فصل نوع سوم
خداوند متعال برای عقلها جهت درک اشیاء حدی را قرار داده که عقل، دیگر نمیتواند از آن حد فراتر رود و راه درک هر چیزی را به عقلها نداده است. اگر چنین میبود آن وقت عقلها با خدای متعال در ادراک تمامی آنچه که بوده و آنچه که میباشد و آنچه که نمیباشد یکسان بود، چون اگر چنین بود، چگونه چنین چیزی امکان پذیر است؟ چون معلومات خدا بینهایت است ولی معلومات بشر متناهی است و بینهایت و متناهی با هم مساوی نیستند.
در این کلیت ذات و صفات و احوال و افعال و احکام اشیاء به طور اجمالی و تفصیلی داخل میشوند.
به علاوه یک چیز از میان مجموعه چیزها را خداوند متعال به تمام و کامل میداند به گونهای که مثقال ذرهای از آن چیز نه در ذاتش و نه در صفات و احوال و احکامش از علم خدا پنهان نمیماند، اما بنده چنین نیست، چون علم وی نسبت به آن چیز محدود و ناقص است و این محدودیت و نقص به ذات یا صفات یا افعال یا احوال یا احکام آن چیز سرایت دارد. این امر در انسان کاملاً محسوس و قابل مشاهده است و هیچ عاقلی در آن شک و تردید ندارد. انسان با تجربه و مراجعه به خودش این واقعیت را به روشنی تمام میداند.
به علاوه میبینی که معلومات از نظر عقلاء بر سه دسته تقسیم میشوند:
اول- دستهای ضروری و بدیهیاند و امکان شک و تردید در آنها وجود ندارد، مانند علم انسان نسبت به وجود خودش، علماش به اینکه دو نفر بیشتر از یک است و علم به اینکه دو چیز متضاد، با هم جمع نمیشوند.
دوم- دستهای که هرگز آنها را نمیداند مگر اینکه به اطلاع وی رسانده شود یا راهی برای علم به آن برایش قرار داده شود، مانند علم به آنچه که از او پنهان است، حالا چه از قبیل چیزهایی باشد که انسان به آنها علم حاصل میکند و چه از این قبیل نباشد، مثل علم انسان به آنچه زیر پاهایش است، چون آنچه در زیر زمین به مقدار یک وجب است از وی پنهان است، و مانند علم انسان نسبت به شهری دور که قبلاً به آنجا نرفته است. جدای از علماش نسبت به جزئیات موجودات میان آسمانها و دریاها و آنچه که در بهشت و جهنم میگذرد. پس علم بشر به آنچه که دلیل و راهی برای علم به آن برایش قرار داده نشده غیر ممکن است.
سوم- دستهای نظری که ممکن است انسان نسبت به آن علم حاصل کند و ممکن است نسبت به آن علم حاصل نکند. این دسته که همان نظریاتاند امور ممکنی هستند که به واسطهی چیزی نسبت به آنها علم حاصل میشود و ذاتاً مورد علم قرار نمیگیرند، مگر اینکه کسی خبری از آنها بدهد و نسبت به آنها علم حاصل شود.
عقلاء پنداشتهاند که امور نظری معمولاً امکان اتفاق نظر بر آنها وجود ندارد، چون سلیقهها و نظرهای افراد، مختلف و متفاوت است. پس اختلاف نظر در امور نظری وجود دارد. هرگز امکان ندارد کسی از حقیقت آنها در ذات خودشان خبر بدهد در صورتی که بدان نیاز باشد، چون اگر این امور به خبر دادن نیاز نمیداشتند علم به آنها درست نبود، زیرا معلومات با اختلاف نظرها و آراء و اختلاف سلیقهها، مختلف و متفاوت نیست، چون در ذات خودشان یک حقیقتاند.
پس امکان ندارد که هر مجتهدی در نظریات مصیب باشد آن گونه که در اصول فقه بیان شده است و مصیب در این مسأله فقط یکی است و این یک نفر تنها با دلیل معین و مشخص میشود و ادله نیز در نظر مجتهد متعارضاند.
پس ما یقین داریم که یکی از دو دلیل متعارض دلیل حقیقت و دیگری دلیل شبهه است اما نمیتوانیم آن را تعیین کنیم پس حتماً باید کسی از تعیین دلیل حقیقت آن خبر بدهد. نباید گفت: این قول رأی امامیه است، چون ما میگوییم: این قول دامنگیر همه میشود، زیرا قائل بودن به معصوم غیر از پیامبرصنیاز به دلیل دارد، چون شارع نصی در این باره نیاورده که هر گونه عذری را از بین ببرد. بنابراین قائل بودن به اثبات عصمت غیر پیامبر یک امر نظری است. پس این قضیه از مواردی است که دربارهاش اختلاف وجود دارد. پس چگونه میتوان به وسیلهی چیزی که مورد اختلاف است، از اختلاف خارج شد. این اصلاً امکان ندارد. به موضوع مورد بحثمان برمیگردیم، میگوییم: احکام شرعی از آن جهت که متوجه افعال مکلفین میشود به طور کلی از دستهی امور ضروری و بدیهی نیستند و اگر در برخی جزئیات اختلاف نظر هست و عدهای معتقدند از قبیل ضروریات است و عدهی دیگری چنین معتقد نیستند، ما به آن کار نداریم.
اینک به دو دستهی دیگر از معلومات برمیگردیم، چون قائلان به تشریع عقلی به طور کلی بیان داشتهاند که برخی از احکام شرعی نظریاند و برخی اصلاً امکان علم به آنها نه از طریق ضرورت و نه از طریق نظر وجود ندارد و این همان دو دستهی باقی مانده میباشند. پس احکامی که اصلاً نسبت به آنها علم حاصل نمیشود مگر از طریق خبر دادن عالم به آنها، پس باید ناچاراً از آنها خبر داده شود، چون عقل مستقلاً نمیتواند آن را درک کند. این در صورتی است که گفتهی اینان را مراعات کنیم و آنان را بر این رأی یاری کنیم، چون ما اگر آن را مطابق مذاهب اهل سنت ندانیم، اما از نظر ما عقل اساساً حکمی ندارد و نمیتواند حکم اشیا را مقرر کند چه برسد به اینکه بخشی وجود داشته باشد که عقل در آن حکمی نداشته باشد. اما از نظر آنان عقل حتماً حکمی دارد و باید در بخشی از مسایل حکم آنها را بیان کند. به همین خاطر میگوییم: حتماً باید به خبر نیاز باشد در این صورت عقل مستقلاً نمیتواند در تشریع و قانونگذاری دخالت کند و حکم اشیاء را تعیین کند. اگر بگویند: عقل در تشریع احکام مستقل است، چون آنچه عقل در آن حکم نکرده یا در این زمینه قائل به وقفاند، همانطور که این عقیدهی برخی از عقل گرایان است و یا قائل به تحریم یا اباحهاند، همانگونه که این عقیدهی برخی دیگر از آنان است.
اگر قائل به تحریم یا اباحه در این قسم باشند، قائل به استقلال عقل در تشریع احکام هستند و اگر قائل به وقف در این قسم باشند باز عقل را در تشریع احکام مستقل دانستهاند، چون استقلال عقل در تشریع برخی احکام -از نظر آنان- ثابت شده است. پس غیر مستقل بودن عقل و نیاز آن به خبر در برخی چیزها دلالت نمیکند بر اینکه عقل به طور مطلق غیر مستقل است و به خبر نیاز دارد.
در جواب میگوییم: بلکه عقل به طور مطلق غیر مستقل است و به خبر نیاز دارد، چون قائلان به وقف در برخی احکام به عدم استقلال عقل در برخی احکام اعتراف کردهاند و هرگاه عدم استقلال عقل و نیاز آن در یک صورت ثابت شود، عدم استقلال آن و نیازش به خبر به طور مطلق ثابت میگردد، چون هرچه عقل در آن وقف کند و چیزی نگوید وقوف عقل در آن ثابت میگردد و هرچه عقل در آن وقف نکند، آن چیز یک امر نظری است و به مطلبی که دربارهی امور نظری گذشت برمیگردد و قبلاً گفته شد که در زمینهی امور نظری باید حکمی وجود داشته باشد و این حکم هم تنها از طریق خبر دادن امکان پذیر است.
اما قائلان به عدم وقف در ین بخش، اقوالشان نیز به این نکته برمیگردد که این مسأله، نظری است و باید از این طریق خبر دادن حکم آنها مشخص شود. این همان معنایی را میرساند که عقل در درک و تشخیص احکام شرعی مستقل نیست تا اینکه شارع آن را تصدیق یا تکذیب نماید.
اگر بگویند: در بخش ضروریات و بدیهیات ثابت گردید که عقل میتواند مستقلاً احکام آنها را تشخیص دهد، از این رو استقلال عقل در تشخیص احکام ثابت میگردد.
در جواب میگوییم: اگر حرف شما را تأیید کنیم که در ضروریات عق میتواند مستقلاً احکام آنها را تشخیص دهد، هیچ زیانی به ادعای نیازمندی آن خبر ندارد، چون اخبار گاهی اموری را میآورد که عقل انسان آن را درک میکند تا از این جهت بیخبری را آگاه کند یا کسی را که در این زمینه کوتاهی کرده راهنمایی کند یا کسی را که با عادتها خو گرفته و از مطلوب بودن آن بیخبر است -چه برسد به اینکه بدیهی باشد-، آگاه کند.
بنابراین، عقل به خبر دادن شارع نیازمند هست و حتماً باید از خارج، کسی عقل را آگاه کند. و این فایدهی بعثت پیامبران، است چون شما میگویید: حسن صداقتِ سودمند و ایمان و قبح دروغِ زیان آور و کفر به طور بدیهی معلوم است و شرع مدح این یکی و نکوهش آن یکی را آورده است و به این یکی امر و از آن یکی نهی کرده است. پس اگر عقل به آگاه ساختن نیاز نداشت امر محالی از آن لازم میآمد و آن امر محال هم خبر دادن به چیزی است که فایدهای در بر ندارد. پس این نشان میدهد که شارع مطلبی را گوشزد نموده که عقل به آگاه ساختن بر آن مطلب نیازمند است. این یک صورت است.
صورت دیگر، آن است که وقتی ثابت شد که عقل در درک اشیاء محدود و ناتوان است، هرچند ادعای علم آن را داشته باشد، احکام شرعی از آن خارج نیست. احکامی که عقل میپندارد آنها را درک نموده است.
چون ممکن است آن را از جهتی بدون جهات دیگر و بر یک حالات بدون حالات دیگر درک کند. دلیل این امر اوضاع اهل فتره است، چون عقل گرایان به مقتضای سیاستها احکامی را برای بندگان وضع نمودهاند که در آن اصل و قاعدهای کلی در شریعت پس از آنکه آمده، نمیبینی بلکه چیزهایی را خوب و نیکو دانستند که میبینی عقلها آن را ناپسند و زشت میدانند و آنها را به جهل و گمراهی و بهتان و حماقت متهم کردهاند با وجودی که اعتراف کردهاند که به وسیلهی عقلشان چیزهایی را درک کردهاند که شریعت آنها را تأیید و صحیح دانسته است، و با وجودی که اینان برای امور دنیویشان اهل عقلهای وافر و آراء درست و تدبیرهای عمیقاند اما این عقلها به نسبت آنچه که به حق نرسیدهاند، اندک و ناچیزند. به خاطر همهی اینها عذر آوردن و ترساندن در متون دینی آمده و خداوند پیامبران را مژده رسان و ترساننده فرستاده است:
﴿مُّبَشِّرِينَ وَمُنذِرِينَ لِئَلَّا يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَى ٱللَّهِ حُجَّةُۢ بَعۡدَ ٱلرُّسُلِ﴾[النساء: ۱۶۵].
«ما پیغمبران را فرستادیم تا (مؤمنان را به ثواب) مژدهرسان، و (کافران را به عقاب) بیمدهنده باشند، و بعد از آمدن پیغمبران حجّت و دلیلی بر خدا برای مردمان باقی نماند (و نگویند که اگر پیغمبری به سوی ما میفرستادی، ایمان میآوردیم و راه طاعت و عبادت در پیش میگرفتیم)».
و حجت رسا و نعمت کامل و وافر از آن خداست.
پس انسان هرچند گمان کند که چیزی را کاملاً درک کرده زمانی بر سر او نمیآید مگر اینکه در آن زمان چیزی را درک کرده که قبلاً درک نکرده و چیزی را دانسته که قبلا ندانسته است. هر کسی این امر را در وجود خود آشکارا مشاهده میکند و این امر از نظر وی تنها به یک قضیهی معلوم بدون قضایای معلوم دیگر و تنها به ذات یک چیز بدون صفت آن چیز و تنها به انجام دادن یک چیز بدون حکم آن اختصاص ندارد. پس چگونه ادعای استقلال عقل در تشخیص احکام شرعی صحیح است حال آنکه احکام شرعی یکی از انواع چیزهایی است که علم بنده به آن تعلق میگیرد؟ انسان جز ادعای استقلال راه دیگری ندارد تا اینکه در قضیهاش از شرع کمک گیرد -اگر آن قضیه شرعی باشد-، چون در احکام شارع هیچ گونه قصور و نقص و عیبی نیست بلکه مبادی این احکام مطابق اهداف و مقاصد خاصی که در راستای محقق نمودن مصلحت بندگان است، وضع شدهاند و این همان معنای حکمت میباشد.
صورت سوم: این است که آنچه ما در زندگانی این دنیا ادعای علم آن را داریم، به ضروری و غیر ضروری تقسیم میشود، همانطور که قبلاً گفته شد. امور ضروری که نسبت به آن علم و شناخت حاصل کردهایم و نمیتوانیم آن ار انکار کنیم و غیر ضروری هم برای ما ممکن نیست نسبت به آن علم و شناخت حاصل کنیم مگر از راه ضروری، خواه به طور مستقیم و خواه به طور غیر مستقیم، چون همه اعتراف کردهاند که علوم اکتسابی برای دستیابیشان حتماً باید به واسطهی دو مقدمه حاصل شوند و همه به این دو مقدمه اعتراف نمودهاند. اگر این دو مقدمه بدیهی و ضروری باشند، چه خوب و اگر هر دو اکتسابی باشند، بایستی به واسطهی دو مقدمه کسب شوند و باز مثل قبل این دو مقدمه نگاه میشود که آیا هر دو بدیهیاند یا اکتسابی و همین طور تا آخر.
همچنین اگر یکی از دو مقدمه بدیهی و دیگری اکتسابی باشد، مقدمهای که اکتسابی است حتماً باید توسط دو مقدمه به دست آیند. اگر در پایان به دو مقدمهی بدیهی رسیدیم، این مطلوب است در غیر این صورت تسلسل یا دور لازم میآید که هر دو محالاند. بنابراین امکان ندارد نسبت به غیر ضروری (یعنی اکتسابی) علم و معرفت حاصل کنیم مگر به واسطهی امر بدیهی.
خلاصه، باید حتماً به دو مقدمه علم و شناخت حاصل کنیم که هر کدام از این دو مقدمه یا از مواردی باشد که با مشاهدهی درونی نسبت به آن علم حاصل کردهایم، مانند درد و لذت، یا برای عقل بدیهی باشد، مانند علم ما نسبت به وجود خودمان و علم به اینکه دو از یک بیشتر است و علم به اینکه دو چیز متضاد و متناقص هرگز نمیتوان با هم جمع کرد و امثال آنها که در این دنیا برای ما یک چیز عادی است، چون ما نسبت به چیزی از اینها علم نداشتهایم مگر اینکه در این دنیا برای ما عادی و معمولی است اما آنچه غیر عادی و غیر معمولی است، پیش از نبوت پیامبران نسبت به آنها علم نداشتهایم. اگر بر همین وضعیت باقی میماندیم و پیامبران نمیآمدند، ادعای جایز بودن تبدیل درخت به حیوان و تبدیل حیوان به سنگ و امثال آنها را انکار میکردیم، چون چیزی که ما از راه عادات قبلی دانستهایم خلاف این ادعاست.
وقتی نبوت پیامبران امور خارق العادهای را آورد کسانی که بر امور عادی اصرار و پافشاری داشتند، آن امور خارق العاده را انکار نموده و آن را جادو میدانستند، امور خارق العادهای مثل تبدیل عصا به اژدها، شکافتن دریا، شفا دادن کور مادرزاد و فرد مبتلا به بیماری پیسی، جوشیدن آب از میان انگشتان دست، به سخن آمدن سنگ و درخت و شکافته شدن ماه و دیگر اموری که نشان میدهد آن امور عادی، عقلی نیستند به گونهای که عکس آنها ممکن نباشد بلکه ممکن است عکس آنها روی دهد، همانطور که جایز است هر آفریدهای از وجود به عدم آید همان طور که از عدم به وجود آمده است.
بنابراین، امور عادی از نظر عقلی ممکن است خلاف آنها روی دهد، چون اگر از نظر عقلی خلاف آنها روی نمیداد، غیر ممکن بود که خلاف آنها نه برای پیامبر و نه برای غیر پیامبر روی دهد. به هیمن خاطر کسی از پیامبران ادعای جمع میان دو نقیض را نکرده است و کسی از آنان مدعی نبوده که یک بیشتر از دو میباشد با وجودی که همهی اینها فعل خداوند است. وقتی خارق العاده بودن دربارهی عصا و دریا و کور مادرزاد و فرد مبتلا به بیماری پیسی و انگشتان و درخت و مانند آنها ممکن باشد، دربارهی تمامی ممکنات نیز ممکن است، چون هرچه برای یک چیز واجب باشد برای مثل آن چیز نیز واجب است.
به علاوه، شرع اوصافی از اهل بهشت و اهل جهنم را آورده که خارج از امور عادی و معمولی است که ما قبلاً با آن سر و کار داشتهایم.
چون اینکه انسان در بهشت میخورد و مینوشد سپس ادرار و مدفوع ندارد، یک چیز غیر عادی است و اینکه عرق فرد بهشتی همچون بوی مشک است، امری غیر عادی است. پاک بودن همسران از حیض با وجودی که در سن جوانی و سن قاعدگیاند، اینکه انسان در بهشت اصلاً نمیخوابد و گرسنگی و تشنگی به او راه نمییابد هر چند فرض شود برای همیشه نمیخورد و نمینوشد، اینکه میوهی درخت هرگاه از درخت گرفته شود فوراً میوهی دیگری جانشین آن میشود و هر وقت فرد بهشتی آن را اشتها کند به سوی دستش پایین میآید تا آن را بچیند، اینکه شیر و خمر و عسل در بهشت رودخانه هستند بدون آنکه شیر از حیوان دوشیده شود و بدون آنکه خمر از انگور یا خرما گرفته شود و بدون آنکه عسل از زنبور عسل گرفته شود، اینکه خمر مست کننده نیست، اینکه اگر فرد بهشتی تمام اینها را بخورد سیر نمیشود و دچار سوء هاضمه و پُرخوری نمیشود و از جسدش نه از گوشاش، نه از بینیاش، نه از جلو و نه از عقباش و نه از سایر بدنش هیچ پلیدی و نجاستی دفع نمیشود، و اینکه فرد بهشتی هرگز پیر و سالخورده نمیشود و هرگز نمیمیرد و بیمار نمیشود، همه و همه غیرعادیاند.
همچنین هرگاه به اوصاف دوزخیان بنگری امور غیرعادی زیادی میبینی، مثلا آتش به گونهای به سراغ انسان نمیآید که بمیرد، همانطور که خداوند فرموده است:
﴿لَا يَمُوتُ فِيهَا وَلَا يَحۡيَىٰ﴾[طه: ۷۴]. و سایر اوصاف و حالاتی که همهاش غیرعادی میباشد.
این دو نوع یعنی اوصاف بهشتیان و اوصاف دوزخیان شاهد این امور عادی و امثال آنها میباشند، چون امور عادی عقلی نیستند بلکه قراردادیاند و امکان عکس آنها وجود دارد و ما به کرامات استدلال نکردهایم، چون اکثر معتزلیها از همان ابتدا آن را انکار میکنند و برخی از آنان کرامات را قبول دارند. پس اگر کسی در این عالم بنگرد برای آن نمونههای زیادی را میبیند.
در این باره روایتی عجیب را بشنو که ابن وهب از طریق ابراهیم بن نشیط نقلاش کرده که گوید: از شعیب بن ابی سعید شنیدم که نقل میکرد: یک راهب مسیحی از دانشمندان مسیحی در شام بود. راهبان پیش او جمع میشدند تا امور مبهم دینشان را به آنان تعلیم دهد. خالد بن یزید بن معاویه [۲۹۵]هم پیش او آمد. آن راهب به او گفت: آیا تو از اهل این ملت -منظورش نصرانیت بود- هستی؟ خالد گفت: نه، بلکه از امت محمدصهستم. راهب گفت: آیا تو از دانشمندان امت محمدصهستی؟ خالد گفت: در میان آنان افراد عالمتری از من وجود دارند. راهب گفت: مگر شما نمیگویید شما در بهشت میخورید و مینوشید سپس کثافتی از شما خارج نمیشود؟ خالد گفت: چرا این را میگوییم. راهب گفت: آیا برای این مورد نمونهای در این دنیا هست؟
خالد گفت: بله، بچه در شکم مادرش از غذای مادرش میخورد و از نوشیدنی مادرش مینوشد سپس کثافتی از او خارج نمیشود. راهب به خالد گفت: مگر تو نگفتی که از دانشمندان امت محمدصنیستی؟ خالد گفت: میان آنان افراد عالمتری از من وجود دارند. راهب گفت: مگر شما نمیگویید که در بهشت میوههایی هست که از آن میخورید و چیزی از آن کم نمیشود؟ خالد گفت: چرا این را میگوییم. راهب گفت: آیا برای این مورد نمونهای در این دنیا هست؟ خالد گفت: آری، نوشتن. هر کسی از آن مینویسد و سپس چیزی از آن نمیکاهد. راهب گفت: مگر نگفتی که تو از دانشمندان امت محمدصنیستی؟ خالد گفت: در میان آنان افراد عالمتری از من وجود دارند. خالد گفت: رنگ و روی او از خشم برگردید. سپس آن راهب گفت: این مرد از امتی است که نیکیهایی برای آن گسترانیده شده که برای احدی گسترانیده نشده است»۱.
این روایت اشاره دارد به اینکه آن موردی که در آغاز چنین به نظر رسیده که غیر عادی است، نمونهای عادی در همین دنیا دارد.
بر این اساس صحیح است که عقل راجع به هر امری عادی به خرق آن حکم کند با وجودی که بدون امر عادی به عنوان یک عادت کلی نیز صحیح است. پس هر امر عادی که عقل به خرق عادت در آن حکم کند عقل نمیتواند آن را انکار نماید، چون در برخی از انواعی که فقط خداوند متعال آنها را ایجاد کرده این امر ثابت شده است. پس جز حکم به امکان خرق عادت برای هر مخلوق راهی وجود ندارد. به همین خاطر برخی از محققان خردمند گفتهاند: پاک و منزه است کسی که اسباب را به مسبباب ربط داده و از امور عادی تجاوز کرده تا عارفان دریابند. این گفته اشاره به همین مطلب مورد بحث ما دارد.
این اصلی است که دو چیز را برای عاقل اقتضا میکند:
اول- اینکه عقل را به طور مطلق حاکم نگرداند در حالی که به طور مطلق حاکمِ بر عقل که همان شرع است ثابت شده است، بلکه بر او واجب است که آنچه را که میباید بر عقل مقدم نماید (یعنی شرع) مقدم نماید و آنچه را که میباید پس از شرع قرار دهد (یعنی نظر عقل) پس از شرع قرار دهد، چون مقدم نمودن حکم ناقص بر کامل صحیح نیست، چون این کار بر خلاف ادلهی عقلی و نقلی میباشد. بلکه عکس آن یعنی مقدم نمودن حکم کامل بر ناقص موافق ادلهی عقلی و نقلی میباشد که نباید از آن عدول کرد. از این رو گفتهاند: شرع را در دست راست و عقل را در دست چپت قرار ده. این گفته به مقدم بودن شرع بر عقل اشاره دارد.
دوم- هرگاه فرد عاقل در شریعت خبری را یافت که ظاهرش خلاف عادت و معمول است نباید به طور مطلق آن خبر را انکار کند بلکه میتواند یکی زا این دو کار را نجام دهد:
یا آن را آن گونه که آمده است، تصدیق نماید و علماش را به عالماش واگذار کند. این امر، ظاهر این فرمودهی خداوند است: ﴿وَٱلرَّٰسِخُونَ فِي ٱلۡعِلۡمِ يَقُولُونَ ءَامَنَّا بِهِۦ كُلّٞ مِّنۡ عِندِ رَبِّنَا﴾[آلعمران: ۷].
منظورش محکمات واضح و متشابهات مجمل میباشد، چون علم نسبت به متشابهات، برای انسان لازم نیست و اگر علم نسبت به متشابهات برای انسان لازم بود، قطعاً راهی برای معرفت و علم آن، برایش قرار داده میشد. اگر چنین نباشد، تکلیف به ما لایطاق پیش میآید.
و یا آن را به معنایی که حملاش بر آن معنا ممکن است، تأویل نماید و در عین حال به مقتضای ظاهر اقرار بکند، چون انکار آن، انکار خرق عادت در آن است.
حکم صفاتی که پروردگار، خودش را به آن متصف نموده، بر همین راه جاری میشود، چون هرکس صفات خدا را نفی کند، مشابهت صفات خدا با صفات مخلوقات را نفی نموده، و این کار از نظر همه نفی شده است. پس تنها اختلاف در نفی یا اثبات غیر صفات باقی میماند. پس تأویل کننده آن را به عنوان صفات به شرط نفی تشبیه با صفات مخلوقات، اثبات کرده و انکار کنندهی این مطلب که خداوند صفاتی دارد که شبیه صفات بندگان نیست، بدین خاطر آن را انکار میکند که چیزی برخلاف عادت، ثابت شود.
اگر بگویند: این امر هم درآنچه عقلها به طور بدیهی انکارش میکند، نیز لازم میآید، مانند این حدیث پیامبرص: «رفع عن أمتي الخطاء والنسیان وما استکرهوا علیه» [۲۹۶]. «گناه خطا و فراموشی و آنچه که انسان به زور وادار به آن شود، از امتم برداشته شده است» چون همه ظاهر آن را انکار کردهاند، چون عقل و محسوسات گواهی میدهند که گناه اینها برداشته نشده، ولی تو میگویی: همه معتقدند که برداشته شده، و این حدیث را تأویل کردهاند.
در جواب گفته میشود: منظورمان چیزی نیست که به طور بدیهی عقل آن را انکار میکند، بلکه منظورمان تنها مواردی است که نظر عقل در آنها، شک و تردید دارد. همان طور که میگوییم: پل صراط و عبور کردن بر سر آن، ثابت است و شارع آن خبر را دادهاست. پس ما هم آن را تصدیق میکنیم، چون تیزی شمشیر و مانند آن، وقتی معمولاً انسان نمیتواند بالای آن استقرار یابد، پس چگونه میتوان روی آن راه رفت؟
پس عادت گاهی خرق میشود تا اینکه راه رفتن و استقرار روی آن ممکن باشد. و کسانی که گذر از روی آن را انکار میکنند، همراه عادتها ماندهاند و اصل پل صراط را انکار میکنند و به امکان خرق عادات توجهی نمیکنند. از این رو مواردی که راجع به امور خارق العادات میباشد، را رد میکنند یا آن را تأویل میکنند به گونهای که معنای پل صراط را اصلاً اثبات نمینمایند. اگر بر همین تفکر پافشاری کنند، این امر با عقیدهشان در خصوص جایز ندانستن خرق امور عادی، تعارض و تضاد دارد. اگر میان این دو چیز فرق قائل شوند، این کار خودکامگی و قلدری است، زیرا میان یکی از دو چیز مثل هم بدون مُرجّح عقلی، ترجیحی یافت نمیشود. و ادلهی نقلی نیز با تفکر و عقیدهشان تعارض دارد. پس حق، اقرار است نه انکار.
این مطلب را با ده مثال شرح میدهیم:
اوّل - قضیهی پل صراط، که از آن سخن به میان آمد.
دوّم - مسألهی ترازو، چون ممکن است آن را به گونهای اثبات کرد که در شأن سرای آخرت است و اعمال هم به شیوهای غیرعادی وزن شود.
آری، عقل اقرار میکند به اینکه ذات اعراض -که همان اعمالاند- همچون چیزهای وزن شده از نظر ما در امور عادی - که همان اجساماند- وزن نمیشوند. و در متون دینی هم دلیلی وجود ندارد که بیان دارد ترازو در روز رستاخیز، از هر جهتی همچون ترازوی ما، در این دنیا میباشد، یا به معنای برابری کردن ترازوی روز رستاخیز با ترازوی ما، در این دنیا است یا اینکه ذات اعمال، وزن میشوند.
پس شایستهتر آن است که این مسائل یا بر تأویل حمل شوند و یا تسلیم آنها شد. این راه اخیر، طریقهی صحابهشاست، چون جز تصدیق اخبار وارده در دین، بدون تحقیق در خود ترازو یا کیفیت ترازو و یا کیفیت وزن، چیز دیگری از آنها ثابت نشده است. همچنان که راجع به پل صراط، چیزی از آن ثابت نشده که درست مانند چیزی است که راجع به ترازو از آنان ثابت شده است. پس تو هم لازم است که این چنین باشی، و این موضعگیری، مذهب صحابهشبوده است.
اگر گفته شود: بنابراین، تأویل از طریقهی آنان خارج است، چون بر این اساس، تأویل گرایان از فرقههای خارج از سنتاند.
در جواب میگوییم: نه، چنین نیست اصل در آن، تصدیق رسالت دین، سپس تسلیم محض آن، و یا همراه تأویل میباشد. یعنی تأویل از توابع امر میباشد، و از میان دو صورت مذکور (یعنی تسلیم محض یا همراه تأویل)، صحابه بر طریقهی تسلیم محض بودهاند، چون آنان به ثواب و حق، مستحقتر بودهاند و تأویل هم نظری است که در بعضی مواقع بدان نیاز هست، برخلاف کسی که تأویل را در همهی کارها به عنوان اصل قرار میدهد، که این فرد، مخالف اهل سنت میباشد.
حالا در احادیث مسلک تأویل را در پیش گیرد یا خیر. پس تأویل یا عدم تأویل، هیچ تأثیر مستقیمی ندارد، چون بر اساس هر دو طریقه از توابع میباشد، ولی تسلیم، بهتر و سالمتر است.
سوّم- قضیهی عذاب قبر.
این موضوع، آسانتر از موضوع قبلی است و کسی این را انکار نمیکند که شخص مرده با بازگرداندن روح به وی به صورت امانت، عذاب داده میشود و سپس شکنجه میشود به صورتی که بشر قادر به دیدن یا شنیدن آن نیست.
میبینیم که شخص مرده با سختیهای مرگ دست و پنجه نرم میکند و از دردهای خیلی زیادی خبر میدهد اما اثری از آنها را روی وی نمیبینیم. افرادی که بیماریهای دردناکی دارند، نیز چنیناند. موضوع مورد بحث ما نیز دقیقاً مثل این است. پس چرا بعید دانسته میشود که عقل ممکن است، مانع تصدیق اقوال پیامبرصباشد؟
چهارم- مسألهی سؤال دو فرشته از شخص مرده و نشاندن وی در قبرش.
این موضوع هم زمانی مبهم و گنگ است که امور عادی در دنیا را آن موقع حاکم کنیم و از آن فراتر پا نهیم. قبلاً گفته شد که حاکم گردانیدن امور عادی به طور مطلق به خاطر محدودیتاش و امکان خرق عادات، صحیح نیست. حالا در اینجا خرق عادات به وسیلهی شکافتن قبر باشد تا اینکه نشاندن میت در قبر ممکن باشد یا به هر صورت دیگری باشد که عقلها احاطهی علمی به آنها ندارند.
پنجم- قضیهی پراکنده شدن نامههای اعمال و قرائت کسانی که هرگز چیزی را نخواندهاند، و خواندن نامهی اعمالش در حالی که پشت سرش است.
درهمهی اینها امکان خرق عادات وجود دارد و عقل صورتی از آنها را تصور کند.
ششم- موضوع به سخن درآوردن اعضای بدن به عنوان گواه بر صاحباش.
میان آن و میان سنگها و درختانی که گواهی رسالت رسول خداصرا دادند، هیچ فرقی نیست.
هفتم- رؤیت خداوند در آخرت، جایز است،
چون هیچ دلیل عقلی وجود ندارد که نشان دهد رؤیت جز به صورتی که برای ما معمول است، امکان پذیر نیست، چون ممکن است رؤیت به صورتهای صحیحی تحقق پذیرد که اتصال اشعه و رودررویی و تصور جهت جدایی جسمی شفاف و... در این صورتهای رؤیت نباشد. و عقل هم به ممتنع بودن آنها به طور بدیهی جزم نمیکند، و عقل غالباً، در مسایل نظری محدود و ناتوان است و شریعت اثبات رؤیت خدا در آخرت را آورده، پس نباید از تصدیق آن عدول کرد.
هشتم- کلام پروردگار.
افرادی کلام خدا را انکار کردهاند چون کلام خدا را مثل کلام عادی بشر که صدا و حرف دارد، دانستهاند. در حالی که این امر به نسبت پروردگار، محال است، چون این امکان وجود دارد که کلام خداوند متعال از شباهت با کلام عادی بشر خارج و به صورت صحیحی که لایق پروردگار است، باشد، چون از نظر عقلی کلام در آن منحصر نیست یا عقل جزم نمیکند، به اینکه اگر کلام بدون صورت عادی و معمولیاش باشد، محال است. پس عقل باید با ظاهر نصوص دینی، وقف کند.
نهم- اثبات صفات خدا از جمله کلام.
افرادی صفات خدا را نفی کردهاند، چون اگر آن را اثبات کنند، از نظر وی در ذات خداوند متعال ترکیب، لازم میآید. پس در صورت اثبات صفات، ممکن نیست ذات خداوند یکی باشد. این قطع و یقین از جانب عقلی است که ادراکش در آفریدهها محدود است، پس چگونه در ادراک ترکیب به نسبت صفات پروردگار که ادعایش را کرده، محدودیتاش ثابت نمیشود؟ درست در حق عقل این بود که صفاتی را که خداوند برای خودش اثبات کرده، او نیز برای خدا اثبات نماید. آن موقع به وحدانیت خدا به طور مطلق و عام اقرار میکند.
دهم- حاکم کردن عقل بر خدای متعال.
مثلاً بگوید: بعثت پیامبران بر خدا واجب است. رعایت صلاح و اصلح بر او واجب میباشد. مهربانی بر وی واجب است. فلان کار بر خدا واجب میباشد و... این امر تنها از اصل قبلی نشأت میگیرد، و آن هم عادت گرفتن در واجب کردن یک چیز بر بندگان میباشد. هر کس خدای متعال را بزرگ و باشکوه بداند هرگز جسارت نمیکند این سخنان را بر زبان آورد. چنین فردی در حق خدا شناسایی پیدا نکرده است.
چون آن چیز عادی تنها به نسبت مخلوق از آن جهت که بندهای محدود و ناتوان است، چیز خوبی است ولی خداوند متعال هیچ محدودیتی ندارد و چیزی مانع او نمیشود و هیچ حکمی با احکاماش معارضه و مقابله نمیکند.
پس با وجود آیات:
﴿قُلۡ فَلِلَّهِ ٱلۡحُجَّةُ ٱلۡبَٰلِغَةُۖ فَلَوۡ شَآءَ لَهَدَىٰكُمۡ أَجۡمَعِينَ ١٤٩﴾[الأنعام: ۱۴۹]. «(ای پیغمبر!) بگو: خدا دارای دلیل روشن و رسا است (بر این که گفتار و کردارتان بیپایه و بیمایه است، و شما اصلاً دلیل قطعی بر صدق گفتار و درستی کردار خود ندارید در این که میگوئید: خدا به کفر و شرک ما راضی و به تحلیل و تحریم ما خوشنود است! آری) اگر خدا میخواست همگی شما را (از راه اجبار به سوی حق و حقیقت) هدایت مینمود (امّا هدایت اجباری بیسود است و راهیابی اختیاری پسندیده و ستوده است)».﴿يَفۡعَلُ مَا يَشَآءُ﴾[آلعمران: ۴۰]. «هرچه بخواهد، میکند».
﴿إِنَّ ٱللَّهَ يَحۡكُمُ مَا يُرِيدُ﴾[المائدة: ۱]. «همانا خدا هرچه بخواهد، حکم میکند».﴿وَٱللَّهُ يَحۡكُمُ لَا مُعَقِّبَ لِحُكۡمِهِ﴾[الرعد: ۴۱]. «و خدا حکم میکند و چیزی حکماش را به عقب نمیاندازد».
﴿ذُو ٱلۡعَرۡشِ ٱلۡمَجِيدُ ١٥ فَعَّالٞ لِّمَا يُرِيدُ ١٦﴾[البروج: ۱۵-۱۶].
«و او صاحب تخت (حکومت مطلقه بر عالم هستی) و دارای مجد و عظمت است. آنچه بخواهد، هرچه زودتر و باقدرت هرچه بیشتر به انجام میرساند».
باید وقف کرد و در این زمینه چیزی نگفت.
خلاصهی این موضوع، این است که عقل نباید جلو شرع بیفتد، چون این از جلو افتادن بر خدا و پیامبرصمحسوب میشود، بلکه باید پشت سر شرع گام نهد و از آن پیروی کند.
سپس میگوییم: این امر، مذهب صحابهشمیباشد و بر آن عادت گرفتند و آن را به عنوان راهی بهسوی بهشت برگزیدند و به بهشت رسیدند. از سیرت و روش آنان، نمونههایی بر این مطلب دلالت دارد:
از جمله، هرچه از این دسته در شریعت آمده باشد، کسی از صحابه آن را انکار نکرده، بلکه همگی به کلام خدا و کلام پیامبرصاعتراف و اذعان میکردند و هرگز با آن رویارویی نمیکردند و ابهام و اشکالی را متوجه آن نمیکردند. اگر چیزی در این باره بود، قطعاً برای ما نقل میشد همان طور که سایر رفتار و سیرت آنان و جریانات و مناظراتشان در احکام شرعی برای ما نقل شده است. پس از آنجا که چیزی در این باره برای ما نقل نشده، این خود نشان میدهد که آنان بدان ایمان آورده و آن گونه که آمده، بدون هیچ بحث و نظری با جان و دل قبول میکردند.
مالک بن انس گفت: «سخن گفتن دربارهی دین را ناپسند میدانم، و اهل منطقهی ما پیوسته آن را ناپسند میدانستند و از آن نهی میکردند. مانند سخن گفتن دربارهی رأی جهم و قضا و قدر و امثال آن. و هیچ سخنی را دوست ندارم مگر اینکه زیر آن، عمل باشد.اما سخن گفتن دربارهی دین و دربارهی خدایﻷسکوت برای من دوست داشتنیتر از آن است. چون من اهل منطقهی خودمان را دیدهام که از سخن گفتن دربارهی دین نهی میکردند مگر در مواردی که زیر آن، عمل باشد».
ابن عبدالبر گوید: «مالک/ بیان کرده که سخن گفتن در دین که زیر آن عمل باشد از نظر وی و از نظراهل شهرش -منظورش دانشمندان شهرش است- مباح است. و اظهار داشته که سخن گفتن در دین مانند سخن گفتن دربارهی صفات و اسماء خدا میباشد و برای آن مثالی را آورده و گفته است: مانند رأی جهم و قضا وقدر».
وی افزود: «آنچه مالک گفته، رأی جماعت فقها و دانشمندان گذشته و حال از اهل حدیث و فتوا میباشد، و تنها اهل بدعتها در این زمینه مخالفت نمودهاند».
ابن عبدالبر میافزاید: «اما جماعت اهل سنت، بر همان گفتهی مالک/هستند، مگر اینکه کسی ناچار باشد در دین سخنی بگوید، و هرگاه امیدوار باشد که باطلی را رد کند و اهل باطل را از مذهباش منصرف کند یا ترس گمراهی عامی داشته باشد و چیزهایی از این قبیل، در این صورت سکوت برایش درست نباشد».
یونس بن عبدالأعلی گوید: «از شافعی روزی که حفص با او مناظره کرد، شنیدم که به من گفت: ای ابوموسی! اگر بنده با تمام گناهان بجز شرک به دیدار خدا برود برایش بهتر از آن است که با چیزی از کلام، او را دیدار کند. از حفص سخنانی را شنیدهام که نمیتوانم آن را نقل کنم».
احمد بن حنبل گوید: «صاحب کلام هرگز رستگار نمیشود، و نزدیک است کسی را نبینی که در کلام اظهارنظر کرده، مگر اینکه در دلش، خیانت و فساد وجود دارد».
از حسن بن زیاد لؤلؤی نقل است، که مردی راجع به زفربن هذیل از او پرسید: آیا او در کلام اظهارنظر نموده است؟ در جواب گفت: سبحان الله! چقدر تو احمقی. هیچ یک از اساتید و بزرگوارانمان از جمله زفر و ابویوسف و ابوحنیفه و کسانی که با آنان هم نشینی کرده و از آنان علم کسب کردهایم، را ندیدهام که غیر از فقه و اقتداء به گذشتگانشان چیزی برایشان مهم باشد.
ابن عبدالبر میگوید: «اهل فقه و روایات در تمامی مناطق اتفاق نظر دارند بر اینکه اهل کلام، اهل بدعت و انحرافاند و اینان از نظر همه در طبقات علماء به حساب نمیآیند». وی افزود: «علماء تنها اهل اثر و فقهاند و با محکم کاری و تشخیص و فهم در آن، بر همدیگر برتری دارند».
از ابوذر روایت است که گوید: «سوگند به خدا، ای کاش ما سنتها را از اهل فقه و افراد موثق و مطمئن میگرفتیم و آن را همچون یاد گرفتن آیات قرآن، یاد میگرفتیم. کسانی از اهل فقه و فضل را که به خدمتشان رسیدهایم، پیوسته اهل جدل و تحقیق رأی را سرزنش میکردند و دیگران را از دیدار با آنان و همنشینی با آنان نهی میکردند و ما را به شدت از نزدیکی با ایشان برحذر میداشتند که آنان اهل گمراهی و تحریف کتاب خدا و سنت پیامبرصمیباشند، و رسول خداصوفات نیافت تا اینکه پرس و جوی زیاد و تحقیق و تفحص و کنجکاوی زیاد را ناپسند دانست و از آن نهی کرد و در چندین جا مسلمانان را از آن برحذر داشت. تا جایی که ناپسندی آن را چنین اظهار داشت:
«ذَرُونِى مَا تَرَكْتُكُمْ فَإِنَّمَا هَلَكَ مَنْ كَانَ قَبْلَكُمْ بِسُؤَالِهِمْ وَاخْتِلاَفِهِمْ عَلَى أَنْبِيَائِهِمْ فَإِذَا أَمَرْتُكُمْ بِشَىْءٍ فَخُذُوا مِنْهُ مَا اسْتَطَعْتُمْ».
«آنچه را که برای شما به جا گذاشتم، [برایتان بس است و دیگر] مرا رها کنید [و چیزی از من نپرسید]، چون امتهای پیش از شما به خاطر پرس و جوی زیادشان و اختلافشان با پیامبرانشان هلاک شدند. هرگاه شما را از چیزی نهی کردم، از آن اجتناب کنید و هرگاه شما را به کاری امر کردم، در حد توان آن ا انجام دهید».
از عمر بن خطابسنقل است که گوید: از رأی و اظهارنظر در دینتان پرهیز کنید. سحنون گوید: منظورش بدعتها است.
ابن وهب از عمر نقل کرده که گوید: اصحاب رأی دشمنان سنتاند. آنچه را که میبایست حفظ کنند، از دستشان رفت و دوست داشتند که موقعی که از آنان سؤال شود، بگویند: نمیدانیم. پس با رأی خودشان با سنتها مقابله و معارضه نمودند. زنهار از آنان دور باشید.
ابوبکر بن ابی داود میگوید: «اهل رأی، اهل بدهتها هستند». وی در قصیدهاش دربارهی سنت میگوید:
ودع عنك آراء الرجال وقولَهم
فقولُ رسول الله أزکی وأشرحُ
«آراء و گفتهی اشخاص را رها کن، چون تنها گفتهی رسول خداصپاکتر و واضحتر است».
از حسن نقل است که گوید: «امتهای پیش از شما تنها از آن جهت که به راههای فرعی و بیراهه رفتند و از راه مستقیم، منحرف شدند و آثار را ترک کردند، هلاک شدند. آنان در دین، به رأی خودشان اظهارنظر کردند، در نتیجه هم خود گمراه شدند و هم دیگران را گمراه کردند».
از مسروق نقل شده که گوید: «هرکس با رأی خود از فرمان خدا روی گرداند، گمراه میشود».
از هشام بن عروه نقل است که میگفت: «به سنتها بچسبید، چون سنتها ستون و برپا دارندهی دیناند».
از هشام بن عروه از پدرش روایت شده که گوید: «بنی اسرائیل پیوسته، امورشان میانه و خوب بود تا اینکه در میانشان افرادی پیدا شدند که فرزندان اسیران دیگر امتها بودند. پس آنان به رأی خودشان عمل کردند، در نتیجه هم خود گمراه شدند و هم دیگران را گمراه کردند».
این آثار و امثال آنها به نکوهش ترجیح دادن رأی بر احادیث پیامبرصاشاره دارد.
جماعتی از علماء معتقدند که منظور از رأی نکوهیده در این روایات، بدعتهای تازه ایجاد شده در زمینهی مسائل اعتقادی از جمله رأی جهم و دیگر متکلمین میباشد، چون آنان افرادی بودند که قیاس و آرای خود را در ردّ احادیث به کار میگرفتند و میگفتند: جایز نیست که خداوند در آخرت دیده شود، چون خدا خودش میفرماید: ﴿لَّا تُدۡرِكُهُ ٱلۡأَبۡصَٰرُ وَهُوَ يُدۡرِكُ ٱلۡأَبۡصَٰرَۖ وَهُوَ ٱللَّطِيفُ ٱلۡخَبِيرُ ١٠٣﴾[الأنعام: ۱۰۳]. «چشمها (کنْهِ ذات) او را درنمییابند، و او چشمها را درمییابد (و به همه دقائق و رموز آنها آشنا است) و او دقیق (است و با علم کامل و اراده شامل خود به همه ریزهکاریها آشنا، و از همه چیزها) آگاه است».
پس ایشان این فرمودهی پیامبرصرا ردّ کردند که میفرماید: «إنکم ترون ربکم یوم القیامة». «شما در روز قیامت، پروردگارتان را میبینید». و آیات ﴿وُجُوهٞ يَوۡمَئِذٖ نَّاضِرَةٌ ٢٢ إِلَىٰ رَبِّهَا نَاظِرَةٞ ٢٣﴾[القیامة: ۲۲-۲۳].
«در آن روز چهرههائی شاداب و شادانند. به پروردگار خود مینگرند».
را تأویل کردند. آنان گفتند: جایز نیست که از شخص مرده در قبرش سؤال شود، چون خداوند میفرماید ﴿أَمَتَّنَا ٱثۡنَتَيۡنِ وَأَحۡيَيۡتَنَا ٱثۡنَتَيۡنِ﴾[غافر: ۱۱].
«کافران میگویند: پروردگارا! ما را دوبار میراندهای و دوبار زنده کردهای، و ما (در این مرگها و حیاتها به قدرت تو پی بردهایم و همه چیز را فهمیدهایم)».
پس احادیث متواتر در خصوص عذاب و شکنجهی قبر را ردّ کردند، و نیز احادیث متواتر دربارهی شفاعت را ردّ کردند و گفتند: «هرکس داخل جهنم شود، هرگز از آن بیرون نمیآید. آنان گفتند: ما حوض و ترازویی را سراغ نداریم و نمیدانیم اینها چه هستند. در تمام این موارد، با رأی و قیاس خود، سنتها را ردّ کردند. و سخنانی از این قبیل از جمله سخن گفتن دربارهی صفات پروردگار، که ذکر آنها به طول میانجامد. آنان گفتند: علم در حال پیدایش معلوم، به وجود میآید، چون علم تنها متوجه معلوم میشود. این عقیده به خاطر فرار از قدیم بودن عالم به گمان خودشان بود.
جماعتی میگویند: منظور از رأی نکوهیده، رأی بدعتگذار میباشد. این قول، عامتر از قول اول میباشد، چون قول اول تنها مربوط به مسایل اعتقادی بود ولی این قول عام است و مسائل عملی و غیر آن را نیز در برمیگیرد.
عدهی دیگری میگویند -ابن عبدالبر گوید: اینان جمهور علماء هستند-: منظور از رأی نکوهیده، قائل شدن به استحسان و گمانها در شریعت و مشغول شدن به حفظ مسائل سخت، و ارجاع دادن مسایل فرعی به یکدیگر و عدم ارجاع آن به اصول میباشد. اینان گفتند: مشغول شدن به اینها موجب تعطیل سنتها و منجر به جهل سنتها میشود.
این رأی از آرای قبلی خارج نیست و فرق میان این رأی و آرای قبلی در این است که در این قول اخیر، قایل شدن به استحسان و پیروی از گمانها و مشغول شدن به حفظ مسایل سخت، بدین خاطر مورد نهی قرار گرفته که وسیلهای برای رأی نکوهیده است، چون اگر کسی به دنبال سنتها نرود، نسبت به آنها جهل دارد، در نتیجه به رأی نیاز دارد. پس به افرادی ملحق میشود که در حقیقت با سنتها معارضه و مخالفت نمودهاند.
پس همهی آنها به یک مطلب واحد برمیگردند، و آن هم عمل کردن به نظر عقلی و دورانداختن سنتها، یا عمداً و یا از روی اشتباه و نادانی و رأی در صورتی که مخالف سنت باشد، میباشد. و این بدعت و گمراهی است.
خلاصهی مطلب این است که صحابهشو بزرگواران پس از آنان با آراء و نظرات خود با سنتها مقابله و مخالفت نمیکردند. معنای سنت را میدانستند و نسبت به آن جهل نداشتند. خواه با عرف آنان سازگار باشد و خواه سازگار نباشد. تا کسی که ناقص (یعنی عقل) را بر کامل (یعنی شرع) مقدم نموده، عبرت و پند گیرد.
رحمت خدا بر ربیع بن خُثیم که میگفت: ای عبدالله! هر علمی که خداوند در کتابش به تو داده، خدای را سپاسگوی و هر علمی را که از تو پنهان کرده، آن را به عالماش واگذار کن و خودت را جهت یادگیری آن به زحمت و دردسر نینداز، چون خداوند به پیامبرش میفرماید:
﴿قُلۡ مَآ أَسَۡٔلُكُمۡ عَلَيۡهِ مِنۡ أَجۡرٖ وَمَآ أَنَا۠ مِنَ ٱلۡمُتَكَلِّفِينَ ٨٦﴾[ص: ۸۶].
«(ای پیغمبر!) بگو: من از شما در مقابل تبلیغ قرآن و رساندن دین خدا هیچ پاداشی نمیطلبم، و از زمره مدّعیان (دروغین نبوّت هم) نیستم (و آنچه میگویم ساختگی نبوده و از پیش خود به هم نمیبافم)».
از معتمر بن سلیمان [۲۹۷]از جعفر از یکی از دانشمندان مدینه نقل شده که گوید: همانا خداوند متعال علمی را میداند و آن را به بندگان یاد داده و علمی را میداند و آن را به بندگان یاد نداده است.
پس کسی که به دنبال یادگیری علمی خود را به زحمت اندازد که خداوند آن را به بندگان یاد نداده، جز دوری از آن چیزی دستگیرش نمیشود.
وی گفت: و قدر از این دسته است.
اوزاعی میگوید: مکحول و زهری میگفتند: به این احادیث آنگونه که وارد شدهاند، عمل کنید و در آن مناظره و جروبحث مکنید.
مانند این گفته از مالک و اوزاعی و سفیان بن سعید و سفیان بن عیینه و معمر بن راشد راجع به احادیث صفات نقل شده که همگی میگفتند: «به این احادیث آن گونه که وارد شدهاند، مانند حدیث پایین آمدن خداوند به آسمان دنیا در نیمه شب، آفرینش آدم بر صورت خود و مانند آنها، معتقد باشید».
سخن مالک در جواب سؤال از استواء که مشهور است.
تمام گفتههایی که اظهار داشتهاند، همگی برگرفته از معنای این فرمودهی خداوندأاست:
﴿فَأَمَّا ٱلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمۡ زَيۡغٞ فَيَتَّبِعُونَ مَا تَشَٰبَهَ مِنۡهُ ٱبۡتِغَآءَ ٱلۡفِتۡنَةِ وَٱبۡتِغَآءَ تَأۡوِيلِهِۦۖ وَمَا يَعۡلَمُ تَأۡوِيلَهُۥٓ إِلَّا ٱللَّهُۗ وَٱلرَّٰسِخُونَ فِي ٱلۡعِلۡمِ يَقُولُونَ ءَامَنَّا بِهِۦ كُلّٞ مِّنۡ عِندِ رَبِّنَا﴾[آلعمران: ۷].
«و امّا کسانی که در دلهایشان کژی است (و گریز از حق، زوایای وجودشان را فرا گرفته است) برای فتنهانگیزی و تأویل (نادرست) به دنبال متشابهات میافتند. در حالی که تأویل (درست) آنها را جز خدا و کسانی نمیدانند که راسخان (و ثابتقدمان) در دانش هستند. (این چنین وارستگان و فرزانگانی) میگویند: ما به همه آنها ایمان داریم (و در پرتو دانش میدانیم که محکمات و متشابهات) همه از سوی خدای ما است».
چون این آیه در این مطلبی که بیان کردیم، صریح است، چون هرچه فهم آن، طبق عادت نباشد و انسان معمولاً آن را درک نکند، متشابه است.
پس باید در آن وقف کرد و اظهار نظر ننمود. این کار، بهترین و شایستهترین کار است و صحابهی پیرو رسول خداصچنین کردهاند، چون اگر آنان از رأی پیروی میکردند، رأی را نکوهش نمیکردند و از آن نهی نمینمودند، زیرا هر کسی راهی را بپسندد، بعداً از طی آن راه نهی نمیکند. چگونه چنین چیزی در حق آنان، امکان دارد در حالی که آنان به اتفاق تمام مسلمانان، رهبر و پیشوای امت اسلامی هستند؟
روایت شده که حسن در مجلسی بود و از یاران محمدصسخن به میان آورد و گفت: «آنان از همهی این امت، دلهایی پاکتر و سالمتر، علم و دانشی عمیقتر داشتند و از همه کمتر تکلف به خرج میدادند. آنان جماعتی بودند که خداوند ایشان را برای همراهی و رفاقت پیامبرش برگزید. پس به اخلاق و روشهای آنان متخلق شوید، چون آنان -به پروردگار کعبه قسم- بر هدایت و راه راست بودند».
از حذیفه نقل است که میگفت: «ای جماعت قاریان! از خدا بترسید و راه پیشینیانتان را بگیرید. به جان خودم قسم، اگر از راه آنان پیروی کنید، خیلی پیشرفت میکنید و هدایت مییابید اگر آن راه را ترک کنید و به چپ و راستش بروید، سخت گمراه میشوید» [۲۹۸].
از ابن مسعود نقل شده که گوید: «هرکس از شما میخواهد از کسی اسوه و سرمشق بگیرد، از یاران محمدصاسوه و سرمشق بگیرد، چون آنان از همهی این امت، دلهایی پاکتر و سالمتر، علم و دانشی عمیقتر، تکلفی کمتر، هدایتی درستتر، حال و وضعی نیکوتر داشتند. آنان افرادی بودند که خداوند ایشان را برای همراهی و رفاقت پیامبرش و برپای داشتن دیناش برگزید. فضل و برتری آنان را بدانید و از راههای آنان پیروی کنید، چون آنان بر هدایت و راه راست بودند» [۲۹۹].
آثار و روایات وارده در این زمینه، زیادند. همگی نشان میدهند که اقتدا به آنان و پیروی از راه و روش آنان در هر حالی، تنها راه نجات و خوشبختی است. آن گونه که حدیث فرقهها در عبارت: «مَا أَنَا عَلَيْهِ، وَأَصْحَابِي» به آن اشاره دارد.
[۲۹۵] او خالد بن یزید بن معاویه بن ابیسفیان قریشی اموی، ابوهاشم دمشقی است. وی انسانی راستگو و دانشمند بود که به سال ۹۰ ﻫ.ق وفات یافت [۲۹۶] حدیثی صحیح است: «صحیح ابن ماه» شمارهی ۱۶۶۲ از طریق روایت ابوذر و به شمارهی ۱۶۶۳ از طریق روایت ابوهریره و شمارهی ۱۶۶۴ از طریق روایت ابن عباس. و نگا: «الـمشکاة»، شمارهی ۶۲۸۴ و «الإرواء»، شمارهی ۸۲. [۲۹۷] او معتمر بن سلیمان بن طرّخان تیمی، ابومحمد بصری است. وی انسانی ثقه بود و در علم و عبادت، سردمدار بود. وی به سال ۱۸۷ ﻫ.ق دار فانی را وداع گفت. [۲۹۸] بخاری به شمارهی ۶۸۵۳ آن را روایت کرده است. [۲۹۹] هروی در کتاب «ذم الکلام» به شمارهی ۷۴۶ آن را روایت کرده، و آلبانی در کتاب «الـمشکاة» به شمارهی ۱۹۳ آن را ضعیف دانسته است.