ویرانگری ها و خیانت های مدعیان تشیع در اسلام

فهرست کتاب

تحوّل تشيّع در أيّام امام حسينس و نقش سبأيّه

تحوّل تشيّع در أيّام امام حسينس و نقش سبأيّه

وقتی امام حسنس فوت کرد شیعیان گرد برادرش امام حسین بن علیب جمع شدند، در اینجا مصیبت بزرگی رخ داد و آن شهادت حسین بعد از خروج او بر حکم یزید بن معاویه بود، لیکن قبل از اینکه سراغ نقش سبأیه و توطئه‌های آنها برویم سراغ مؤرّخان شیعه برویم تا ببینیم دربارۀ خیانت و خواری و بی وفایی شیعیان راجع به امام حسین چه می‌گویند:

یعقوبی مؤرّخ غالی شیعه می‌گوید:

وقتی که یزیدبن معاویه به خلافت رسید از فرماندار خود در مدینه ولید بن عقبه بن أبی سفیان خواست که از حسین بن علیس بیعت بگیرد، حسین به مکه رفت و چند روزی آنجا ماند و اهل عراق نامه پشت سر نامه به او نوشتند که بیا و ما شیعۀ تو هستیم و امامی غیر از تو نداریم، شتاب کن و شتاب کن [۴۵۱] و ما منتظر بیعت با تو هستیم و به خاطرت می‌میریم و به هیچ جمعه و جماعتی حاضر نمی‌شویم [۴۵۲]، باغ‌ها سبز شده و ثمره‌ها رسیده است و اگر خواستی لشکریان آماده‌ای داری. وقتی که نامه‌های فراوان فرستاده شد، امام حسین مسلم بن عقیل بن أبی طالب را به سوی آنها فرستاد، و با او بیعت کرده و عهد و پیمان نمودند [۴۵۳].

مفید اضافه می‌کند که در حالت گریه بیعت کردند و تعدادشان هجده هزار نفر بود [۴۵۴].

بعد از چند روز از طرف مسلم بن عقیل کسی آمد و به امام حسین گفت: صد هزار نفر لشکر داری، تأخیر مکن [۴۵۵].

حسین به سوی کوفه حرکت نمود، ابن عبّاس از بنی هاشم، فرماندۀ لشکر علی و مشاور خاصّ او که شخصی با تجربه بود و شیعیان زمانش را به خوبی می‌شناخت پیش او آمد و گفت:

ای پسر عموی من، من شنیده ام که تو قصد عراق داری، آنها خیانت پیشه هستند، تو را برای جنگ می‌خواهند عجله نکن، اگر می‌خواهی با این جبّار (یعنی یزید) بجنگی و نمی‌خواهی در مکه بمانی، به یمن برو که در آنجا انصار و برادرانی داری، در آنجا بمان و نمایندگانت را به این طرف و آن طرف بفرست ... من از مکر اهل عراق و خیانت آنها بیم دارم. و در یمن قبائل و قصرهایی وجود دارد. حسین گفت: ای پسر عمو من می‌دانم که تو نصیحت می‌نمایی و بر من شفقّت داری، لیکن مسلم بن عقیل برای من نوشته است که همۀ اهل عراق برای بیعت با من و همکاری و نصرتم آمادگی دارند، من تصمیم گرفته‌ام که به سوی آنها بروم، گفت: آنها همانها هستند که تجربه کرده‌ای و می‌شناسی. آنها با پدرت و برادرت چه کار کردند، و فردا تو را با امیرشان خواهند کشت (چه راست می‌گفت و چه با تجربه بود) اگر خارج شوی، و ابن زیاد بشنود آنها را بر علیه تو بسیج خواهد نمود، و آنها که برایت نامه نوشته‌اند از دشمنانت بر علیه تو شدیدتر خواهند شد، اگر از من نمی‌شنوى و به کوفه می‌روى، زن‌ها و فرزندانت را با خود مبر، به خدا قسم که من بیم دارم که مثل عثمان کشته شوی که زن و بچه‌اش نظاره گر او بودند [۴۵۶].

این نظر ابن عبّاسب بود، و این نظرش راجع به شیعیان بود، و خود علی نیز در آخرین ایامش می‌گفت: کاش که معاویه ده نفر از شما را با یکی از لشکریان خود معاوضه کند [۴۵٧].

ابوبکر بن هشام نیز تأیید رأی ابن عبّاس نموده و از خیانت شیعیان علی سخن می‌گوید، مسعودی نقل می‌کند که: ابوبکر بن حارث بن هشام نزد حسین بن علّی رفت و گفت: ای پسر عمو، خویشاوندیم مرا برایت پریشان کرده است و نمی‌دانم که نصیحت من چگونه باشد؟ گفت: ای ابوبکر تو کسی نیستی که متّهم به تقلّب باشد، ابوبکر گفت: پدرت باسابقه‌تر و در اسلام مؤثّرتر و قوی‌تر بود و مردم به او بیشتر امید داشتند و گوش شنواتر به او داشتند، وقتی که به سوی معاویه رفت مردم همه (جز اهل شام) بر او اتّفاق داشتند، لیکن به خاطر دنیا دست از نصرت او کشیدند و دلش را پر خون کردند ... سپس با برادرت همان کار را کردند، و همۀ این‌ها را خودت مشاهده کردی، و الان تو به سوی کسانی می‌روی که با پدرت و برادرت دشمنی نمودند. می‌خواهی با این‌ها با اهل شام بجنگی که آنها آماده‌تر و قوی‌تر هستند ... اگر خبر رفتنت را بشنوند آنها را با پول می‌خرند، و کسانی که به تو وعدۀ نصرت داده‌اند بر علیه تو خواهند جنگید، حسین گفت: خدا جزای خیرت دهد و آنچه خدا بخواهد خواهد شد.

بگذارید داستان دیگری را از کتب خود شیعیان نقل کنم تا میزان خیانت این قوم که نامه به حضرت امام حسین می‌فرستادند روشن شود. مسعودی شیعی می‌گوید:

وقتی که خبر آمدن مسلم به کوفه به یزید رسید، عبیدالله بن زیاد را فرماندار کوفه نمود. او به سرعت از بصره خارج شده و به کوفه رفت، با لشکر و نیروی خود داخل کوفه شد و بر او عّمامه‌ای سیاه بود که چهرۀ خود را نیز پوشانده و سوار بر مرکبش بود و مردم در انتظار آمدن حسین بودند، او به مردم سلام می‌کرد و آنها می‌گفتند: علیک السّلام ای فرزند رسول الله خیر مقدم باد تا اینکه به قصری سید که نعمان بن بشیر در آنجا سنگر گرفته بود، نعمان به او نگریست و گفت: ای فرزند رسول خدا از من چه می‌خواهی و چرا از میان همۀ شهرها، شهر ما را انتخاب نموده ای! ابن زیاد به او گفت: ای نعیم، در خواب طولانی به سر می‌بری، نقاب از چهره اش برداشت و نعیم او را شناخت و قصر را باز کرد، مردم شعار دادند: پسر مرجانه و به او سنگ زدند لیکن آنها را پشت سر گذاشت و داخل قصر شد.

وقتی که خبر ابن زیاد به مسلم رسید به سوی هانی بن عروه مرادی رفت، ابن زیاد مراقبانی بر مسلم گذاشت تا اینکه جایش را دانست. محمّد بن أشعث بن قیس را به سوی هانی فرستاد، پیش او آمد، و دربارۀ مسلم از او پرسید انکار نمود، ابن زیاد با شدّت با او برخورد کرد، هانی گفت: پدرت زیاد در نزد من امتحان خوبی داده است، و من در صدد جواب نیکی او هستم، آیا در صدد خیر هستی؟ ابن زیاد گفت: آن چیست؟ گفت: تو و اهل بیتت و اموالت سالم به سوی شام بروید، الان حقّ کسی فرا رسیده که از تو و رفیقت به حقّ نزدیکتر است. ابن زیاد گفت: او را نزدیکتر بیاورید، نزدیکترش نمودند، با چوبی که در دستش بود به صورتش زده و به بینی و سر و پیشانی‌اش اصابت کرده که بینی او شکسته و گوشت صورتش تکۀ پاره شد، هانی دستهایش را به سوی شمشیر پلیسی که در پهلویش بود دراز کرد، لیکن پلیس با او درگیر شد و شمشیر را به او نداد.

طرفداران هانی در درب قلعه فریاد کشیدند که رفیق ما را کشت. ابن زیاد از آنها ترسید، و دستور داد در منزلی در نزدیکی او زندانیش کنند، و شریح قاضی را به سوی مردم فرستاد و شهادت داد که او نمرده و زنده است. و مردم بازگشتند، هنگامی که به مسلک خبر رسید که زیاد با هانی چه کار کرده است، به منادی دستور داد که فریاد کنند «یا منصور» و این شعارشان بود. در کوفه ندا داده شد، و در یک وقت هجده هزار نفر جمع شد، و به سوی ابن زیاد رفت، او در قصر سنگر گرفت، او را محاصره کردند، شب فرا رسید و آنگاه با مسلم بیشتر از صد نفر نمانده بود!! وقتی دید که مردم پراکنده می‌شوند به سوی ابواب کنده رفت و به آن باب نرسید مگر اینکه فقط سه نفر با او مانده بود، و از باب که خارج شد یک نفر هم با او نمانده بود! [۴۵۸] سرگردان ماند و نمی‌دانست کجا برود، و کسی نیافت که راه را به او نشان دهد، از اسب پیاده شد و درکوچه‌های کوفه راه افتاد و نمی‌دانست کجا برود، تا اینکه به درب خانۀ زنی از موالی أشعث بن قیس رسید و از او آب خواست. آن زن به او آب داد و از حال و احوالش پرسید. دربارۀ موضوع با او حرف زد، دل زن برایش سوخت و جایش داد و پسر زن رسید و جای او را شناخت و صبح بعد به سوی أشعث رفت و به او خبر داد و او به زیاد نیز خبر رساند ... مسلم و هانی را کشتند در حالیکه فریاد می‌کشید: ای آل مراد، و او زعیم آنها بود که در آن روز او چهار هزار نفر زره پوش و هشت هزار نفر پیاده نظام داشت و اگر کنده و بقیۀ هم پیمانان او به او کمک می‌کردند سی هزار نفر زره پوش بودند، رهبر آنها از آنها جز سستی و رسوایی ندید [۴۵٩].

وقتی حسین به قادسیه رسید حرّ بن یزید تمیمی او را دید و به او گفت: کجا می‌روی فرزند رسول خدا؟ گفت: به سوی این شهر، از اخبار و قتل مسلم او را آگاه نمود، و به او گفت: بازگرد، من در پشت سر خود هیچ خیری برایت نمی‌بینم، به فکر بازگشت افتاد، برادرش مسلم به او گفت: به خدا قسم باز می‌گردیم تا یا انتقام خود را بگیریم و یا همه کشته شویم، حسین گفت: بعد از شما زندگی ارزشی ندارد [۴۶۰].

سپس به مردم گفت: همانا خبر وحشت انگیز قتل مسلم بن عقیل و هانی بن عروه و عبدالله بن یقطر به ما رسیده است، و شیعیان ما سستی نموده و از ما دفاع ننمودند، هرکس از شما دوست دارد بازگردد، بازگردد بدون هیچ رودربایستى و تردید آزاد است، مردم از راست و چپ از پیش او رفتند، با یارانش که از مدینه با او همراه بودند و تعداد کمی که به او ملحق شده بودند، باقی ماند، این کار را کرد برای اینکه می‌دانست که بادیه نشینانی که به او ملحق شده‌اند، به این گمان بوده‌اند که آنها به سوى شهری می‌روند که مطیع آنها می‌باشد، و دوست داشت کسانی که با او هستند بدانند که به سوی چه می‌روند، و وقتی که سحر فرا رسید، حرکت کردند، شیخی از بنی عکرمه که عمروبن لوذان نام داشت از او پرسید که، قصد کجا دارى؟ حسین÷ به او گفت: به سوی کوفه، آن شیخ به او قسم داد که بازگردد، به خدا قسم که جز به سوى شمشیرها نمی‌روی، اینهایی که برایت قاصد فرستاده‌اند اگر تو را از مسئولیت جنگ و قتال راحت گذاشته بودند و کارهایى را نموده بودند و پیش آنها می‌رفتی، این یک مسئله اى بود، اما با این وضعیتى که می‌گویند به نظر من این کار را نکن، به او گفت: ای بندۀ خدا، موضوع برایم پوشیده نیست لیکن تقدیر الهی قابل تغییر نیست [۴۶۱].

سپس به سوی کوفه روانه شد، در راه یکی از اهل کوفه را دید که از غدر و خیانت و ترس و خواری آنها خبر داد و گفت: «تو در کوفه هیچ ناصر و شیعه و مدافعی نداری، و بیم دارم که همه بر علیه تو باشند» [۴۶۲].

وقتی که با لشکر کوفه روبرو شدند و بر عکس آنچه را که گفته بودند مشاهده نمود، به بعضی از دوستانش گفت: دو صندوقی را که پر از نامه‌هایشان است به من بدهید. دو صندوق را که پر از نامه بود در مقابلشان گذاشت و نامه‌ها را در جلویشان ریخت [۴۶۳]. آنها این نوشته‌ها و نامه‌ها را منکر شدند! و به سوی کربلا رفت تا اینکه بدانجا رسید. وقتی که لشکریان او را احاطه کردند، و راه و چاره‌ای ندید گفت: بار خدایا، بین ما و کسانی که ما را دعوت نمودند تا کمک کنند، و الان همان‌ها با ما می‌جنگند، داوری بفرما، همچنان جنگید تا اینکه کشته شد رضوان الله علیه و همۀ سربازانی که بر علیه او جنگیدند و افرادی که او را کشتند همگی از کوفه و اطراف آن بودند و یک شامی در آنجا حاضر نبود [۴۶۴].

سپس یعقوبی شیعه پر حماسه (به قول ولهازن) نقل می‌کند که: اکثریت اهل کوفه رغبتی به نیروهای دولتی نداشتند لیکن با این حال به صف مخالفان حسین پیوستند، حتّی آنهایی که نامه‌ها به حسین فرستتاده و قسم به وفاداری به او خورده ‌بودند در وقت سختی از او دست کشیدند، و حدّأکثر چیزی که انجام دادند، از دور نظاره‌گر جنگ و کشته شدن او بودند و بعدها برایش گریه کردند! و بسیار اندک هستند آن کسانی که جرأت کردند با او همراه و در تقدیر او شریک شوند، مثل ابوحمامۀ مائدی خزانه‌دار بیت‌المال و ابن عوسجه. امّا غیر از این‌ها بعضی از افرادی که با او کشته شدند یا از کسانی بودند که در وسط راه به او ملحق شدند و یا از کسانی بودند که در لحظه‌های حمیت و درد انسانی به او پیوسته بودند و از شیعیان قبلی‌اش نبودند.

و مؤرّخان این تناقض را بین کسانی که ادّعا کرده ‌بودند و هیچ کاری نکردند و بین کسانی که هیچ ادّعا و تضمینی نکرده و مدّعیان اولیه را شرمنده نمودند، بطور درماتیک و بارز نشان داده‌اند. و چیز بسیار قابل ملاحظه اینکه نه فقط قریش بلکه حتّی انصار هم حسین را تنها گذاشتند و هیچیک از آنها از مدینه با او خارج نشدند و جز افراد بسیار اندکی از شیعیان کوفه در میان آنها نبودند، و انقلابی که در سال ۶۳ هـ در مدینه رخ داد به خاطر آل علی نبود، بلکه علی‌بن حسین نیز دست را از آن شسته‌بود.

و در مقابل این ترسوها و غیر مخلصان از دشمنان صریح شیعه بودند که پیروان حکومت بنی‌امیه و کارمندان آنها بودند و بحث اصلاً بر سر موضوع‌های دینی و ایمانی نبود [۴۶۵].

و بدین خاطر است که بغدادی می‌گوید:

«رافضیان کوفه به خیانت و بخل شهرت دارند، تا حدّی که ضرب‌المثل شده‌اند که بخیل‌تر از کوفی و خیانت‌کارتر از کوفی وجود ندارد، و خیانت آنها در سه مورد شهرۀ آفاق است:

یکی اینکه بعد از کشتن علیس با فرزندش حسن بیعت کردند، لیکن وقتی که حسن برای جنگ با معاویه رهسپار شد در ساباط مدائن به او خیانت نمودند و سنان جعفی به او حمله کرد و از اسب پایینش انداخت، و این یکی از اسباب صلح او با معاویه گردید.

دوّم اینکه شیعیان کوفه با حسینس مکاتبه نموده و او را دعوت نمودند، تا او را بر علیه یزیدبن معاویه یاری کنند، و او پس از فرستادن نماینده‌اش مسلم بن عقیل و گزارش مثبت او، فریب آنها را خورده و به سوى آنها حرکت نمود، و هنگامی که به کربلا رسید به او خیانت نمودند و با عبیدالله بن زیاد بر علیه او یکی شدند تا اینکه او و خانواده‌اش در کربلا کشته شدند.

سوّم خیانت آنها به زیدبن علی بن حسین بن علی بن أبی طالب که بعد از اینکه همراه با او بر ضدّ یوسف بن عمر خارج شده‌بودند، بیعت او را نقض کرده و در وقت شدّت جنگ و درگیری، او و همراهانش را تسلیم نمودند» [۴۶۶].

شیعیان چنین بودند، شیعیان علی و حسن و حسین، و این بود رفتار و کردار آنها با أئمّه و رهبران خودشان. علّت اینکه ما سخن را در این مورد به درازا کشیدیم و ناچار شدیم بعضی از شواهد تاریخی را از زبان شیعیان و مستشرقان و بقیۀ مؤرّخین ذکر کنیم اینست که بعد از آن حادثه و حوادث، تغییرات بزرگی در تشیع رخ داد که هدف اصلی ما در این کتاب است، و اکنون تشیع بعد از آنکه سیاسی بود یعنی در مقابل معاویه و بنی امیه با رأی سیاسی علی و اولاد علی پیوند داشت، رنگ مذهبی به خود گرفت. بنگریم ولهازن در این مورد چه می‌گوید:

«حال تشیع در کوفه لباس تازه‌ای پوشیده است، و ما سابقاً دانستیم که در اصل معنای آن چه بود، عبارت بود از یک دیدگاه سیاسی عام که مخالفت عراق بر سلطۀ اهل شام بود، در آغاز اشراف با مردم عادی در یک راستا بوده و رهبری آنها را به عهده داشتند، لیکن هنگامیکه در خطر قرار گرفتند عوض شده و برای نزدیکی با حکومت (حکومت امویان در شام) نرمش اختیار نمودند و بعد از آن برای از بین‌بردن شورش‌های شیعی به کار برده شدند، و اینجا بود که از تشیع جدا شدند و(در اینجا بود) که محدودۀ تشیع آهسته آهسته معین شده و به شکل یک فرقۀ دینی در آمد که مخالف با اریستوکراسی و نظام قبائل و عشایر بود و به خاطر شهادت رهبرانش رنگ افسانه‌ای به خود گرفت، و أنصار سلیمان بن صرد قصد شورش بر اریستوکراسی عشایر در کوفه را داشتند، لیکن مختار اوّلین کسی بود که این هدف را برآورده و عملاً آن را انجام داد و موالی‌ها نیز به این جنبش جذب شدند، و جذب این‌ها آسان بود چرا که میل آنها به حکومت دینی (نه حکومت قومی و شعوبی) بسیار آسانتر بود، اگرچه در آن موقع در اختیار اعراب باشد و هنگامی که تشیع با عناصر مظلوم ارتباط پیدا کرد، دست از تفکر قومی عربی برداشته و حلقۀ ارتباط او اسلام شد، لیکن نه آن اسلام قدیم، بلکه نوع جدیدی از اسلام» [۴۶٧].

و در این مرحله بود که تشیع افکار وآراء بیگانه و مشکوکی را به خود گرفت و نیز تفرّق و اختلاف در آن آغاز گشت.

دکتر احمد امین چقدر دقیق و با جرئت اظهار می‌دارد که:

تشیع ملجأ و مأواى همۀ کسانى گشت که به خاطر کینه و دشمنى با اسلام و یا به خاطر اینکه آموزش‌هاى موروثى خود از یهودیت و نصرانیت و زرتشتیت و هندویسم را داخل اسلام نمایند، خواستار ویرانى آن بودند، و یا کسانى که مى‌خواستند کشورشان مستقل شده و از مملکت اسلام جدا شود، همۀ این‌ها -براى اهداف سیاسى خود- شعار دوستى و مظلومیت اهل بیت را بهانه کرده و در وراء آن هرچه خواستند انجام دادند، لهذا یهودیت در لباس تشیع و از خلال رجعت (و غیره) ظاهرگشت، و شیعیان گفتند که: آتش بر هر شیعى جز اندکى حرام می‌باشد، همچنانکه یهودیان گفتند: ﴿لَن تَمَسَّنَا ٱلنَّارُ إِلَّآ أَيَّامٗا مَّعۡدُودَةٗۚ [البقرة: ۸۰] «یعنى جز چند روزى ما در آتش قرار نمى‌گیریم».

و نصرانیت در قول بعضى‌ها که مى‌گفتند: نسبت امام به خداوند مثل نسبت مسیح به او می‌باشد (به تشیع آمد) و گفتند: لاهوت با ناسوت در امام متحد شده است، و اینکه نبوت و رسالت هرگز قطع نمی‌شود هرکسى که در او لاهوت رخ داد پیامبر است! و زیر لواء تشیع قول به تناسخ ارواح و تجسم الهى و حلول و امثال این اقوال فاسد پیدا شد که در پیش برهمیان- هندو- و فلسفه مآبان و زرتشتى‌ها مشهور بود، و بعضى از ایرانیان نیز خود را زیر پردۀ تشیع مخفى نموده و با دولت اموى جنگیدند تا سعى در استقلال خود نمایند [۴۶۸].

و مقریزی نیز می‌گوید:

«پارسیان داراى قدرت و در نظر خود از همۀ ملّت‌ها قوى‌‌تر و برتر بودند تا حدّى که خود را آزادگان و دیگران را بردگان می‌نامیدند، و هنگامی که مبتلی به از دست دادن دولتشان به وسیلۀ اعراب گشتند، این کار برایشان گران تمام شد چرا که اعراب در نزد پارسیان بی‌خطرترین قوم بودند و بنا براین مصیبت پیش آنها دو چندان شد و شروع به توطئه‌چینی و مکر و فریب در اوقات متعدّد نمودند، و در همۀ این اوقات خداوند حقّ را ظاهر می‌نمود، ... پس دیدند که راه و چارۀ مؤثّرتر مکر و فریب است، گروهی از آنها تظاهر به اسلام نموده و با تظاهر به محبّت اهل بیت و مظلومیت علی شیعیان را به سوی خود جذب نموده و سپس آنها را به راه‌های متعدّد بردند تا اینکه به کلّی از راه هدایت خارجشان نمودند» [۴۶٩].

[۴۵۱] تاریخ یعقوبی ۲/۲۴۱-۲۴۲، الإرشاد: مفید ص ۲۰۳، کشف الغمّة: اربلی ۲/۳۲. [۴۵۲] مروج الذّهب: مسعودی ۳/۵۴. [۴۵۳] أعلام الوری: طبرسی ۱/۲۲۳، الإرشاد: مفید ص ۲۲۰. [۴۵۴] الإرشاد: مفید ص ۲۲۰. [۴۵۵] الإرشاد: مفید ص ۲۲۰. [۴۵۶] مروج الذّهب ۳/۵۵. [۴۵٧] نهج البلاغه. [۴۵۸] اینست وفای شیعه و کوفی، در شعار دادن مردم را می‌فریبند، و در عمل خیانت و سستی، آنهم با مسلم بن عقیل، پسر عموی حسینس. [۴۵٩] مروج الذّهب، مسعودی شیعی: ج ۳ ص ۵٧-۵۸-۵٩. [۴۶۰] مروج الذّهب ج ۳ ص ۶۰-۶۱. [۴۶۱] الإرشاد: مفید ص ۲۲۳، أعلام الوری: طبرسی ۲/۲۳۱، جلاء العیون: مجلسی ۲/۵۴۰. [۴۶۲] الإرشاد: ص ۲۲۲. [۴۶۳] أعلام الوری ص ۲۳۲، الإرشاد ۲۲۵، جلاء العیون ص ۵۴۱-۵۴۲. [۴۶۴] مروج الذّهب: مسعودی ۳/۶۱. [۴۶۵] الخوارج والشّیعة ص ۱۳۴. [۴۶۶] الفرق بین الفرق ص ۳٧. [۴۶٧] الخوارج والشّیعة ص ۱۶٧-۱۶۸. [۴۶۸] فجر الإسلام احمد امین ص ۲٧۶-۲٧٧ [۴۶٩] الخطط المقریزی، به نقل از فجر الاسلام ص ٧٧.