۲۳۷-۴ ﻫ.ق درگذشت. [۲۱۸] او ثمامه بن اشرس، ابومعن نمیری بصری از بزرگان معتزله و از سران گمراهی است. او از اسلام و اهل اسلام نقص و ایراد میگرفت. وی به سال ۲۱۳ ﻫ.ق وفات یافت. [۲۱۹] حدیثی صحیح است: تخریج آن از پیش گذشت. [۲۲۰] متفق علیه: بخاری به شمارهی: ۵۷۱۷ و مسلم به شمارهی: ۲۵۶۳ آن را روایت کردهاند. [۲۲۱] نگا: «سنن الترمذی»، شمارههای: ۲۵۰۸ و ۲۵۰۹ و ۲۵۱۰، مسند احمد، ۱/۱۶۷ و «الأدب الـمفرد»، ۱/۱۰۰. [۲۲۲] حدیثی صحیح است: ابوداود به شمارهی: ۴۶۵۹ آن را روایت کرده است. و آلبانی آن را صحیح دانسته است. [۲۲۳] ابوداود به شمارهی ۴۶۹۱ آن را روایت کرده است. [۲۲۴] حدیثی ضعیف است: ابوداود به شماره۴۶۹۲ روایتش کرده و آلبانی در کتاب «ضعیف الجامع» به شمارهی: ۴۷۱۲ آن را ضعیف دانسته است. [۲۲۵] حدیثی ضعیف است: «ضعیف ابی داود»، شمارهی۱۰۱۲ و «ضعیف الجامع»، شمارهی۶۱۹۳. [۲۲۶] ابن ابی زمنین در کتاب «السنة» به شمارهی ۲۲۶ از طریق روایت زید بن علی آن را روایت کرده است. و طبرانی در کتاب «الـمعجم الکبیر» ۱۱/۲۶۲ از طریق روایت ابن عباس شآن را روایت کرده است. ابن جوزی در کتاب «العلل الـمتناهیة»، ۱/۱۵۱ و ابن عدی در کتاب «الکامل»، ۱/۳۲۱ از طریق روایت معاذ بن جبلسآن را روایت کردهاند. [۲۲۷] حدیثی ضعیف است: طبرنی در «الـمعجم الکبیر»، ۲۰/۱۱۷ و در «مسند الشامیین»، ۱/۲۲۴، و ابن ابی عاصم در کتاب «السنة» به شماره ی۳۲۵ آن را روایت کردهاند و آلبانی آن را ضعیف دانسته است. [۲۲۸] ابن بطه به شمارههای ۱۵۵۴ و ۱۷۵۳ و لالکائی در کتاب «شرح أصول الاعتقاد» به شمارهی ۱۱۶۸ آن را روایت کردهاند. [۲۲۹] احمد در «لـمسند»، ۲/۱۰۸،ابن ماجه به شمارهی ۴۰۶۱، ابن عدی در کتاب «الکامل»، ۳/۶۹ و ابن بطه در کتاب «الإبانه» به شمارهی ۱۶۰۷ آن را روایت کردهاند و آلبانی در کتاب «الـمشکاة»، ۱/۳۸ آن را حسن دانسته است. [۲۳۰] احمد در «الـمسند»، ۵/۱۸۲ و ۱۸۵و ۱۸۹، ابوداود به شمارهی ۴۶۹۹، ابن ماجه به شمارهی ۷۷ و ابن ابی عاصم در کتاب «السنة» به شمارهی ۲۴۵ آن را روایت کردهاند و آلبانی گوید: اسناد آن صحیح است و راویانش ثقهاند. [۲۳۱] ابن عدی در کتاب «الکامل»، ۲۵۶۱ و ابونعیم در «الحلیة»، ۶/ ۱۸۱-۱۸۵ از طریق روایت عبدالله بن عمر آن را روایت کردهاند، و آلبانی در «ضعیف الجامع» به شمارهی ۴۱۳۱ آن را ضعیف دانسته است. [۲۳۲] مسلم به شمارهی ۲۶۵۶ و احمد در «الـمسند»، ۲/۴۴۴ و ۴۷۶ آن را روایت کردهاند.