گفتگوی عمر فاروق با ابولؤلؤ (فیروز)
قبل از ترور حضرت عمر، فیروز ایرانی ملقب به ابولؤلؤ از ارباب خود مغیره نزد عمر شکایت برد! زیرا مغیره از او خواسته بود در مقابل ساختن ابزارآلات آهنی و آسیابهایی که میسازد، هر روز چهار درهم به او بدهد!.
ابولؤلؤ بر این باور بود که از طرف ارباب خود مغیره مظلوم واقع شده و از کارش سوء استفاده کرده و او را استثمار نموده است! و چهار درهم در روز پول زیادی است!.
ابولؤلؤ به عمر فاروق گفت: یا امیرالمؤمنین! مغیره بار سنگینی را بر دوش من گذاشته و پول زیادی را از من میگیرد، با او سخن بگو که چیزی را از آن کم کند!.
حضرت عمر به او فرمود: در چه کارهایی مهارت و تخصص داری؟
گفت: در آهنگری و نجاری و کندهکاری!.
حضرت عمر گفت: مغیره پول زیادی را از تو درخواست نکرده، از خدا پروا کن و با او به نیکی رفتار کن!.
حضرت عمر در نظر داشت که با مغیره در مورد کاستن از مقدار آن صحبت کند!.
ابولؤلؤ با حالتی عصبانی رفت و گفت: عدالت عمر همه را شامل شده غیر از من و از عدالت او در مورد من خبری نیست!.
سر تا پای ابولؤلؤ پر از حقد و کینهتوزی نسبت به شخص حضرت عمر فاروق بود، زیرا نمیتوانست طعم تلخ فروپاشی امپراطوری ایران و پیروزی مسلمانان به رهبری او را فراموش کند! او هر گاه کودکان اسرای مجوسی را در مدینه میدید، بر سرشان دست میکشید و میگریست. و میگفت: از دست عمر جگرم خون شده!!؟
پس از آن گفتگو میان او و حضرت عمر عزم خود را برای کشتن و ترور او جزم کرد. خنجری دو سر ساخت و آن را بسیار تیز کرد و خود را برای ترور خلیفه مسلمانان آماده نمود.
نزد هرمزان رفت و او را از نقشۀ خود آگاه و خنجری را که برای ترور حضرت عمر ساخته بود به او نشان داد و گفت: به نظر تو این چگونه است؟
هرمزان گفت: با این خنجر بر هر کس ضربهای وارد شود، از پای درمیآید!.
روزی حضرت عمر با چند نفر از اصحاب از جایی در مدینه میگذشت که در راه به ابولؤلؤ رسیدند، حضرت عمر فاروق به او گفت: شنیدهام گفتهای میتوانی آسیابی بسازی که با آب کار کند!؟
ابولؤلؤ با خشم و کینهای که از چهره او پیدا بود در پاسخ به او گفت: آسیابی برایت میسازم، که همۀ مردم در مورد آن سخن بگویند.
حضرت عمر فاروق به همراهان خود گفت: این آدم برده، مرا تهدید میکند!؟