مسأ له بیست و دوم
توضیح آن، چنین است که بیماری کَلَب شبیه به یک بیماری واگیردار است، چون اصل بیماری کلب در سگ هست. سپس وقتی آن سگ کسی را میگزد، مثل خودش آن بیماری را میگیرد و غالباً نمیتوان آن بیماری را از او گرفت مگر به وسیلهی نابود کردن شخص بیمار.
بدعتگذار نیز چنین است، که هرگاه رأی وشبههی خود را بر کسی وارد کند، به ندرت پیش میآید که آن فرد از بدی و شر او سالم بماند بلکه یا همراه او دچار رأی و مذهباش میشود و از پیروان او میگردد و یا این که شک و تردید در دلش میروید که او امید دارد از دلش کنده شود ولی توان آن را ندارد.
این امر بر خلاف سایر گناهان است، چون افراد گناهکار به کسانی که با او همنشینی میکنند، زیان چندانی نمیرسانند و غالباً این گناه در شخص دیگری نفوذ نمیکند مگر اینکه مصاحبت و همنشینی طولانی هم باشد و به مدت زیادی همدم و رفیق او باشد و به او عادت گرفته باشد.
در روایات، مطالبی آمده که بر این مفهوم دلالت دارند، چون سلف صالح از همنشینی و گفتگو با بدعتگذاران و شنیدن کلامشان نهی کرده و به شدت با این موضوع برخورد کردهاند. در باب دوم چند روایتی از این قبیل آورده شد.
از جملهی آنها، روایتی است که از ابن مسعود نقل شده که گوید: «هر کس دوست دارد که دیناش باکرامت باشد، از معاشرت و قاطی شدن با پادشاه و هم نشینی با بدعتگذاران کنارهگیری کند، چون هم نشینی با آنان بیشتر از درد زخم به انسان میچسبد» [۲۷۷].
از حمید اعرج نقل است که گوید: غیلان به مکه آمد و آنجا سکونت کرد.پس غیلان نزد مجاهد آمد و گفت: ای ابو الحجاج! به من خبر رسیده که تو مردم را از هم نشینی با من نهی میکنی و از من سخن به میان میآوری. از من خبرهایی به تو رسیده که من قائل به آنها نیستم. من فقط چنین و چنان میگویم. چیزهایی را آورد که ما آن را انکار نمیکردیم. وفتی برخاست، مجاهد گفت: با این مرد همنشینی نکنید، چون او قدری است.
حمید گوید: روزی در حال طواف بودم که غیلان از پشت سرم به من ملحق شد و ردایم را کشید. به او رو کردم.گفت: مجاهد فلان و فلان حرف را چگونه میخواند؟ آن را به اطلاعاش رساندم. پس همراه من به راه افتاد. مجاهد مرا که همراهش بودم، دید. پیش او آمدم و شروع به سخن گفتن با او کردم و او جوابم را نمیداد، و از او میپرسیدم و جواب مرا نمیداد. حمید افزود: صبح پیش او رفتم و او را بر همان حال دیدم. آنگاه گفتم: ای ابو الحجاج از من خبری به تو رسیده است؟ آیا بدعتی را به وجود آوردهام؟ مرا چه شده است؟ مجاهد گفت: مگر تو را همراه غیلان ندیدم در حالی که شما را نهی کردم از اینکه با او حرف بزنید یا با او همنشینی کنید؟
حمید گوید: گفتم: به خدا قسم ای ابوالحجاج سخنات را پشت سر نینداختم، و من راه رفتن با او را شروع نکردم و او به این کار شروع کرد. مجاهد گفت: به خدا قسم، ای حمید! اگر پیشام راستگو نبودی، تا زندهام هیچگاه به من نگاه نمیکردی که خوش رو باشم، واگر بار دیگر این کار را تکرار کنی، دیگر تا زندهام هیچگاه به من نگاه نمیکنی که خوش رو باشم [۲۷۸].
از ایوب نقل است که گوید: روزی نزد محمد بن سیرین بودم، به ناگاه عمروبن عبید آمد و داخل شد.وقتی نشست، محمد دستش را در شکماش گذاشت و بلند شد. به عمرو گفتم: همراه ما بیا. ایوب گوید: بیرون رفتیم. وقتی عمرو رفت، بازگشتم و گفتم: ای ابوبکر! پی بردم که چرا آن کار را کردی. گفت: آیا پی بردی؟ گفتم: بله. گفت: هرگز سقف یک خانه مرا با او جمع نمیکند.
از یکی از سلف صالح نقل شده که گوید: همراه عمروبن عبید [۲۷۹]راه میرفتم. ابن عون مرا دید و دو ماه از من روی گرداند.
بعضی گفتهاند: عمروبن عبید بر ابن عون داخل شد. ابن عون وقتی او را دید، ساکت شد وعمرو نیز ساکت شد و چیزی نگفت. و راجع به چیزی از او سؤال نکرد. مدتی ماند، سپس بلند شد و رفت. آنگاه ابن عون گفت: چگونه به خودش اجازه داد که بدون اجازهی من داخل خانه ام شود؟ چندین دفعه این سؤال را تکرار کرد. اما اگر او سخن میگفت، ابن عون چگونه برخورد میکرد.
از مؤمَّل بن اسماعیل نقل است که گوید: برخی از یاران ما به حماد بن زید گفتند: چرا از عبدالکریم فقط یک حدیث روایت کردهای؟ گفت: فقط یک بار پیش او آمدهام تا این حدیث را از او بشنوم. و دوست ندارم که از آمدن من پیش او با خبر شود و من فلان و فلان چیز دارم، و من گمان میکنم اگر از این موضوع اطلاع حاصل کند، بین ما جدایی ایجاد میشود.
از ابراهیم روایت شده که وی به محمد بن سائب گفت: تا زمانی که براین رأیات هستی، نزدیک ما مشو. او مرجئه بود.
از حماد بن زید از ایوب نقل شده که گوید: سعید بن جبیر با من برخورد کرد و گفت: مگر تو را ندیدم که با طلق بودی؟ گفتم چرا، مگر او را چه شده است؟ گفت: با او هم نشینی مکن، چون او مرجئه است.
از محمد بن واسع نقل شده است که گوید: صفوان بن محرز را دیدم که شبیبه نزدیکش بود. آنان را دیدم که با همدیگر مجادله و جر و بحث میکردند. او را دیدم که بلند شده و لباسهایش را تکان میداد و میگفت:
شما زرد زخم هستید، شما زرد زخم هستید.
از ایوب نقل شده که گوید: مردی بر محمد بن سیرین داخل شد و گفت: ای ابوبکر! آیهای از کتاب خدا را میخوانم و فقط ابن یک آیه را میخوانم و سپس بیرون میروم. او انگشتانش را در گوشهایش گذاشت و سپس گفت: تو را سوگند میدهم اگر مسلمانی از خانهام بیرون رو. ایوب افزود: پس او گفت: ای ابوبکر! فقط یک آیه را میخوانم و سپس بیرون میروم. پس ازارش را برداشت و آن را محکم میکرد،
و آمادهی برخاستن شد. به آن مرد رو آوردیم و گفتیم: تو را سوگند داده که از خانهاش بیرون روی آیا برای تو حلال است که مردی را از خانهاش بیرون کنی؟ گفت: پس او رفت. گفتیم: ای ابوبکر! ای کاش میگذاشتی آیهای را بخواند و سپس بیرون رود. گفت: به خدا قسم گمان میکردم که قلبم بر عقیدهای که بر آن داشت ثابت است و برایم مهم نیست که آن را بخواند ولی ترسیدم از اینکه چیزی به قلبم برسد که تلاش کنم آن را از قلبم بیرون آورم اما نتوانم.
از اوزاعی نقل است که گوید: به صاحب بدعت اجازهی جدل و جر و بحث ندهید تا در نتیجه دلهایتان چیزی از فتنهاش به ارث برد. این آثار و نقلها مطلبی را که حدیث مذکور به آن اشاره دارد تو را متوجه آن میکند.
آری تأثیر کلام بدعتگذار در دلها معلوم است ولی مطلب دیگری هست که ممکن است از فواید اشارهی حدیث به وسیلهی مثال بیماری کَلَب باشد و آن عبارت است از:
[۲۷۷] قرطبی همانند آن را در تفسیرش، ۷/۱۴۰ آورده است. [۲۷۸] به تخریجاش دسترسی نداشتم. [۲۷۹] او عمر و بن عبید، ابوعثمان بصری معتزلی است.