مسأله بیستم
حدیث: «وَإِنَّهُ سَيَخْرُجُ فِى أُمَّتِى أَقْوَامٌ...بر فلان وصف» احتمال دو چیز را دارد:
اول- منظور پیامبرصاین است که هر کس از امتاش در یکی از آن هواها داخل شود و بدان معتقد باشد، هوای او به گونهای به او میچسبد که درد سگ به صاحبش میچسبد. پس هرگز از هوایش برنمیگردد و از بدعتاش توبه نمیکند.
دوم- منظورش این است که افرادی از امتش هستند که موقع دچار شدن به بدعت این بدعت در قلبشان کاملاً نفوذ کرده و عدهی دیگری وجود دارند که چنین نیستند. پس امکان توبه و بازگشت از آن وجود دارد.
آنچه که بر صحت احتمال اول دلالت دارد مطلبی بود که راجع به منع توبه از صاحب بدعت به طور عموم نقل شد، مانند فرموده پیامبرصدربارهی خوارج:
«يَمْرُقُونَ مِنَ الدِّين... ثُمَّ لا يَعُودُونَ، حَتَّى يَعُودَ السَّهْمُ عَلَى فَوْقِهِ» [۲۷۵].
«از دین میگریزند... سپس به سنت باز نمیگردند تا اینکه تیر به کمانش بازگردد».
حدیث: «إن الله حجر التوبة عن صاحب البدعة» [۲۷۶].
«همانا خدا توبه را از صاحب بدعت منع کرده است».
واقعیت هم این مطلب را تأیید میکند، چون خیلی کم بدعتگذاری را میبینی که از بدعتاش منصرف و پشیمان شود بلکه با آگاهی به گمراهیاش میافزاید.
از شافعی روایت شده که گوید: مثل کسی که در رأی تأمل میکند و سپس از آن باز میگردد مثل دیوانهای است که معالجه شده تا اینکه شفا یابد و آنچه که به او حمله شده مورد غفلت قرار گرفته است.
آنچه که بر صحت حالت دوم دلالت دارد نقل مذکور بود که نشان میدهد بدعتگذار اصلاً توبه ندارد، چون عقل آن را جایز میداند و شریعت اگر به گونهای آمده باشد که ظاهرش عام باشد معمولاً تنها عام بودنش در نظر گرفته میشود و عادت هم درباره عموم اقتضای اکثریت را دارد نه حتمی بودن شمولی که عقل به آن جزم میکند مگر به صورت اتفاقی. این مطلب در اصول فقه بیان شده است.
دلیل آن این است که بدعتگذارانی را دیدهایم که بعداً از بدعت خود پشیمان شدهاند و به خویشتن بازگشتهاند همان طور که تعداد زیادی از خوارج موقعی که عبدالله بن عباسببا آنان مناظره و گفتگو کرد از بدعت خویش بازگشتند و همانطور که مهتدی و واثق و دیگران که ابتدا از سنت خارج شدند و سپس به سنت بازگشتند. هرگاه لفظ عام به چیزی تخصیص بخورد دیگر آن لفظ به صورت عام باقی نمیماند.
این احتمال دوم، روشن است، چون حدیث مذکور ابتدا این مطلب را میرساند که امت اسلام به این فرقهها تقسیم میشوند و اشارهای به نفوذ بدعت یا عدم نفوذ آن در دلها نکرده است. سپس بیان کرده که درمیان کسانی از امتاش که فرقه فرقه شدهاند، افرادی هستند که آن هواها به دلهایشان نفوذ کرده است. این نشان میدهد که در میان آنان کسانی هستند که آن هواها و بدعتها به دلهایشان نفوذ نکرده باشد هرچند از اهل بدعت باشند. بعید است که منظور پیامبرصاین باشد که درمیان امتاش که از سنت جدا شدهاند به طور مطلق کسانی هستند که آن هواها به دلشان نفوذ کرده است، چون در این کلام نوعی تداخل هست که بیفایده است. پس هرگاه روشن شد که معنای حدیث این است که درمیان امت افرادی به سبب پیروی از هوای نفس از سنت جدا شده و آن هوا همچون بیماری کلب به آنان چسبیده است، معنای کلام درست درمیآید و میتوان گفت: در یک فرقه ممکن است افرادی باشند که هوای نفس در دلشان نفوذ کرده و دیگر از آن دل نمیکنند و ممکن است در همین فرقه افرادی باشند که به آن درجه نرسیده باشند.
از دستهی اول میتوان به خوارج اشاره کرد و خود رسول خداصبه آن گواهی داده، آنجا که میفرماید:
«يَمْرُقُونَ مِنَ الدِّينِ كَمَا يَمْرُقُ السَّهْمُ مِنَ الرَّمِيَّةِ».
«از دین میگریزند همانطور که تیر از کمان بیرون میرود».
همچنین از دستهی اول این کسانی هستند که آن چنان در بدعت غرق شدهاند که بر کتاب خدا و سنت پیامبرصاعتراض وارد کردهاند و اینان به تکفیر مستحقتر از کسانیاند که به درجهشان نرسیدهاند.
از دستهی دوم میتوان به اهل حسن و قبع عقلی اشاره کرد. البته در صورتی که عقلشان آنان را به وضعیت دستهی اول نکشانده باشد. همچنین از این دسته مذهب ظاهریه -بر اساس رأی کسانی که این مذهب را از جملهی بدعتها به شمار آورده- میباشد.
بر این اساس میگوییم: کسانی که به خاطر بدعتی هر چند جزئی هم باشد از سنت خارج شدهاند از دو حال خارج نیست:
اول- این بدعت در دل بدعتگذار نفوذ کرده و دیگر نمیتواند از آن دل بکند و بر اساس ادلهی قبلی چنین فردی توبه ندارد.
دوم- ممکن است افرادی دیگری در یک فرقه باشند و به این حد نرسیده باشند.
اما به هر حال همهشان به وصف جدایی که نتیجهی دشمنی و کینهتوزی میباشد، متصفاند. تفاوت میان این دو یکی از این دو چیز است:
۱- گفته شود کسی که درد بدعت در دلش نفوذ کرده و دیگر نمیتواند از آن دل بکند در شأن وی هست که به سوی بدعتش دعوت کند، در نتیجه به سبب آن دوستی و دشمنی ظاهر میشود و کسی که بدعت در دلش نفوذ نکرده به سوی بدعتاش دعوت نمیکند.
توجیه این مطلب چنین است: شخص اولی در واقع به سوی بدعتش دعوت نکرده ولی بدعت خیلی سخت در دلش نفوذ کرده به گونهای که دیگر افکار و مذاهب پیرامونش را دور میاندازد تا جایی که صاحب بصیرت و آگاهی شده و چشماش کور و گوشاش کر شده است و نهایت محبت را نسبت به آن بدعت دارد و هر کس چیزی را در این حد دوست بدارد به خاطر آن دوستی و دشمنی میکند و به آنچه در سر راهش به آن برخورد میکند اهمیتی نمیدهد، اما کسی که به این درجه نرسیده چنین نیست و این بدعت در نظر وی به منزلهی یک قضیهی علمی است که آن را به دست آورده و به منزلهی یک نکتهی دقیق علمی است که به آن رسیده است.
پس این بدعت در گنجینهی حفظاش ذخیره شده و به وسیلهی آن بر موافقان یا مخالفان حکم میکند اما به گونهای است که میتواند خود را کنترل کند و آن را آشکار ننماید از ترس اینکه مورد انکار و سرزنش واقع شود یا زیانها و آسیبهایی متوجه او شود. معلوم است کسی که خودش را از اظهار چیزی کنترل میکند و از آن خودداری میکند با وجودی که توانایی اظهار آن را دارد آن چیز به درجهای نرسیده که بر او مسلط و چیره شود. بدعت نیز چنین است هرگاه بدعتگذار آن را پنهان کند.
۲- یا گفته شود: کسی که بدعت در دلش نفوذ کرده و قلباش محبت آن را نوشیده است همچون کسی است که بهسوی آن دعوت کند و این دعوت با خارج شدن وی از جماعت مسلمانان و سواد اعظم همراه است و این ویژگی و خصلتی است که در میان خوارج و سایر کسانی که هم رأی آنان هستند ظاهر شده است.
مانند روایتی که ابن عربی در کتاب «العواصم» نقل میکند گوید: جماعتی از اهل سنت در شهر سلام به من خبر دادهاند که استاد ابوالقاسم عبدالکریم بن هوازن قشیری صوفی از شهر نیشابور وارد شهر سلام شد. در مجلسی جهت ذکر نشست و افراد زیادی آنجا حضور داشتند. قاری این آیه را خواند:
﴿ٱلرَّحۡمَٰنُ عَلَى ٱلۡعَرۡشِ ٱسۡتَوَىٰ ٥﴾[طه: ۵].
«خداوند مهربانی (قرآن را فرو فرستاده) است که بر تخت سلطنت (مجموعه جهان هستی) قرار گرفته است (و قدرتش سراسر کائنات را احاطه کرده است)».
عالمترین این افراد به من گفت: حنابله را دیدم که در اثنای مجلس بر میخیزند و با صدای خیلی بلند میگفتند: نشسته! نشسته! نشسته!.
اهل سنت از یاران قشیری و حاضرین مجلس به طرف آنان هجوم بردند و دو گروه با هم درگیر شدند و اکثریت مردم بر آنان غلبه یافتند و آنان را سرکوب نمودند. مدرسه نظامیه را از آنان منع کرده و ایشان را در آن زندانی نمودند و تیربارانشان کردند پس افرادی از آنان فوت کردند.
این جریان نیز از قبیل کسانی است که فلبشان حب بدعت را چشیده است تا جایی که آنان را به جنگ و درگیری کشانده است. پس هر کس به این درجه برسد، حق است که متصف به وصفی باشد که رسول خداصوی را بدان متصف کرده است و از جملهی آن دسته به شمار آید.
همچنین است کسانی که به حوزهی پادشاهی گام نهادهاند و حجت و برهان واهی و بیاساس را برای مردم مطرح کردهاند و حملهی سنت و حامیان امت اسلام را در جلو چشمان مردم کوچک کردهاند تا جایی که تلخی سختی و ناراحتی را به آنان چشاندند و افرادی را به طرف قتل کشاندند آن گونه که در زمان بشر مریسی در حضور مأمون و ابن ابی داود و دیگران این سختی و مصیبت واقع شد.
اگر بدعت صاحباش را به این حد نرسانده باشد چنین فردی قلباش حب بدعت را نچشانده است، مانند موردی که در حدیث فوق گذشت و بسیاری از بدعتگذاران بدعتشان به حد بدعت خوارج و دیگران نرسیده است بلکه جداً آن را پنهان کردهاند و بهسوی آن دعوت نکردهاند و برخی از آن به سبب عدم شهرت در مذاهب و عقایدشان از زمرهی علماء و راویان و اهل عدالت به شمار میآیند.
ظاهراً این صورت، خیلی به صواب نزدیکتر است.
[۲۷۵] تخریج آن از پیش گذشت. [۲۷۶] تخریج آن در ابتدای این کتاب آورده شد.