فصل نوع چهارم
همانا شریعت اسلام برای خارج کردن مکلف از انگیزهی هوایش وضع شده تا وی بندهی خدا باشد این مطلب اصلی است که در بخش مقاصد از کتاب «الـموافقات» بیان شده اما به صورتی کلی آن طور که در شأن اصول است. جهت آگاهی بیشتر به آنجا مراجعه شود.
از آنجا که راههای حق چندین شعبه دارد نمیتوان همهی آنها را بر شمرد. فقط یک شعبه از آن را به عنوان راهی جهت شناخت بقیهی شعبهها بیان میکنیم. بدانید که خدای متعال این شریعت را به عنوان حجتی بر مردم، بزرگ و کوچک شان، فرمانبردار و نافرمان شان، نیکوکار و بد کارشان، وضع کرده است. جهت شریعت تنها اختصاص به یک فرد بدون افراد دیگر ندارد. سایر شریعتها چنیناند که تنها به عنوان حجتی برای تمامی امتهایی که آن شریعت در میانشان نازل شده وضع شدهاند.
تا جایی که پیامبران (صلوات الله علی جمیعهم) زیر احکام این شریعتها قرار میگیرند.
میبینی که پیامبر ما محمدصتمامی احوال و دگرگونیهایشان چه آنهایی که اختصاص به خودش دارد و به امتاش ربطی ندارد و چه آنهایی که برای خود و امتاش عام است مورد خطاب احکام شریعت قرار میگیرد، مانند آیه:
﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلنَّبِيُّ إِنَّآ أَحۡلَلۡنَا لَكَ أَزۡوَٰجَكَ ٱلَّٰتِيٓ ءَاتَيۡتَ أُجُورَهُنَّ وَمَا مَلَكَتۡ يَمِينُكَ مِمَّآ أَفَآءَ ٱللَّهُ عَلَيۡكَ وَبَنَاتِ عَمِّكَ وَبَنَاتِ عَمَّٰتِكَ وَبَنَاتِ خَالِكَ وَبَنَاتِ خَٰلَٰتِكَ ٱلَّٰتِي هَاجَرۡنَ مَعَكَ وَٱمۡرَأَةٗ مُّؤۡمِنَةً إِن وَهَبَتۡ نَفۡسَهَا لِلنَّبِيِّ إِنۡ أَرَادَ ٱلنَّبِيُّ أَن يَسۡتَنكِحَهَا خَالِصَةٗ لَّكَ مِن دُونِ ٱلۡمُؤۡمِنِينَۗ قَدۡ عَلِمۡنَا مَا فَرَضۡنَا عَلَيۡهِمۡ فِيٓ أَزۡوَٰجِهِمۡ وَمَا مَلَكَتۡ أَيۡمَٰنُهُمۡ لِكَيۡلَا يَكُونَ عَلَيۡكَ حَرَجٞۗ وَكَانَ ٱللَّهُ غَفُورٗا رَّحِيمٗا ٥٠﴾[الأحزاب: ۵۰].
«ای پیغمبر! ما برای تو (جهت توفیق در کار تبلیغ دعوت و چیزهای دیگر) حلال کردهایم همسرانت را که مهرشان را پرداختهای، و همچنین کنیزانی را که خدا در جنگ بهره تو ساخته است، و عموزادگان، و عمّهزادگان، و دائیزادگان و خالهزادگانی که با تو مهاجرت کردهاند، و زن باایمانی که خویشتن را به پیغمبر ببخشد و پیغمبر بخواهد او را به ازدواج خود درآورد، که (این یکی) خاصّ تو است و برای سائر مؤمنان جایز نیست (بدون مهریه و از راه هبه، زنی را به ازدواج خود درآورند). ما خودمان میدانیم برای مؤمنان در مورد همسرانشان و کنیزانشان چه احکامی (همچون نفقه و مهریه و شاهدان عقد و عدم تجاوز از چهار زن) مقرّر میداریم. (اشارهای به علم خود، یعنی سرچشمه احکام گذشته به خاطر آن است) تا این که (از احکامی که خاصّ تو است دلتنگ نبوده و) رنجی گریبانگیر تو نشود. خداوند آمرزنده و مهربان است».
سپس میفرماید:
﴿لَّا يَحِلُّ لَكَ ٱلنِّسَآءُ مِنۢ بَعۡدُ وَلَآ أَن تَبَدَّلَ بِهِنَّ مِنۡ أَزۡوَٰجٖ﴾[الأحزاب: ۵۲].
«بعد از این، دیگر زنی بر تو حلال نیست، و نمیتوانی همسرانت را به همسران دیگری تبدیل کنی (و مثلاً برخی از اینان را طلاق دهی و به جای وی همسران تازهای را خواستگاری نمائی».
در جای دیگری میفرماید:
﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلنَّبِيُّ لِمَ تُحَرِّمُ مَآ أَحَلَّ ٱللَّهُ لَكَۖ تَبۡتَغِي مَرۡضَاتَ أَزۡوَٰجِكَۚ وَٱللَّهُ غَفُورٞ رَّحِيمٞ١﴾[التحریم: ۱].
«ای پیغمبر! چرا چیزی را که خدا بر تو حلال کرده است، به خاطر خوشنود ساختن همسرانت، بر خود حرام میکنی؟ خداوند آمرزگار مهربانی است (و تو را و همسران تو را میبخشاید)».
همچنین میفرماید:
﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلنَّبِيُّ إِذَا طَلَّقۡتُمُ ٱلنِّسَآءَ فَطَلِّقُوهُنَّ لِعِدَّتِهِنَّ﴾[الطلاق: ۱].
«ای پیغمبر! وقتی که خواستید زنان را طلاق دهید، آنان را در وقت فرا رسیدن عدّه (یعنی آغاز پاک شدن زن از عادت ماهیانهای که شوهرش در آن با او نزدیکی نکرده باشد) طلاق دهید».
تا سایر تکالیفی که بر هر مکلفی وارد شده است و پیامبرصاز میان مکلفین است.
پس شریعت به طور مطلق و عام بر پیامبرصو بر تمامی مکلفان حکم میکند و شریعت اسلام تنها راه رسیدن به نجات و خوشبختی و تنها هدایت کننده بزرگ است.
مگر نمیبینی که خدای متعال میفرماید:
﴿وَكَذَٰلِكَ أَوۡحَيۡنَآ إِلَيۡكَ رُوحٗا مِّنۡ أَمۡرِنَاۚ مَا كُنتَ تَدۡرِي مَا ٱلۡكِتَٰبُ وَلَا ٱلۡإِيمَٰنُ وَلَٰكِن جَعَلۡنَٰهُ نُورٗا نَّهۡدِي بِهِۦ مَن نَّشَآءُ مِنۡ عِبَادِنَا﴾[الشوری: ۵۲].
«همان گونه که به پیغمبران پیشین وحی کردهایم، به تو نیز به فرمان خود جان را وحی کردهایم (که قرآن نام دارد و مایه حیات دلها است. پیش از وحی) تو که نمیدانستی کتاب چیست و ایمان کدام، ولیکن ما قرآن را نور عظیمی نمودهایم که در پرتو آن هر کس از بندگان خویش را بخواهیم هدایت میبخشیم».
پس پیامبرصنخستین کسی است که خداوند به وسیلهی کتاب و ایمان وی را هدایت کرده است. پس از وی کسانی که از وی پیروی کردهاند و به وسیلهی کتاب و ایمان هدایت شدهاند کتاب تنها هدایتگر است و وحی نازل شده بر پیامبرصراهنما و تبیین کنندهی این هدایت میباشد و مردم به وسیلهی همهی آنها هم کتاب خدا و هم وحی نازل شده بر پیامبرصهدایت مییابند.
وقتی دل و اعضای مبارک پیامبرصو باطن و ظاهرش به نور حق از نظر علم و عمل منور شد او هدایتگر نخستین این امت و راهنمای اول گردید به گونهای که خداوند فقط نور را بر او نازل کرد و او را از ازل از میان کسانی که از لحاظ خلقت بشری مثل او هستند برگزید. نه از این جهت که وی انسانی عاقل و دانا بود، چون دیگران در این اوصاف با او اشتراک دارند. نه از جهت قریشی بودنش و گرنه این امر در هر فرد قریشی لازم میآمد، و نه از جهت اینکه از خاندان عبدالمطلب است، و نه از جهت عرب بودنش و نه از جهات دیگر، بلکه تنها از جهت اختصاص وی به وحی که دل و اعضایش با آن نورانی گردید در نتیجه اخلاقش قرآن شد تا جایی که خداوند او را چنین توصیف نموده است:
﴿وَإِنَّكَ لَعَلَىٰ خُلُقٍ عَظِيمٖ ٤﴾[القلم: ۴].
«تو دارای خوی سترگ (یعنی صفات پسندیده و افعال حمیده) هستی».
این تنها بدان خاطر بود که پیامبرصوحی را بر خودش حاکم گردانید تا اینکه وحی در علم و عمل و فقهاش سرایت کرد. پس وحی حاکم و گوینده و اذعان کننده و ندا کننده و حاضر موقع حکماش بود.
این ویژگی از بزرگترین دلایل صدق رسالت پیامبرصاست، چون امری را آورده که خودش آن را انجام داده، نهیای را آورده که خودش از آن دست کشیده، وعظ و پندی را آورده که خودش از آن پند گرفته، هر چیزی را که دیگران را از آن ترسانده است خودش از نخستین کسانی بود که از آن بیم و ترس داشت و هر چیزی را که دیگران را به آن امید میداد، خودش از نخستین امیدواران به آن بود.
حقیقت تمام اینها این است که خداوند شریعت نازل شده بر پیامبرصرا حجت حاکم بر او و راهنمایی کردن او به راه راستی گردانیده که پیامبرصآن را طی کرده است. به همین خاطر بنده حقیقی خدا شد، و عبدالله بندهی خدا مبارکترین اسمی است که بندگان با آن نامگذاری میشود. خداوند متعال میفرماید: ﴿سُبۡحَٰنَ ٱلَّذِيٓ أَسۡرَىٰ بِعَبۡدِهِۦ لَيۡلٗا﴾[الإسراء: ۱].
در جای دیگری میفرماید: ﴿تَبَارَكَ ٱلَّذِي نَزَّلَ ٱلۡفُرۡقَانَ عَلَىٰ عَبۡدِهِ﴾[الفرقان: ۱].
همچنین میفرماید: ﴿وَإِن كُنتُمۡ فِي رَيۡبٖ مِّمَّا نَزَّلۡنَا عَلَىٰ عَبۡدِنَا﴾[البقرة: ۲۳].
و دیگر آیاتی که پیامبرصبا وصف عبودیت و بندگی مورد ستایش قرار گرفته است.
وقتی قضیه از این قرار است، پس سایر مردم به طریق اولی شریعت اسلام حجت و حاکم بر آنان و نور و روشناییدهندهای است که مردم به وسیلهی آن بهسوی حق هدایت مییابند. شرف و فضیلت بندگان تنها به تناسب اتصاف آنان به داخل شدن زیر احکام شریعت و عمل به آن از نظر قول و اعتقاد و عمل میباشد و نه به تناسب صرف عقلشان و نه به تناسب شرف و فضیلتشان در میان قومشان فقط، چون خداوند متعال شرف و کرامت را تنها به وسیلهی تقوا و پرهیزکاری ثابت کرده و نه به وسیلهی چیز دیگر، چون میفرماید:
﴿إِنَّ أَكۡرَمَكُمۡ عِندَ ٱللَّهِ أَتۡقَىٰكُمۡ﴾[الحجرات: ۱۳]. «بیگمان گرامیترین شما در نزد خدا متقیترین شما است».
هرکس بر تبعیت از شریعت بیشتر محافظت کند نسبت به شرف و کرامت در اولویت قرار دارد و هرکس پایینتر از آن باشد در شرافت و کرامت به درجهی والا در تبعیت از شریعت نمیرسد. بنابراین شرافت و کرامت تنها به سبب زیاده روی در حاکم گردانیدن شریعت میباشد.
سپس بعد از این میگوییم: خداوند سبحان اهل علم را گرامی داشته و قدر و منزلتشان را والا و بزرگ کرده است. کتاب و سنت و اجماع بر این امر دلالت دارند.بلکه عقلاء بر فضیلت علم و اهل علم اتفاق نظر دارند و همگی معتقدند که اهل علم استحقاق والاترین درجات را دارند. این مطلبی است که هیچ عاقلی در آن اختلافی ندارد.
اهل شریعتها همگی متفقاند بر اینکه علوم شریعت بهترین و بزرگترین پاداش را نزد خدا در روز قیامت دارد، خواه به برخی از فرقهها اجازهی تعیین علوم شریعت را بدهیم -منظورم از علوم شریعت علومی است که شرع به فضیلت و برتری آنها اشاره کرده است- و خواه به آنان این اجازه را ندهیم، چون همگی بر افضل بودن علوم شریعت و اثبات مزیت و برتری آن بر سایر علوم اتفاق نظر دارند.
به علاوه برخی از علوم شریعت به نسبت سعادت اخروی مثل وسایلی میمانند و برخی از آن مثل هدف میمانند. علوم شرعی که مثل اهداف میمانند بالاترین درجه و امتیاز را دارد. در این باره نیز میان عقلاء هیچ اختلافی وجود ندارد مثلاً علم عربی به نسبت علم فقه همچون وسیله است. پس علم فقه بهتر و افضلتر است.
وقتی این موضوع ثابت شد، پس اهل علم شریعت بدون شک بالاترین و بزرگترین منزلت را از میان مردمان دارند و ستایش و تمجید در شریعت متوجه اهل علم شده و این ستایش و تمجید هم فقط از جهت اتصافشان به علوم شریعت میباشد نه از جهت دیگری.
آنچه نشاندهندهی این مطلب است این است که اهل علم با قید متصف شدن به علم، مورد ستایش و تمجید قرار گرفتهاند. بنابراین علم شریعت تنها علت این ستایش میباشد و اگر اتصاف به علم شریعت نبود، آنان هیچ برتری و فضیلتی بر دیگران نمیداشتند.
از همینجا عالمان اسلامی حاکمان بر تمامی مردمان از جهت قضاوت و فتوا و راهنمایی شدهاند، چون آنان به علم شرعی که به طور مطلق حاکم بر همه است متصف شدهاند. پس اینان از جهت اتصافشان به وصفی که با دیگران در آن وصف اشتراک دارند مثل قدرت و اراده و عقل و مانند آن حاکم بر مردم نشدهاند، چون در این وصف از جهت قدر مشترک هیچ برتری و مزیتی نیست، چون همه در آن وصف اشتراک دارند، بلکه تنها از جهت اتصافشان به وصف حاکم بودن علم شرعی بر مردم حاکم شدهاند. این بیان به خاطر وضوحاش نیازی به برهان ندارد.
سپس بعد از این میگوییم: از آنجا که اهل علم حاکم بر مردم شدهاند و به سبب حمل علم شرعی به آنان مراجعه میشود، از این لازم میآید که آنان فقط از جهت اتصافشان به علم شرعی حاکم بر مردم باشند، همانطور که اهل علم از این جهت مورد ستایش و تمجید قرار گرفتهاند. پس امکان ندارد اینان به وصف حاکم بودن متصف باشند در حالی که فرض شود از جهت علمِ حاکم، خارج شده باشند، چون اهل علم تنها از جهت علم شرعی حجت بر مردماند. پس هرگاه از جهت علم شرعی خارج شدند، چگونه تصور میشود که حاکم بر مردم باشند؟ این امر محال است.
همانطور که به دانشمند علوم و ادبیات عرب مهندس گفته نمیشود و به عالم به هندسه عرب دان گفته نمیشود، به همین صورت به کسی که از حکم به احکام شریعت منحرف شده حاکم به شریعت گفته نمیشود بلکه به او گفته میشود که وی به رأی خود حکم میکند. پس درست نیست که در علم شریعت حجت بر مردم باشد، چون علم شرعی او را تکذیب میکند و وی را قبول ندارد. این مفهوم نیز به طور کلی مورد اتفاق همه است و کسی از عقلاء در آن مخالفتی ندارند.
سپس از این مطلب به مطلب دیگری که بدان وابسته است منتقل میشویم و آن اینکه عالم به شریعت هرگاه از گفتهاش پیروی شود و مردم به حکماش گردن نهند تنها از این جهت که عالم به شریعت است و به مقتضای آن حکم میکند، مورد تبعیت قرار میگیرد نه از جهتی دیگر.
پس او در حقیقت ابلاغ کننده از طرف رسول خداصاست همانطور که رسول خداصابلاغ کننده از طرف خداست. پس از وی آنچه را که یقیناً ابلاغ کرده یا به احتمال قوی ابلاغ نموده، احکام دریافت میشود و تنها از این جهت که برای حکم دادن گماشته شده است از وی احکام دریافت نمیشود، چون این امر حقیقتاً برای هیچ کس ثابت نمیشود و تنها برای شریعتِ نازل شده بر پیامبرصثابت است، و این امر تنها برای پیامبرصثابت شده به این دلیل که معصوم است. دلیل اینکه آنچه پیامبرصمیگوید یا انجام میدهد، حق است این است که رسالت همراه با معجزه بر این مطلب دلالت دارد، چون غیر پیامبرصعصمت برایش ثابت نشده به گونهای که به مقتضای آن حکم کند تا جایی که در گماشته شدن برای حکم دادن به طور مطلق با پیامبرصیکسان باشد، بلکه او تنها با شرط حکم دادن به مقتضای شریعت برای این کار گماشته شده است به گونهای که هرگاه حکمی شرعی مخالف حکم او یافت شود دیگر او حاکم نیست، چون او در این صورت از مقتضای شریعت حاکم خارج شده است. این مطلب مورد اتفاق دانشمندان اسلامی است.
به همین خاطر هرگاه در یک مسألهی شرعی اختلاف و نزاع پیش آید، واجب است به شریعت ارجاع داده شود، چون حق در آن ثابت نشده است. زیرا خداوند میفرماید: ﴿فَإِن تَنَٰزَعۡتُمۡ فِي شَيۡءٖ فَرُدُّوهُ إِلَى ٱللَّهِ وَٱلرَّسُولِ إِن كُنتُمۡ تُؤۡمِنُونَ بِٱللَّهِ وَٱلۡيَوۡمِ ٱلۡأٓخِرِ﴾[النساء: ۵۹].
«و اگر در چیزی اختلاف داشتید (و در امری از امور کشمکش پیدا کردید) آن را به خدا (با عرضه به قرآن) و پیغمبر او (با رجوع به سنّت نبوی) برگردانید (تا در پرتو قرآن و سنّت، حکم آن را بدانید. چرا که خدا قرآن را نازل، و پیغمبر آن را بیان و روشن داشته است. باید چنین عمل کنید) اگر به خدا و روز رستاخیز ایمان دارید».
بنابراین، کسی که به احکام شریعت مکلف است از سه حالت خارج نیست:
اول- اینکه در احکام شرعی مجتهد باشد حکماش همان چیزی است که اجتهادش بدان منجر شده است، چون اجتهاد وی در مسائلی که دلالت روشنی در آنها نیست جانشین حکم شرعی است با این فرض که هر آنچه برای این مجتهد ظاهر شده به قصد شارع نزدیکتر و به ادلهی شرعی مرتبطتر است. اما آنچه برای غیر مجتهدین ظاهر میشود چنین نیست. و بر مجتهد واجب است که از حکمی که به قصد شارع نزدیکتر است، پیروی کند، به این دلیل که او در مواردی که دلیل کاملاً روشن شده اختیاری جز پیروی از دلیل ندارد و نباید از آنچه که اجتهادش بدان منجر شده پیروی کند و رأیی که برایش ظاهر شده لغو و مثل عدم است، چون این رأی بر اساس غیر جهت شریعت حاکم است. بنابراین در این صورت گفتهاش چیزی نیست تا در حکم بدان اعتنا شود.
دوم - اینکه مقلدی صرف و عامی باشد. وی باید رهبری باشد تا او را به دنبال خود بکشاند و باید حاکمی باشد تا بر او حکم کند و باید عالمی باشد تا به او اقتدا نماید. معلوم است که او به کسی اقتدا نمیکند مگر از آن جهت که عالم به شریعت است. دلیلاش هم این است که اگر فرد عامی علم یا گمان راجح داشته باشد که فلان عالم از اهل علم شریعت نیست، حلال نیست از وی پیروی کند و به حکماش گردن نهد، بلکه اصلاً درست نیست که به ذهن شخص عامی یا هر کس دیگری خطور کند که در قضیهای از کسی تقلید کند که میداند او از اهل آن کار نیست، همانطور که ممکن نیست فرد بیمار خودش را به کسی بسپارد که میداند پزشک نیست مگر اینکه بیعقل باشد. وقتی چنین است شخصی عامی تنها از این جهت به حکم مجتهد گردن مینهد که او عالم به علمی است که باید بدان گردن نهاد نه از این جهت که او فلان کس و فلان کس است. این مطلب نیز از نظر عقلی و شرعی جای اختلاف نظر نیست.
سوم- اینکه به درجهی مجتهدان نرسیده باشد اما دلیل و مواقع دلیل را فهم میکند و فهماش صلاحیت ترجیح به وسیلهی مرجحات معتبر در تحقیق مناط و مانند آن را دارد. پس وضعیت وی از دو حال خارج نیست: یا ترجیح و نظرش معتبر است و یا معتبر نیست.
اگر آن را معتبر بدانیم از آن جهت همچون مجتهدین است و مجتهد هم تنها تابع علم شریعت است او نیز همانند مجتهد باید تنها تابع علم شریعت باشد و به طرف آن رو کند، چون کسی که شبیه مجتهد است همان تکلیف مجتهد را دارد.
و اگر ترجیح و نظرش را معتبر ندانیم پس درجهی شخص عامی را دارد و شخص عامی از مجتهد تنها از آن جهت که پیرو علم شریعت است پیروی میکند. پس هر کسی که به منزلهی عامی است همان تکلیف او را دارد.
سپس میگوییم: این موضعگیری مذهب صحابهشمیباشد. اما خود پیامبرصپیرویاش از وحی مشهورتر از آن است که بیان شود و یارانش نیز پیرویشان از پیامبرصمشهور است. پس دیگر استدلال بر آن را به درازا نمیکشانیم.
به هر حال هیچ یک از عالمان مورد تبعیت قرار نمیگیرد مگر از آن جهت که به سوی شریعت رو کرده و حجتهای شریعت را بر پا میدارد و سپس به احکام اجمالی و تفصیلی شریعت حکم میکند. و هر زمان شخص عالم در مسألهای جزئی یا در مسألهای فرعی به غیر جهت شریعت رو کند، دیگر حاکم نیست و درست نیست که در مواردی که از جهت شریعت منحرف شده مورد اقتدا و پیروی قرار بگیرد.
بنابراین کسی که در اینجا بر کسی که اهل نظر و علم است اما به درجهی اجتهاد نرسیده است دو چیز واجب است:
اول- اینکه از عالم پیروی نکند مگر از آن جهت که عالم به علم شریعت است، چون صاحب این علم آن امانت به عنوان ودیعهای پیش او نهاده شده و باید امانتدار خوبی باشد تا جایی که اگر این فرد یقین یا گمان راجح داشته باشد که آن عالم در رأیاش خطا میکند یا آن ودیعه را انداخته است یا از جهت شریعت منحرف شده است، باید از تبعیت دست نگه دارد و جز پس از تبیین مطلب بر اتباع از او پافشاری نکند، چون هر چه شخص عالم میگوید به طور مطلق حق نیست، چرا که امکان لغزش و خطا و غلبهی هوا در برخی امور وجود دارد.
اما هرگاه این فرد پیرو در علم شریعت اهل نظر باشد و در آنچه به او القا میشود، بصیرت و آگاهی داشته باشد مانند اهل علم در زمان ما، در این صورت رسیدناش به حق آسان است، زیرا منقولات در کتابها یا آنها را حفظ دارد و یا در دسترسش است تا با مطالعه و تحقیق از آنها علم و شناخت حاصل کند.
اما اگر این فردِ پیرو، عامی صرف است و موقع دیدن اختلاف میان ناقلان شریعت دچار ابهام و اشکال میشود در این هنگام باید ناچاراً از برخی از آنان تقلید کند، چون در یک مسألهی واحد تقلید از اختلاف کنندگان در یک زمان واحد امکان ندارد، چون این کار محال یا خرق اجماع است. مگر نمیبینی که هرگاه در یک قضیه دو قول برای مقلد وجود داشته باشد، یا میتواند میان این دو قول جمع کرده و به هر دو عمل کند یا نمیتواند میان آن دو جمع کند. اگر جمع برایش ممکن نباشد عمل وی به هر دو قول با هم محال است و اگر بتواند میان آن دو قول جمع کند در این صورت عملش بر اساس یکی از آن دو قول نیست، بلکه قول سومی است که قبلاً کسی آن را نگفته است.
وقتی ثابت شد که شخص عامی باید فقط از یک مجتهد تقلید کند پس هر یک از مجتهدان ادعا میکنند که او از دیگری به حق نزدیکتر است و به همین خاطر مخالف رأی اوست. اگر چنین نبود با او مخالفت نمیکرد و شخص عامی به موارد اجتهاد جاهل است، پس باید کسی او را بهسوی کسی که از دیگری به حق نزدیک است راهنمایی کند. این امر به صورت اجمالی برای شخص عامی ثابت میشود و این کار ترجیح یکی از دو مجتهد بر دیگری به خاطر عالم بودن و افضل بودن میباشد. این کار از جمهور دانشمندان و دانشجویان که چنین چیزی بر آنان پنهان نمیماند، ظاهر شده است، چون عالم بودن احتمال قوی به شخص عامی میدهد که صاحباش به جهت علم شریعت نزدیکتر است. بنابراین تنها به اعتبار حاکم بودنش به علم شریعت از وی تقلید میکند.
دوم- بر تقلید از کسی که برایش روشن شده که از نظر شرعی در تقلیدش خطا هست پافشاری نکند، چون شخص عامی و کسانی که همچون عامی هستند گاهی از برخی عالمان پیروی میکنند حالا یا به این خاطر که از نظر وی یا از نظر مردم منطقهاش از دیگر عالمان راجحتر است و یا به این خاطر که او کسی است که مردم منطقهاش در مسائل فقهی از مذهب وی پیروی میکنند.
به هر حال هر گاه برای او در برخی از مسائل مجتهدش که پیرو اوست، خطا و خارج شدن از جهت علم شریعت برایش روشن شد، نباید تعصب به خرج دهد و به پیروی از او در آن قضیهای که خطایش آشکار شده ادامه دهد، چون تعصباش اولاً به مخالفت با شریعت و ثانیاً به مخالفت با متبوعاش منجر شود.
مخالفتش با شریعت ا زجهت عمل کردن به رأی خطاست.
مخالفتاش با متبوعاش به خاطر خارج شدناش از شرط اتباع میباشد، چون هر عالمی تصریح میکند یا با کنایه بیان میکند که پیروی از او تنها به این شرط است که او به شریعت حکم میکند نه به چیز دیگری. پس هرگاه روشن شد که او به خلاف شریعت حکم کرده و باز از او پیروی میکند، از شرط متبوعاش خارج شده و دیگر از او پیروی نمیکند. پس دقت کنید که وی با تصمیم و پافشاری بر تقلید از او در صورت روشن شدن خطای متبوعاش از تقلید متبوعاش خارج شده است.
مفهوم کلام مالک بن انس همین است که گوید: آنچه از سخنان من موافق قرآن و سنت باشد آن را بگیرید و آنچه که موافق قرآن و سنت نباشد آن را رها کنید. شافعی/در این زمینه میگوید: حدیث مذهب من است هر چه از سخنان من مخالف حدیث باشد آن را بر دیوار بزنید.
دانشمندان اسلامی میگویند: این زبان حال همهی دانشمندان است. معنایش این است که هرچه شما آن را بر زبان میآورید آنان با این هدف که مطابق شریعت حاکم است آن را میگفتند. اگر چنین باشد چه بهتر و اگر چنین نباشد به شریعت اسلام منسوب نیست و دانشمندان نیز به این راضی نیستند که مخالفت با شریعت به آنان نسبت داده شود.
اما دو صورت در اینجا قابل تصور است:
اول- اینکه فرد متبوع مجتهد باشد. پس راجع به روشن شدن خطا و صواب او به شریعت مراجعه میشود.
دوم- اینکه مقلد برخی از عالمان اسلامی باشد، مانند متأخرینی که از متقدمین با نقل اقوالشان تقلید میکنند. در این صورت راجع به روشن شدن خطا و صواب آنان به صحت نقل از متقدمین و موافقت آنان با کسانی که از آنان تقلید کردهاند مراجعه شود، چون این متأخرین در واقع مقلدند.
پس نمیتوانند جهت استنباط احکام اجتهاد کنند، چون به درجهی اجتهاد نرسیدهاند. بنابراین روی آوردنشان به اجتهاد در شریعت با وجود نرسیدنشان به درجهی اجتهاد صحیح نیست. اگر فرض بر این باشد برای اجتهاد گماشته شود او چه نظرش به حق اصابت کند و چه به حق اصابت نکند خطاکار و گناهکار است، چون به چیزی از غیر دروازهاش وارد شده و هتک حرمت درجهی اجتهاد نموده است و به چیزی که به آن علم ندارد سخن گفته است. پس به حق رسیدنش از جهتی است که نمیداند و خطایش که یک امر عادی و معمول است. پس پیروی از او همچون سایر مردم عوامی که قصد اجتهاد در احکام خدا را دارند درست نیست. هیچ اختلافی نیست که چنین اجتهادی بیاعتبار و مخالفت شخص عامی با شخص عالم همچون عدم است و ترتیب اثری بدان داده نمیشود و در صورت مخالفتاش با اهل علم گناهکار و خطاکار است. با وجود این بیان چگونه تقلید از غیر مجتهد در مسألهای به رأی خود در آن فتوا داده صحیح است؟
به خاطر روی گردانی از اصل دین و تکیه به اشخاص، افرادی دچار لغزش و انحراف شده و از مسیر صحابه و تابعین خارج شدهاند و بدون علم از هواهای خویش پیروی کرده در نتیجه از راه راست گمراه شدهاند.
برای این مطلب ده مثال را میآوریم:
اول: رأی کسانی که پیروی از پدران را در اصول دین و مسایل اعتقادی تنها راه بازگشت به آن قرار دادهاند و نباید راه دیگری را انتخاب کرد تا جایی که به سبب آن بر هیمن رسالت و حجت قرآن و دلیل عقل را رد کرده و گفتهاند: ﴿إِنَّا وَجَدۡنَآ ءَابَآءَنَا عَلَىٰٓ أُمَّةٖ وَإِنَّا عَلَىٰٓ ءَاثَٰرِهِم مُّهۡتَدُونَ﴾[الزخرف: ۲۲].
«ما پدران و نیاکان خود را بر آئینی یافتهایم و ما نیز بر پی آنان میرویم (و راه بتپرستی را در پیش میگیریم)».
وقتی با آیهای: ﴿قَٰلَ أَوَلَوۡ جِئۡتُكُم بِأَهۡدَىٰ مِمَّا وَجَدتُّمۡ عَلَيۡهِ ءَابَآءَكُمۡ﴾[الزخرف: ۲۴].
«(پیغمبرشان بدیشان) میگفت: آیا اگر من آئینی را هم برای شما آورده باشم که از آئینی هدایتبخشتر باشد که پدران و نیاکان خود را بر آن یافتهاید (باز هم از گذشتگان خود پیروی میکنید و بر بتپرستیخویش میروید و دست به دامان تقلید میشوید؟».
حجت و برهان را به آنان خاطر نشان شد، جز انکار و تکیه بر پیروی از پدران و دور انداختن غیر آن جواب دیگری نداشتند.
چنین کاری پیوسته در تمامی شریعتها نکوهیده بوده است، همان طور که خداوند به نقل از قوم نوح÷میفرماید: ﴿وَلَوۡ شَآءَ ٱللَّهُ لَأَنزَلَ مَلَٰٓئِكَةٗ مَّا سَمِعۡنَا بِهَٰذَا فِيٓ ءَابَآئِنَا ٱلۡأَوَّلِينَ﴾[المؤمنون: ۲۴].
«اگر خدا میخواست (پیغمبری را به میان ما روانه کند) حتماً فرشتگانی را (برای این منظور) میفرستاد ما چنین چیزی را در (تاریخ) پدران پیشین خود نشنیدهایم (که انسانی ادّعای نبوّت کند و خود را نماینده خدا بداند)».
و به نقل از قوم ابراهیم÷میفرماید:
﴿قَالَ هَلۡ يَسۡمَعُونَكُمۡ إِذۡ تَدۡعُونَ ٧٢ أَوۡ يَنفَعُونَكُمۡ أَوۡ يَضُرُّونَ ٧٣ قَالُواْ بَلۡ وَجَدۡنَآ ءَابَآءَنَا كَذَٰلِكَ يَفۡعَلُونَ ٧٤﴾[الشعراء: ۷۲-۷۴].
«گفت: آیا هنگامی که آنها را به کمک میخوانید، صدای شما را میشنوند و نیازتان را برآورده میکنند؟ یا سودی به شما میرسانند (اگر از آنها اطاعت کنید؟) و یا زیانی متوجّه شما میسازند (اگر از آنها سرپیچی نمائید؟). میگویند: (چیزی از این کارها را نمیتوانند بکنند) فقط ما پدران و نیاکان خود را دیدهایم که این چنین میکردند (و بتان را به گونه ما پرستش مینمودند و ما هم از کارشان تقلید میکنیم و بس. مگر میشود پدران و نیاکان ما در اشتباه بوده باشند؟). میگویند: (چیزی از این کارها را نمیتوانند بکنند) فقط ما پدران و نیاکان خود را دیدهایم که این چنین میکردند (و بتان را به گونه ما پرستش مینمودند و ما هم از کارشان تقلید میکنیم و بس. مگر میشود پدران و نیاکان ما در اشتباه بوده باشند؟)».
پس همهی آنان وقتی که به اشخاص تکیه کردند و معتقد بودند که حق تابع آنان است و توجه نکردند که حق مقدم بر اشخاص است، مورد نکوهش و سرزنش قرار گرفتند.
دوم: عقیدهی امامیه در پیروی از امام معصوم -به زعم خودشان- هر چند با آنچه که پیامبر معصوم یعنی محمدصآورده مخالفت کند. پس اینان اشخاص را بر شریعت حاکم کردند و شریعت را بر اشخاص حاکم نکردند و قرآن تنها به این خاطر نازل شده که به طور مطلق و عام حاکم بر مردم باشد.
سوم: به مورد دوم ملحق است و آن مذهب فرقهی مهدویه است که افعال رهبرشان را حجت قرار دادهاند، خواه موافق حکم شریعت باشد و خواه مخالف آن باشد. بلکه فراتر از آن، آن را مایهی ایمان قرار دادند، هر کس با آن مخالفت میکرد او را تکفیر میکردند و حکماش را همچون حکم کافر اصلی قرار میدادند. مثالهایی در این باره آورده شد.
چهارم: رأی برخی از مقلدان مذهب امامی که گمان میکنند امامشان همین شریعت است به گونهای که ننگ میدانند فضیلتی به یکی از عالمان نسبت داده شود و در ایشان نباشد تا جایی که هر گاه فرد مجتهدی پیش آنان بیاید و با اجتهاد خویش در مسائل مختلف سخن گوید و به امامشان مرتبط نباشد، تیرهای انکار را بهسوی او پرتاب میکنند و تیر انتقاد را به سوی او میاندازند و وی را از زمرهی خارج شدگان از راه راست و جدا شدگان از جماعت مسلمانان قرار میدهند بدون آنکه دلیل و برهانی برای این کار داشته باشند، بلکه تنها از روی تعصب و عادت عامیانه این کار را میکنند.
امام بقی بن مخلد هنگام ورودش به اندلس با افرادی از این صنف که از مشرق میآمدند برخورد کرده تا جایی که به او حمله کردند و در حق وی ستم کردند، چون او علم و دانشی را برایشان آورد که در اختیار نداشتند. چون او در مشرق با امام احمد بن حنبل ملاقات کرد و مصنف خود را از او گرفت و در خدمت او فقه را یاد گرفت. همچنین با عالمان دیگری غیر از احمد بن حنبل دیدار کرد تا جایی که کتاب «الـمسند الـمصنف» را تألیف کرد که در اسلام مانند آن تألیف نشده است. این افراد مقلد بر مذهب مالک پافشاری داشتند به گونهای که غیر از مذهب مالک را انکار میکردند. این همان حاکم گردانیدن اشخاص بر حق و غلو زیاده روی در محبت یک مذهب میباشد.
انصاف این است که همگی پیشوایانی فاضل بودند. کسی که از مذهب مجتهدی تبعیت کند به خاطر اینکه خودش به درجه اجتهاد نرسیده است مخالفت با اماماش اشکالی ندارد، چون همهی پیشوایان مذاهب راه حق را میپیمودند. گاهی غلو و زیاده روی در تقلید به انکار چیزی که علما ء بر ترک انکارش اجماع نمودهاند، میانجامد.
پنجم: رأی متاخرین این عصر که ادعای متخلق شدن به اخلاق متصوفهی متقدم دارند یا میخواهند در سلک آنان در آیند. اینان بر احوال آنان یا اقوالی که از آنان صادر شده و در کتابها از آنان نقل شده، تکیه میکنند و آن را دین و شریعتی برای اهل طریقت قرار میدهند هرچند مخالف نصوص قرآن و سنت یا مخالف منهج و روش سلف صالح باشد. همراه آن به فتوای فقیه و رأی هیچ عالمی توجه نمیکنند بلکه میگویند: صاحب این کلام ولایتاش ثابت شده پس هرکاری که میکند یا هر سخنی که میگوید، حق است هر چند مخالف فقه باشد. او نیز از کسانی است که به آنان اقتدا میشود. فقه برای عموم مردم است ولی این طریقه برای خواص مردم است!.
میبینی که اینان به آن گفتار و کردار حسن ظن دارند ولی به شریعت محمدصحسن ظن ندارند، و این عین تبعیت از اشخاص و ترک حق میباشد با وجودی که آن متصوفههایی که احوال و اعمال و گفتاری از آنان نقل میشود، ثابت نشده که آنچه از آنان نقل شده دیگر کسی دیگری نمیتواند مثل آنها را انجام دهد و معلوم نیست که آنان به صحت آنچه که از ایشان صادر شده اعتراف دارند یا خیر. به علاوه گاهی از ائمهی تصوف و دیگران افرادی بودهاند که لغزشها و انحرافاتی داشتهاند که پوشاندن آنها واجب است. پس کسانی که از حال و وضع آنان آگاهی نداشتهاند و به تمامی به راه و مسیر این جماعت متأدب نشدهاند آن گفتار و کردار را از آنان نقل میکنند.
پیشینیان صالح مردم را از لغزش و انحراف عالم برحذر داشتهاند و آن را از اموری قرار دادهاند که دین را ویران میکند، چون این لغزشها چه بسا آشکار شود و در میان مردم پخش گردد پس مردم هم آن را دین به حساب میآورند در حالی که ضد دین است در نتیجه لغزش و انحراف حجتی در دین میشود.
اهل تصوف نیز چنین هستند حتماً لغزش و انحرافاتی میان آنان به طور کلی وجود دارد، چون اینان معصوم نیستند و خود جماعت متصوفه به وقوع گناهان از آنان اقرار کردهاند و هیچ یک از محققانشان صدور گناهان از آنان را انکار نمیکنند. بنابراین در اقتدا به فرد صوفی باید حتماً اقوال و کردارش بر شریعتِ حاکم عرضه شود تا معلوم شود آیا این گفتار و کردار از جمله مواردی است که به عنوان دین قرار داده میشود یا خیر؟ حاکم حقیقی همان شریعت است همان طور که اقوال عالم را بر شریعت نیز عرضه میکنیم حداقل دربارهی فرد صوفی اگر فقیه باشد مثل جُنید و دیگران راجع به آن اعمال از وی سؤال میکنیم که آیا از جمله مواردی هست که به عنوان دین قرار داده شود یا خیر؟
اما این متأخرین امروزی این کار را نمیکنند در نتیجه پیرو اشخاصاند از آن جهت که اشخاصاند نه از آن جهت که مطابق حاکم حق یعنی شریعت اسلام حکم میکنند. این امر خلاف منهج و روش سلف صالح و طریقهی متصوفه نیز میباشد، چون امامشان سهل بن عبدالله تستری میگوید:
مذهب ما بر سه اصل بنا شده است: اقتدا به پیامبرصدر اخلاق و افعال، خوردن حلال، و اخلاص نیت در تمامی اعمال و در طریقهی اهل تصوف تقلید کورکورانه از اشخاص ثابت نشده است بلکه پیروی کورکورانه از اشخاص کار اهل گمراهی و ضلالت است.
ششم: رأی افرادی در این زمانها که از دقت و تأمل در علمی که میخواهند دربارهاش سخن گویند به تناسب آن عمل بکنند، روی میگرداند سپس به تقلید برخی از شیخها مراجعه میکنند و از همان زمان کودکی از آنان پیروی میکنند، زمانی که معمولاً انسان آگاهی چندانی ندارد. سپس آن شیخها را در بالاترین درجات کمال قرار میدهند و آنچه از آنان فهم کردهاند بدون تحقیق و بدون سؤال از تحقیق مسألهی روایت شده، میباشد و تمامی آنچه که از پیشینیان صالح نقل شده و حق و صواب است، را رد میکنند.
چون گروهی که تظاهر میکنند برای آموزش قرائت قرآن گماشته شدهاند چنین میپندارند که باء نرم و خفیف که قراء -که اهل فن قرائتاند- و نیز نحویها -که ناقلان حقیقت تلفظ آن از عربها هستند- اتفاق نظر دارند که تنها در لغتی متروک آمده که بدان تلفظ نمیشود و قرآن با آن خوانده نمیشود و قرائت آن از هیچ یک عالمان قرائت نقل شده است و «باء»ی که قرآن با آن خوانده میشود و آن حرفی است که در هر لغت فصیحی وجود دارد، باء مشدّد است. پس این افراد از قرائت حرف باء مشدّد امتناع میکنند بر این اساس که آنچه برای شیوخی که به خدمتشان رسیدهاند قرائت کردهاند، باء مخفف است نه باء مشدّد.
جهت اثبات نظرشان چنین استدلال میکنند که آنان اهل علم و فضیلتاند اگر این کار، خطا بود قطعاً به ما تذکر میدادند و آن را از ما قبول نمیکردند. اینان دقت و تأمل و تحقیق از اقوال متقدمین را از همان ابتدا ساقط کردهاند. این کار سبب حسن ظن نسبت به اشخاص و عیب شمردن علم میباشد. پس قرائت با (باء) مخفف و نرم بدعتی جاری شده است و آنان تصریح میکنند که قرائت با (باء) مخفف حق صریح است.
وقتی از روی خیرخواهی با آنان صحبت میشود بعضیشان جدال و پیکار میکنند و از عقیدهی خود منصرف نمیشوند.
از یوسف بن عبدالله بن مغیث نقل شده که گوید در قرطبه یکی از قاریان قرآن را که به قریشی بودن معروف بود دیدم. او علم نحو را خوب بلد نبود. روزی یک نفر قاری این آیه را برایش قرائت کرد:
﴿وَجَآءَتۡ سَكۡرَةُ ٱلۡمَوۡتِ بِٱلۡحَقِّۖ ذَٰلِكَ مَا كُنتَ مِنۡهُ تَحِيدُ ١٩﴾[ق: ۱۹].
«سکرات مرگ (سرانجام فرا میرسد و) واقعیت را بهمراه میآورد (و دریچه قیامت را به رویتان باز میکند، و حوادث و صحنههای دنیای جدید را کم و بیش نشانتان خواهد داد. بدین هنگام انسان را فریاد میزنند که) این همان چیزی است که از آن کناره میگرفتی و میگریختی».
فرد قریشی در ردّ قرائتاش گفت: «تحیدٌ» با تنوین خوانده میشود. قاری که علم نحو را خوب میدانست، با او گفتگو کرد. اما فرد قریشی جدال و جر و بحث میکرد و همچنان معتقد بود باید واژهی «تحید» با تنوین خوانده شود. این خبر پخش شد تا اینکه به گوش یحیی بن مجاهد البیری، آن انسان زاهد و پارسا رسید. او دوست این فرد قریشی بود. پیش او رفت بر او سلام نکرد و از حالش پرسید. ابن مجاهد به او گفت: مدت زیادی است که قرآن را بر یک قاری قرآن نخواندهام، میخواهم قرآن را بر تو بخوانم. او خواستهاش را پذیرفت. ابن مجاهد گفت: میخواهم از سورههای مفصل شروع کنم، چون این سورهها در نمازها زیاد تکرار میشوند. قاری قرآن گفت: هر طور دوست داری ابن مجاهد از اول مفصل برایش خواند تا اینکه به آیهی مذکور رسید فرد قریشی واژهی «تحید» را با تنوین بر او تکرار کرد. ابن مجاهد به او گفت: این کار را مکن. واژهی «تحید» بیشک بدون تنوین است. آن قاری قرآن جدال و جر بحث کرد. وقتی ابن مجاهد دید که بر این نظر مصمم است به او گفت: برادرم!.
چیزی باعث نشد قرآن را بر تو قرائت کنم مگر برای اینکه به نرمی و مهربانی به حق برگردی. این کار خطای خیلی واضحی است که ناآگاهی از علم نحو تو را به این خطا دچار کرده است، چون افعال تنوین نمیپذیرند. فرد قریشی متحیر شد ولی به این قانع نشد. ابن مجاهد به او گفت: تمام مصاحف قرآنی را میآوریم و جلو خود میگذاریم تا ببینیم آیا کلمهی «تحید» با تنوین آمده یا بدون تنوین. وقتی به آنها نگاه کردند دیدند که بدون تنوین اعرابگذاری شده است. پس آن قاری قرآن به حق بازگشت. داستان در اینجا به پایان میرسد. ای کاش قضیهی ما هم مثل این بود، ولی آنان از گردن نهادن به حق و صواب امتناع کردند.
هفتم: رأی افرادی که معتقدند عمل جمهور ائمهی جماعات و مسلمانان در امروز راجع به پایبندی به دعای دسته جمعی پس از نمازها و التزام و پایبندی دو مؤذن نماز صبح به تثویبِ مکروه موقع اذان، به طور مطلق صحیح است بدون آنکه مخالفت یا موافقت با شریعت در نظر گرفته شود و اینکه کسانی که با دلیلی شرعی اجتهادی یا تقلیدی با آنان مخالفت کنند، از سنت و روش مسلمانان خارجاند.
آنان در این کار به اموری استناد میکنند که دلیل معتبری ندارند. برخی از آنان بر این باورند که این عمل جمهور ائمهی جماعات و مسلمانان از انسانهای فاضل و صالح و عالم ثابت شده است. پس اگر خطا بود به آن عمل نمیکردند. این بلایی است که ما امروزه به آن گرفتاریم، چون اینان ادلهی شرعی و اقوال دانشمندان متقدم را عیب میدانند و نسبت به متأخرین گمان نیک دارند و چه بسا با اقوال متقدمین منازعه و مخالفت میکنند. پس اقوال گذشتگان را به گمان و احتمال خطا متهم میکنند و اقوال متأخرین را به آن متهم نمیکنند، کسانی که به اجماع مسلمانان شایستهترند که اقوالشان به گمان و احتمال خطا متهم شود. هرگاه از اصل و اساس این عمل سؤال شود که آیا دلیلی شرعی دارد؟ دلیلی را نمیآورند یا ادلهای مجمل را میآورند که به جزئیات آن علم ندارند، مثلا میگویند: این کار خیر یا خوب است و خداوند فرموده است:
﴿ٱلَّذِينَ يَسۡتَمِعُونَ ٱلۡقَوۡلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحۡسَنَهُۥٓ﴾[الزمر: ۱۸].
«آن کسانی که به همه سخنان گوش فرا میدهند و از نیکوترین و زیباترین آنها پیروی میکنند».
یا میگویند: این کار نیکی است و خداوند متعال میفرماید:
﴿وَتَعَاوَنُواْ عَلَى ٱلۡبِرِّ وَٱلتَّقۡوَىٰۖ وَلَا تَعَاوَنُواْ عَلَى ٱلۡإِثۡمِ وَٱلۡعُدۡوَٰنِ﴾[المائدة: ۲].
«در راه نیکی و پرهیزگاری همدیگر را یاری و پشتیبانی نمائید، و همدیگر را در راه تجاوز و ستمکاری یاری و پشتیبانی مکنید».
هرگاه از اصل خیر بودن یا نیک بودن سؤال شد میمانند و چیزی نمیگویند. ظاهراً آنان با عقل خویش آن را خیر و نیک میدانند. پس حسن دانستن اعمال را عقلی میدانند و این تفکر منحرفان و کژدلان است و از نظر اهل سنت ثابت گردیده که این تفکر از بدعتهای تازه ایجاد شده در دین میباشد.
برخی از آنان سخنان قرافی و ابن عبدالسلام را مطالعه کردهاند که معتقدند بدعتها پنج دستهاند. پس میگویند: این بدعت حسنه است. و چه بسا این رأی را به وسیلهی این حدیث اصلاح میکنند:
«مَا رَآهُ الْمُسْلِمُونَ حَسَنًا، فَهُوَ عِنْدَ اللَّهِ حَسَنٌ» [۳۰۰]. «هرچه را که مسلمانان نیک بدانند، از نظر خدا هم نیک است».
معنای حدیث از نظر عالمان اسلامی این است که هرگاه دانشمندان اسلامی در مسألهای اجتهادی بحث و بررسی کردند و با همدیگر تبادل نظر نمودند آن وقت هرچه را نیک دانستند از نظر خدا هم نیک است، چون مطابق اصول شریعت میباشد. دلیل آن این است که عالمان اسلامی متفقاند که مردم عوام هرگاه مسألهای را مورد بحث و بررسی قرار دهند و اجتهادشان به نیک دانستن حکمی شرعی منجر شود از نظر خدا نیک نیست تا اینکه موافق شریعت باشد. و کسانی که در این مسأله با آنان سخن میشود به اتفاق ما و آنان مجتهد نیستند. پس استناد به این حدیث جهت دانستن یا زشت دانستن چیزی بدون دلیل شرعی فاقد اعتبار و ارزش دینی میباشد.
عدهای از آنان فراتر از آن ادعا میکنند تا جایی که ادعای اجماع تمامی مردمان مناطق مختلف در آن را دارند در حالی که از دانشمندان مناطق و شهرهای مختلف تحقیق نکرده و از تبیینات و آرای آنها که جمهور علما ء بر آناند آگاهی ندارند و هیچ خبری از مناطق مختلف ندارند. پس اینان در روز قیامت در این باره مورد سؤال و بازخواست قرار میگیرند.
منشأ این پریشانیها و تناقض گوییها حسن ظن به اعمال متأخرین هر چند شریعت خلاف آن را آورده باشد و ماندن با اشخاص بدون تلاش برای رسیدن به حق، میباشد.
هشتم: گروهی اشخاص را وسیلهای برای هواهای خود قرار دادهاند. هرگاه غرض برخی از اینان در حکم یک حاکم یا فتوای یک مفتی معلوم شود، به دنبال اقوال علماء در آن مسأله میروند تا اینکه قول موافق سؤال کننده را بیابند آنگاه به آن قول فتوا میدهند و گمان میکنند که حجت و دلیلشان در آن، گفتهی کسانی است که میگویند: اختلاف علما مایهی رحمت است. سپس پیوسته این شر در میان پیروان و پیروانشان پخش میشود.
تا جایی که خطابی از یکی از آنان نقل کرده که میگوید: هر مسألهای که یکی از علما قائل به جواز آن باشند خواه مخالف قول جماعت علما باشد و خواه مخالف نباشد، پس آن مسأله جایز است. این موضوع به صورت واقعیاش در کتاب «الـموافقات» بیان شده است.
نهم: آنچه که خداوند متعال از دانشمندان یهودی و مسیحی نقل کرده و میفرماید:
﴿ٱتَّخَذُوٓاْ أَحۡبَارَهُمۡ وَرُهۡبَٰنَهُمۡ أَرۡبَابٗا مِّن دُونِ ٱللَّهِ﴾[التوبة: ۳۱].
«یهودیان و ترسایان علاوه از خدا، علماء دینی و پارسایان خود را هم به خدائی پذیرفتهاند (چرا که علماء و پارسایان، حلال خدا را حرام، و حرام خدا را حلال میکنند، و خود سرانه قانونگذاری مینمایند، و دیگران هم از ایشان فرمان میبرند و سخنان آنان را دین میدانند و کورکورانه به دنبالشان روان میگردند».
ابوعیسی ترمذی از عدی بن حاتم روایت کرده که گوید: پیش پیامبرصآمدم در حالی که صلیبی طلا در گردنم بود. آن حضرت فرمود: «يَا عَدِىُّ اطْرَحْ عَنْكَ هَذَا الْوَثَنَ». «ای عدی! این بت را از گردنت بیندا».
و از او شنیدم که این آیهی سورهی برائت را میخواند:
﴿ٱتَّخَذُوٓاْ أَحۡبَارَهُمۡ وَرُهۡبَٰنَهُمۡ أَرۡبَابٗا مِّن دُونِ ٱللَّهِ﴾[التوبة: ۳۱].
آن گاه فرمودند: «أما إنهم لم یکونوا یعبدونهم ولکنهم کانوا إذا أحلوا لهم شیئاً استحلوه وإذا حرموا علیهم شیئاً حرموه» [۳۰۱]. «اما آنان دانشمندان یهودی و مسیحی را نمیپرستیدند بلکه آنان وقتی چیزی را برای مردم حلال میکردند مردم آن را حلال میدانستند و هرگاه چیزی را بر آنان حرام میکردند آن را حرام میدانستند».
در تفسیر سعید بن منصور آمده که به حذیفه گفته شد: نظرت دربارهی این آیه چیست؟
﴿ٱتَّخَذُوٓاْ أَحۡبَارَهُمۡ وَرُهۡبَٰنَهُمۡ أَرۡبَابٗا مِّن دُونِ ٱللَّهِ﴾[التوبة: ۳۱].
حذیفه گفت: اما مردم برای عالمان یهودی و مسیحی نماز نخواندند بلکه آنان هر حرامی را که برای مردم حلال میکردند مردم آن را حلال میدانستند و هر حلالی را که بر آنان حرام میکردند مردم نیز آن را حرام میدانستند. این ربوبیت آنان است.
طبری مانند آن را از عدی به طور مرفوع به پیامبرصنقل کرده و این قول ابن عباس و ابوالعالیه نیز هست.
ای صاحبان خرد! دقت کنید که وضعیت تکیه بر اشخاص در فتوا بدون تحقیق دلیل شرعی بلکه تنها به قصد رسیدن به غرض و قصد عاجل چگونه است؟ خداوند به لطف خود ما را از آن سالم نگه دارد!.
دهم: رأی اهل حسن و قبح عقلی. چون نتیجه تفکرشان حاکم گردانیدن عقول اشخاص بر شریعت میباشد. این یکی از اصولی است که بدعتگذاران در دین به آن تکیه میکنند به گونهای که اگر شریعت موافق آراء و نظراتشان باشد آن را میپذیرند و اگر مخالف آراء و عقایدشان باشد آن را رد میکنند.
خلاصه: حاکم گردانیدن اشخاص بدون توجه به اینکه آیا اینان از نظر شرعی وسیلههای حکم شرعیاند گمراهی است. همانا حجت قاطع و حاکم والا تنها شریعت است و بس.
سپس میگوییم: این موضعگیری مذهب یاران رسول خداصمیباشد هر کس سیرت و روش آنان را ببیند و احوال و شخصیات آنان را مطالعه کند این امر را به یقین میداند. مگر نمیبینی که اصحابی که در سقیفه بنی ساعده حضور داشتند وقتی در تعیین خلیفه اختلاف داشتند تا جایی که برخی از انصار گفتند: «از ما یک امیر و از شما یک امیر را تعیین کنیم»، و حدیث رسول خداصکه ائمه از قریشاند نقل شد، آنان به طاعت خدا و پیامبرصگردن نهادند و به رأی کسانی که غیر آن رأی را داشتند اهمیت ندادند، چون میدانستند که حق بر آرای اشخاص مقدم میباشد.
وقتی ابوبکرسخواست با مانعان زکات بجنگد، علیه او به آن حدیث مشهور استدلال کردند. او استدلال آنان را به وسیله همان حدیثی که به آن استدلال کردند، رد کرد وآن عبارت «إلا بحقها» «مگر به حق آن» میباشد.
و گفت: زکات حق مال است. سپس گفت: به خدا قسم اگر آنان زکات شتران و گوسفندان -یا ماده بزغالهای- را که به رسول خداصمیدادند از من منع میکردند، قطعاً به خاطر آن با آنان میجنگیدم.
به این مطلب دقت کنید چون دو نکته مربوط به مبحث ما در آن است.
اول- ابوبکر برای هیچ کس راهی برای جریان امور خلاف آنچه که در زمان رسول خداصجریان داشت هرچند با تأویل هم باشد قرار نداد.چون افرادی از مانعین زکات که مرتد نشدند تنها از روی تأویل زکات نمیدادند.
در این دسته میان صحابه اختلاف نظر پیدا شد نه دربارهی کسانی که از همان ابتدا مرتد شدن.
ولی ابوبکر عذر تأویل و جهل را قبول نکرد بلکه به حقیقت حکم نگاه کرد و نهایت آن را خواست تا جایی که گفت: به خدا قسم اگر زکات ماده بزغالهای که به رسول خداصمیدادند از من منع میکردند، قطعاً بر سر آن با آنها میجنگیدم با وجودی که نظرشان این بود با مانعان زکات پیکار نشود با اسناد به یک امر ظاهر مصلحتی که مسائل شرعی و قواعد اصولی آن را تقویت میکند، این نظر را اظهار داشتند ولی دلیل صریح شرعی در نزد ابوبکر روشن بود.
پس از نظر او آرای افراد در صورتی که با دلیل ظاهر تعارض داشته باشد، قوی و معتبر نبود. سپس صحابه از رأی خود منصرف شده و به رأی ابوبکر بازگشتند، چون از نظر آنان حاکم حقیقی که همان شریعت است بر رأی اشخاص مقدم است.
دوم- ابوبکرسبه پیامدهای جنگ با مانعان زکات اعتنایی نکرد، چون وقتی از دادن زکات امتناع کردند، این کار باعث جنگ واز بین رفتن افرادی از دو گروه، و دچار شدن مسلمانان به مشقت و سختی در جان و مال و اولاد، میشود ولی ابوبکرسبر پا داشتن امت به آن گونهای که قبلاً بوده در نظر داشت.
این یک اصلی بود که نشان میدهد، مسائل عارضی در بر پا داشتن دین و شعایر اسلامی، در نظر گرفته نمیشود، مانند این فرمودهی خدا: ﴿إِنَّمَا ٱلۡمُشۡرِكُونَ نَجَسٞ فَلَا يَقۡرَبُواْ ٱلۡمَسۡجِدَ ٱلۡحَرَامَ بَعۡدَ عَامِهِمۡ هَٰذَاۚ وَإِنۡ خِفۡتُمۡ عَيۡلَةٗ فَسَوۡفَ يُغۡنِيكُمُ ٱللَّهُ مِن فَضۡلِهِۦٓ إِن شَآءَ﴾[التوبة: ۲۸].
«ای کسانی که ایمان آوردهاید! بیگمان مشرکان (به سبب کفر و شرکشان، از لحاظ عقیده) پلیدند، لذا نباید پس از امسال (که نهم هجری است) به مسجدالحرام وارد شوند. اگر (بر اثر قطع تجارت آنان با شما) از فقر میترسید، (نترسید که) خداوند اگر بخواهد شما را به فضل و رحمت خود (از خلق و از مشرکان) بینیاز میگرداند».
چون خداوند ترس بینوایی را در رها کردن منع مشرکان، را به عنوان عذر از مسلمانان نپذیرفت. همچنین ابوبکر به مشقت و سختی که در اثر جنگ با مانعان زکات متوجه مسلمانان میشود، به عنوان عذری که به خاطر آن تکلیف بر پای داشتن شعایر دین آن گونه که در زمان پیامبرصبود رها شود، به شمار نیاورد.
در تاریخ آمده که صحابه به ابوبکر پیشنهاد کردند که لشکری را که رسول خداصهمراه اسامه بن زید فرستاده برگرداند تا در جنگ با اهل رده او را یاری کنند اما ابوبکر آن را نپذیرفت و گفت: من هرگز لشکری را که رسول خدا روانه کرده برنمیگردانم. پس ابوبکر تنها شرع و دستور خدا را حاکم کرد و غیر آن را حاکم نکرد.
از پیامبرصروایت شده که گوید: «إِنِّي أَخَافُ عَلَى أُمَّتِي مِنْ بَعْدِي مِنْ أَعْمَالٍ ثَلاثَةٍ». «من بعد از خودم از سه عمل بر امتم میترسم». گفتند: آن سه عمل کدام است ای رسول خدا؟ فرمود: «أخاف علیکم من زلة العالم ومن حکم جائر ومن هوی مُتّبع» [۳۰۲]. «از لغزش عالم واز حکم حاکم ستمگر و از پیروی از هوای نفس بر شما میترسم».
عالم با خروج از راه شرع دچار لغزش و انحراف میشود. پس وقتی عالم ممکن است از راه شرع خارج شودف پس چگونه حجتی بر شریعت قرار داده میشود؟ این دو با هم تضاد دارند.
خطاب خداوند به پیامبرصو یارانش در این زمینه بس است، آنجا که میفر ماید:
﴿فَإِن تَنَٰزَعۡتُمۡ فِي شَيۡءٖ فَرُدُّوهُ إِلَى ٱللَّهِ وَٱلرَّسُولِ﴾[النساء: ۵۹].
«(و اگر در چیزی اختلاف داشتید (و در امری از امور کشمکش پیدا کردید) آن را به خدا (با عرضه به قرآن) و پیغمبر او (با رجوع به سنّت نبوی) برگردانید (تا در پرتو قرآن و سنّت، حکم آن را بدانید. چرا که خدا قرآن را نازل، و پیغمبر آن را بیان و روشن داشته است. باید چنین عمل کنید».
همراه آن فرموده است: ﴿أَطِيعُواْ ٱللَّهَ وَأَطِيعُواْ ٱلرَّسُولَ وَأُوْلِي ٱلۡأَمۡرِ مِنكُمۡ﴾[النساء: ۵۹].
«ای کسانی که ایمان آوردهاید! از خدا (با پیروی از قرآن) و از پیغمبر (خدا محمّد مصطفی با تمسّک به سنّت او) اطاعت کنید، و از کارداران و فرماندهان مسلمان خود فرمانبرداری نمائید (مادام که دادگر و حقّگرا بوده و مجری احکام شریعت اسلام باشند».
در جایی دیگر میفرماید: ﴿وَمَا كَانَ لِمُؤۡمِنٖ وَلَا مُؤۡمِنَةٍ إِذَا قَضَى ٱللَّهُ وَرَسُولُهُۥٓ أَمۡرًا أَن يَكُونَ لَهُمُ ٱلۡخِيَرَةُ مِنۡ أَمۡرِهِمۡ﴾[الأحزاب: ۳۶].
«هیچ مرد و زن مؤمنی، در کاری که خدا و پیغمبرش داوری کرده باشند (و آن را مقرّر نموده باشند) اختیاری از خود در آن ندارند (و اراده ایشان باید تابع اراده خدا و رسول باشد».
به همین دلیل عمربن خطابسگفته: «سه چیز دین را ویران میکند: لغزش عالم، جدال و ستیزه منافق به قرآن و پیشوایانی گمراه کننده» [۳۰۳].
و سایر چیزهایی که دربارهی لغزش وانحراف عالم آمده، همگی نشان میدهند که اشخاص تنها از جهت حق معتبرند نه از آن جهت که اشخاص هستند. از ابن مسعودسنقل است که میگفت: «عالم یا متعلم باش و سست رأی و فرمانبردار هر کس مباش». ابن وهب میگوید: راجع به «إمّعة» از سفیان پرسیدم، او از ابوزعراء از ابو الأحوص از ابن مسعود روایتی برایم نقل کرد که او گفت: ما، در زمان جاهلیت به کسی که بهسوی غذایی فراخوانده میشد و همراه دیگران میرفت، «إمعة» میگفتیم و چنین فردی امروز درمیان شما کسی است که دین خود را از اشخاص میگیرد.
از کمیل بن زیاد نقل است که علی بن ابی طالبسبه او گفت: ای کمیل، این قلبها ظرفهایی هستند پس بهترین قلبها آن است که خیر و نیکی را در خود جا دادهاست و مردم سه دستهاند: دانشمند ربانی، کسی که بر راه نجات، علم شریعت را یاد میگیرد و تودهی مردم بیسواد که پیرو هر کس و ناکسی هستند و از نور و روشنایی علم نور نگرفتهاند و به پایه محکم پناه نگرفتهاند. تا آنجا که گوید: ملامت بر حامل حقی که بصیرت و آگاهی ندارند. با نخستین شهبه که به قلبش عارض میشود، دچار شک و تردید میگردد. نمیداند حق کجاست اگر چیزی را بگوید خطا کرده و اگر خطا کند نمیداند. اسیر چیزی است که حقیقت آن را نمیداند. تمام خیر از آن کسی است که خداوند درک دین را به او داده و این جهل برای انسان بس است که نسبت به دینش شناخت و آگاهی نداشته باشد [۳۰۴].
از علیسروایت است که میگوید: «زنهار از اینکه از سنت و روش اشخاص پیروی کنید، چون انسان گاهی عمل اهل بهشت را انجام میدهد سپس مطابق علم و تقدیر خدا دگرگون میشود و عمل اهل دوزخ را انجام میدهد و در حالی میمیرد که اهل جهنم است و کسی دیگر عمل اهل دوزخ را انجام میهد و سپس مطابق علم و تقدیر خدا دگرگون میشود و عمل اهل بهشت را انجام میدهد و در حالی میمیرد که اهل بهشت است. اگر شما ناچارید از روش کسانی پیروی کنید، از روش مردگان پیروی کنید نه از روش زندگان».
منظورش از مردگان رسول خداصو یاران گرامیاش است. این حکم در زمانی که مجتهدین وجود نداشته باشد جاری است.
از ابن مسعودسنقل شده که گوید: «هان آگاه باشید هیچ یک از شما در دینش از کسی دیگر تقلید نکند که اگر ایمان آورد او هم ایمان آورد و اگر کفر ورزید او هم کفر ورزد، چون در شر و بدی، أسوه و سرمشق نیست». این سخن ابن مسعودسمقصود کلام سلف که قبلاً ذکر شد را روشن میکند. کلام سلف راجع به نهی از پیروی اشخاص بدون توجه به دلیل شرعی...
در «الصحیح» از ابو وائل روایت است که گوید: در این مسجد کنار شیبه نشستم. گفت: عمر در همین جایی که نشستی نشست. قصد داشتم که هیچ زرد و سفیدی را فرو نگذارم مگر اینکه همه را میان مسلمانان تقسیم کنم. گفتم: تو این کار را نمیکنی؟ گفت: چرا؟ گفتم: دو یار تو این کار را نکردند. گفت: آن دو، دو نفری هستند که به آنها اقتدا میکنم». منظورش پیامبرصو ابوبکرسبود [۳۰۵].
از ابن عباسب در روایت عُیَینه بن حِصن وقتی که به او اجازه داده شد که پیش عمر آید، روایت است که گوید: وقتی داخل شد، گفت: ای ابن خطاب! به خدا قسم تو مال را به ما نمیدهی و عادلانه میان ما داوری نمیکنی. عمر خشمگین شد تا جایی که قصد داشت با او در افتد. حرّ بن قیس گفت: ای امیرمؤمنان! همانا خداوند به پیامبرش گفت:
﴿خُذِ ٱلۡعَفۡوَ وَأۡمُرۡ بِٱلۡعُرۡفِ وَأَعۡرِضۡ عَنِ ٱلۡجَٰهِلِينَ ١٩٩﴾[الأعراف: ۱۹۹].
«گذشت داشته باش و آسانگیری کن و به کار نیک دستور بده و از نادانان چشمپوشی کن».
به خدا قسم وقتی این آیه بر عمر تلاوت شد، از او گذشت نمود. او کاملاً تسلیم کتاب خدا بود. [۳۰۶]
حدیث آزمایش قبرها، آنجا که پیامبرصمیفرماید:
«فأما الـمؤمن، فيقول: هو رسول اللهجمحمد جاءنا بالهدى والبينات، وآمناه فيقال: نم صالحا، قد علمنا أنك كنت تؤمن بالله . قال : وأما المنافق، أو الـمرتاب، لا يدري أي ذلك، قالت أسماء : فيقول : لا أدري . سمعت الناس قالوا شيئا فقلته».
«فَأَمَّا الْمُؤْمِنُ -أَوِ الْمُوقِنُ لاَ أَدْرِى أَىَّ ذَلِكَ قَالَتْ أَسْمَاءُ - فَيَقُولُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِججَاءَنَا بِالْبَيِّنَاتِ وَالْهُدَى، فَأَجَبْنَا وَآمَنَّا وَاتَّبَعْنَا . فَيُقَالُ لَهُ نَمْ صَالِحًا، فَقَدْ عَلِمْنَا إِنْ كُنْتَ لَمُوقِنًا . وَأَمَّا الْمُنَافِقُ - أَوِ الْمُرْتَابُ لاَ أَدْرِى أَيَّتَهُمَا قَالَتْ أَسْمَاءُ - فَيَقُولُ لاَ أَدْرِى، سَمِعْتُ النَّاسَ يَقُولُونَ شَيْئًا فَقُلْتُهُ» [۳۰۷].
«اما مؤمن -یا مسلمان- میگوید: محمد دلایل روشن را برای ما آورد، ما هم دعوت او را اجابت کردیم و به او ایمان آوردیم. پس به او گفته میشود: راحت بخواب، ما میدانستیم که تو اهل یقین هستی. اما منافق یا شک کننده گوید: نمیدانم از مردم شنیدم که چیزهایی را میگفتند، من هم آن را گفتم».
-حدیث اختلاف علی و عباس نزد عمر بر سر میراث رسول خداص، و گفتهی او به حاضرین مکه: آیا میدانید که رسول خداصفرمودند: «لاَ نُورَثُ مَا تَرَكْنَا صَدَقَةٌ». «(ما جماعت انبیاء) مالی را به عنوان ارث به جا نمیگذاریم بلکه آنچه را که ترک کردهایم صدقه است». همگی به آن اعتراف کردند... تا آنجا که عمر به علی و عباس گفت: آیا قضاوت غیر آن را از من میخواهید؟ سوگند به کسی که به اجازهی او آسمان و زمین پابرجاست غیر از آن قضاوت نمیکنم تا اینکه قیامت بر پا شود... تا آخر حدیث» [۳۰۸].
-بخاری در این مطلب بابی را آورده که اقتضا میکند که حکم شارع هرگاه واقع و آشکار شود اشخاص هیچ اختیاری از خود ندارند و به آنان هیچ اعتنایی نمیشود و مشورت و نظرخواهی تنها پیش از روشن شدن حکم شارع است. پس گوید:
«باب قول الله تعالی:﴿وَأَمۡرُهُمۡ شُورَىٰ بَيۡنَهُمۡ﴾[الشوری: ۳۸]. ﴿وَشَاوِرۡهُمۡ فِي ٱلۡأَمۡرِ﴾[آلعمران: ۱۵۹]، أن الـمشاورة قبل العزم والتبین: لقوله:﴿فَإِذَا عَزَمۡتَ فَتَوَكَّلۡ عَلَى ٱللَّهِ﴾[آلعمران: ۱۵۹]».
هرگاه پیامبرصعزم کرد دیگر هیچ بشری حق ندارد بر خدا و پیامبرصجلو افتد. پیامبرصدر روز احد راجع به جایگاه اردو و خروج برای جنگ با یارانش مشورت کرد. آنان معتقد بودند که به جنگ بروند. وقتی آن حضرت عزم کرد، یارانش گفتند: همین جا بمان. اما پیامبرصپس از عزم به آنان اعنتایی نکرد و فرمود: «لاَ يَنْبَغِى لِنَبِىٍّ يَلْبَسُ لأْمَتَهُ فَيَضَعُهَا حَتَّى يَحْكُمَ اللَّهُ» [۳۰۹].
«برای هیچ پیامبری سزاوار نیست که برای امتاش تصمیمی بگیرد و آنگاه آن را بگذارد تا اینکه خدا حکم کند».
آن حضرت راجع به تهمتی که به عایشه زده بودند با علی و اسامه مشورت کرد. به حرف آن دو گوش داد تا اینکه قرآن برائت عایشه را نازل کرد. پس به تهمت زنندگان حد تهمت اجرا کرد و به اختلاف نظر آنان توجهی نکرد، ولی به آنچه خدا به او امر کرد، حکم نمود.
خلفای پس از پیامبرصبا امنا و افراد معتمد از اهل علوم راجع به امور مباح مشورت و نظرخواهی میکردند تا اینکه آسانترین راه را انتخاب کنند. هرگاه قرآن یا سنت در این زمینه روشن میشد، به غیر آن اهمیتی نمیدادند. این کار از روی اقتدا به پیامبرصبود.
ابوبکر معتقد بود که باید با مانعان زکات پیکار شود، اما عمر گفت: چگونه با آنان پیکار میکنی حال آنکه رسول خداصفرموده است:
«أُمِرْتُ أَنْ أُقَاتِلَ النَّاسَ حَتَّى يَقُولُوا: لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ، فَإِذَا قَالُوا: لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ فَقَدْ عَصَمُوا مِنِّي أَمْوَالَهُمْ وَأَنْفُسَهُمْ، إِلا بِحَقِّهَا، وَحِسَابُهُمْ عَلَى اللَّهِ» [۳۱۰].
«به من امر شده که با مردم بجنگم تا اینکه لا اله الا الله میگویند. هر گاه لا إله إلا الله گفتند، خون و مالشان نزد من محفوظ است مگر به خاطر حق آن و حسابشان با خداست».
ابوبکر گفت: به خدا قسم با کسانی که میان آنچه که رسول خداصجمع کرده، فرق مینهند، خواهم جنگید. سپس بعد از آن عمر، دوباره با او سخن گفت، اما ابوبکر به نظر او توجهی نکرد، چون از نظر او حکم رسول خداصراجع به کسانی که میان نماز و زکات فرق نهادند و قصد تغییر دین و احکام دین را داشتند، ثابت بود.
چون پیامبرص فرموده است: «مَنْ بَدَّلَ دِينَهُ فَاقْتُلُوهُ» [۳۱۱]. «هر کس دیناش را تغییر داد، او را بکشید».
قاریان -چه پیران و چه جوانان- طرف مشورت عمر بودند. او کنار کتاب خدا جهت روشن شدن حکم خدا خیلی احتیاط میکرد.
اینها مجموعهای از سخنانی بود که بخاری در آن باب اظهار داشته بود و مناسب اینجا بود.اینها نشان میدهند که صحابهشاقوال اشخاص را در راه حق نمیگرفتند مگر از آن جهت که اشخاص وسیلههایی جهت رسیدن به حکم خدا باشند نه از آن جهت که دارای پست و مقام و شخصیت و... هستند.
ابن مزین از عیسی بن دینار از ابن قاسم از مالک روایت کرده که گوید: هر آنچه که انسان بگوید -هرچند اهل فضل هم باشد- قولی نیست که مورد تبعیت قرار گیرد، چون خداوند میفرماید:
﴿ٱلَّذِينَ يَسۡتَمِعُونَ ٱلۡقَوۡلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحۡسَنَهُۥٓ﴾[الزمر: ۱۸].
«آن کسانی که به همه سخنان گوش فرا میدهند و از نیکوترین و زیباترین آنها پیروی میکنند».
[۳۰۰] اصل مرفوعی ندارد و تنها به صورت موقوف بر ابن مسعود نقل شده است. نگا: السلسلة الضعیفة شماره ۵۳۳. [۳۰۱] تخریج آن از پیش گذشت. [۳۰۲] سند این حدیث (ضعیف جدا) میباشد که طبرانی در الکبیر (۱۷/۱۷) و قضاعی در مسندالشهاب (۲/۱۷۴) آن را تخریج نمودهاند، و آلبانی نیز در ضعیف الترغیب والترهیب (۳۶/۱۳۳۴) آن را ضعبف دانسته است. [۳۰۳] در معنای این روایت حدیث مرفوعی نقل شده است که چنین میفرماید: «إني أخاف علی أمتی من ثلاث: من ذلة عالم، ومن هوی متبع، ومن حکم جائر». آلبانی: در ضعیف الترغیب (۳۶) گفته است: این حدیث (ضعیف جدا) است. [۳۰۴] إعلام الـموقعین: ۲/۱۹۵. [۳۰۵] بخاری با شمارههای: (۱۵۱۷ و ۶۸۴۷) این روایت را تخریج نموده است. [۳۰۶] بخاری با شماره (۴۳۶۶ و ۶۸۵۶) این حدیث را تخریج نموده است. [۳۰۷] متفق علیه، بخاری به شماره (۱۸۲) و مسلم با شماره(۹۰۵) آن را تخریج نمودهاند. [۳۰۸] متفق علیه: بخاری به شمارهی ۲۹۲۷ و ۵۰۴۳ و مسلم به شمارهی ۱۷۵۷ آن را روایت کردهاند. [۳۰۹] حدیثی صحیح است: احمد در «الـمسند»۳۵۱/۳ و نسائی در «الکبری» شمارهی ۷۶۴۷ آن را روایت کردهاند، وآلبانی در کتاب «صحیح الجامع» به شمارهی ۳۴۶۷ و «السلسلة الصحیحة» به شمارهی ۱۱۰۰ آن را صحیح دانسته است. [۳۱۰] متفق علیه: بخاری به شمارهی ۶۹۳۵ و مسلم به شمارهی (۲۰) آن را روایت کردهاند. [۳۱۱] تخریج آن از پیش گذشت.