نقد آثار براون
کتابها و مقالات ادوارد براون از تلاشهای فراوانی حکایت میکنند که براون در راه آشنایی با فرهنگ و تمدّن اسلامی و ایرانی از خود نشان داده و به آگاهیهای درستی نیز دست یافته است، اما در پارهای از موارد هم دچار اشتباه شده و از حقیقت فاصله گرفته است. و ما، در اینجا نمونههایی از نکات مثبت و منفی آثار براون را گزارش میکنیم تا از انصاف دور نشده باشیم.
براون دربارۀ آیین اسلام برخلاف بسیاری از خاورشناسان، گرفتار تعصّب و خشکاندیشی نشده و داوریهای بجا و منصفانهای نموده است، مثلاً در مقایسۀ میان قرآن کریم و اوستا مینویسد:
«هرچه بیشتر به مطالعۀ قرآن میپردازم و هرچه بیشتر برای درک روح قرآن کوشش میکنم، بیشتر متوجه قدر و منزلت آن میشوم. اما بررسی اوستا ملالتآور و خستگیافزا و سیرکننده است مگر آنکه به منظور زبانشناسی و علمالأساطیر و مقاصد تطبیقی دیگر باشد»[١٦].
براون با اینکه به گمان خود، مسیحیت را در آموزشهای اخلاقی بالاتر از اسلام میپندارد ولی اسلام را به واقعیّت زندگی نزدیکتر و به لحاظ تطبیق با تمدن جدید، مترقّیتر از مسیحیت معرفی میکند، و این اعتراف از سوی یک خاورشناس متتبّع که در میان مسیحیان پرورش یافته و تمدّن تازه را نیز دریافته، از اهمیت ویژهای برخوردار است. وی در این باره مینویسد:
«نیروی عظیم اسلام در سادگی و شایستگی انطباق شریعت اسلام با اوضاع جدید و همچنین در موازین عالیۀ اخلاقی اسلام (نهفته) است. کسب فضائل و مکارم اخلاقی کاملاً در حیز امکان است، لکن باید اقرار کنیم که موازین اخلاقی دیانت مسیح گرچه عالیتر است (ولی) از دسترس افراد بشر تقریباً خارج است، و دولتها نیز کلیّه نتوانند بدان پایه نائل گردند. اما دولتی که کمال مطلوب اسلام است قابل تصوّر میباشد و از حدود فهم و ادراک و امکان بیرون نیست. خلفاء چهارگانۀ راشدین که جانشیان بلافصل پیامبر بودند، در حقیقت آن نوع حکومت را عملاً به وجود آوردند»[١٧].
ادوارد براون از نهضت عظیم اسلام و از غلبۀ آن بر حوادث تاریخ، چنین یاد میکند:
«در آن سال، محمد که معجزۀ بزرگ وی همانا الهام بخشیدن به قبایل جزیرة العرب بود با کیش و اندیشۀ اجتماعی مخصوصی آنان را چون یک پیکر، به هم متصل ساخت و برای فتح نیمی از جهانِ آن زمان گسیل داشت، و امپراطوری بنیان نهاد که سرانجام، جانشین قیاصره و اکاسره گشت»[١٨].
براون در جریان فتح اسلامی اتهاماتی را که برخی از خاورشناسان مغرض دربارۀ اسلام روا میدارند، رد میکند و مثلاً این تهمت را نمیپذیرد که «اسلام به زور شمشیر بر مردم جهان تحمیل شده است»! چنانکه در این باره مینویسد:
«چه بسا تصوّر کنند که جنگجویان اسلام، اقوام و ممالک مفتوحه را در انتخاب یکی از دو راه مخیّر میساختند. اول قرآن، دوم شمشیر! ولی این تصوّر صحیح نیست، زیرا گَبْر و ترسا و یهود اجازه داشتند آیین خود را نگاه دارند و فقط مجبور به دادن جزیه بودند و این ترتیب، کاملاً عادلانه بود، زیرا اتباع غیرمُسلم خلفاء (گبران، ترسایان، یهودیان و ...) از شرکت در غزوات و دادن خمس و زکات که بر امت پیامبر فرض بود، معافیّت داشتند. در کتاب فتوحالبلدان (تألیف) البلاذری در صفحۀ ٦٩ نوشته است هنگامی که یمن بیعت نمود، پیامبر عدهای را بدانجا فرستاد تا مردم را به احکام و آداب شریعت اسلام آشنا سازد و از کسانی که اسلام میآوردند زکات مقرّره را بخواهند و از آنان که به آیین مسیح و مجوس و یهود باقی میماندند، جزیه بگیرند. در مورد عمّان نیز ابوزید را فرمان داد که از مسلمین، وجوه برّیه و از مجوس، جزیه بستانند (صفحۀ ٧٧). در بحرین، مرزبان ایران و برخی از هموطنانش به آیین اسلام گرویدند ولی دیگران به کیش زردشت باقی ماندند و هر فردِ بالغ و رشید (در سال) به طور سرشمار، جزیه میداد»[١٩].
برخی از خاورشناسان ادعا دارند که جنگجویان اسلام کتابخانههای ایران و اسکندریه را به آتش کشیدند! با آنکه تواریخ کهن چون تاریخ طبری و فتوحالبلدان بلاذری و فتوح الشام واقدی ... به هیچ وجه از چنین رویدادی یاد نمیکنند. ادوارد براون این اتهام را دربارۀ کتابخانۀ اسکندریّه مردود میشمارد و مینویسد:
«چنانکه گیبون اظهار میدارد کتابخانۀ گرانبهای اسکندریّه سه قرن پیش از حملۀ مسلمین به مصر، به دست مسیحیان متعصّب سوخته شد»[٢٠].
از مباحث اسلامی که بگذریم، ادوارد براون در داوریهای خود نسبت به ایرانیان نیز از انصاف نگذشته و همچون برخی از خاورشناسان غربی با بدبینی و سوء تعبیر به کارهای ایرانیان نگاه نکرده است. به عنوان نمونه براون در کتاب «یک سال در میان ایرانیان» مینویسد:
«وقتی که من وارد تهران شدم مشغول اتمام راهآهنی بودند که از تهران به حضرت عبدالعظیم کشیده میشد... و مردم ریختند و بعضی از مؤسسات راهآهن را خراب کردند، واگونها را شکستند زیرا یک نفر هنگام حرکت قطار میخواست سوار آن شود و زیر قطار رفته بود. البته این حرکت مردم، یک حرکت عاقلانه نبود و ایرانیها نباید برای بیاحتیاطی یک مسافر که میخواست در حال حرکتِ قطار سوار آن شود راهآهن را خراب کنند و از بین ببرند. ولی این عمل، ناشی از نفرتی است که مردم ایران اصولاً به این گونه امور یعنی ورود اختراعات اروپایی به ایران دارند و من نفرت مردم را طبیعی و عقلانی میدانم برای اینکه مردم ایران میدانند که راهآهن حضرت عبدالعظیم و خط تراموای که در خیابانهای تهران کشیدهاند برای خود ملت ایران نفع ندارد، و نفع آن در درجۀ اول عاید کمپانیهای خارجی و در درجۀ دوم نصیب شاه و درباریان او میشود. باید دانست که در ایران حساب شاه و درباریان از حساب ملت ایران جداست زیرا شاه، قدمی برای بهبود وضع زندگی مردم و رواج آزادی در ایران برنمیدارد. ساختن چهار تا عمارت به اسلوب اروپایی و یا کشیدن خط آهنی از تهران به حضرت عبدالعظیم، هیچکس را فریب نمیدهد و همه میدانند که این اقدامات برای تمتّع مادی و یا معنوی خود شاه و درباریان اوست، و در عوض شاه، از توسعۀ فرهنگ جلوگیری میکند و مانع از این میشود که ملت ایران از قید استبداد خود را آزاد کند»[٢١].
این قبیل داوریهای منصفانه کمتر در آثار جهانگردان اروپایی و خاورشناسان غربی دیده میشود، به همین دلیل نوشتههای براون نزد ما از آثار برخی از خاورشناسان نامدار ارزشمندتر است. با این همه نمیتوانیم از اشتباهات گوناگون وی چشم بپوشیم، زیرا این کار، خیانت به علم و دین و تاریخ و حقیقت شمرده میشود.
از جمله لغزشهای براون یکی آن است که در کتاب «تاریخ ادبی ایران» مینویسد:
«مسیح واقعی به نظر آنان (پیروان مانی) جلوهای بود از جلوات نور که صرفاً به صورت ذهنی و خیالی بشر درآمده و بین او و شبیه و خصم او که فرزند مصلوب بیوهزنی است، فرق میگذارند. عجیب است که عقیدۀ مانویان مورد قبول پیغمبر اسلام واقع گردیده! رجوع شود به سورۀ چهارم (از قرآن)، آیۀ ١٥٦»[٢٢].
این امر مانند آفتاب روشن است که قرآن کریم و پیامبر گرامی اسلام ج هرگز ادّعا نکردهاند که مسیح واقعی، جلوهای از نور بوده که در ذهن و خیال بشر وارد شده است! و همچنین میان مسیح ÷ و فرزند مریم (یا به قول براون، فرزند بیوهزن) تفاوتی ننهادهاند بلکه هردو شخصیت واحدی شمردهاند. اما مانویان مسیح را به دو صورت تصوّر میکردند، یکی از آن دو صورت را «مسیح تابان» میخواندند و از ایزدان مانویاش میشمردند و دیگری را «مسیح فرزند مریم» میپنداشتند که مظهر «مسیح نخستین» بود و بر بالای دار جان داد! و این رأی نیز با آنچه در قرآن کریم آمده به هیچوجه نمیسازد و حتی با آیه ١٥٦ از سورۀ نساء (که براون آنها را به گواهی آورده) مخالفت دارد. آیۀ مزبور بر ردّ ادّعای یهودیان نازل شده که به استهزاء میگفتند: آری، ما عیسی مسیح، رسول خدا را کشتیم! و قرآن کریم نشان میدهد که آنان در اشتباه افتادهاند. و در این باره میفرماید:
﴿وَقَوۡلِهِمۡ إِنَّا قَتَلۡنَا ٱلۡمَسِيحَ عِيسَى ٱبۡنَ مَرۡيَمَ رَسُولَ ٱللَّهِ وَمَا قَتَلُوهُ وَمَا صَلَبُوهُ وَلَٰكِن شُبِّهَ لَهُمۡۚ وَإِنَّ ٱلَّذِينَ ٱخۡتَلَفُواْ فِيهِ لَفِي شَكّٖ مِّنۡهُۚ مَا لَهُم بِهِۦ مِنۡ عِلۡمٍ إِلَّا ٱتِّبَاعَ ٱلظَّنِّۚ وَمَا قَتَلُوهُ يَقِينَۢا ١٥٧﴾ [النساء: ١٥٦].
«سخن یهودیان که (به استهزاء) گفتند: ما مسیح ـ عیسی پسر مریم ـ رسول خدا را کشتیم! با آنکه او را نکشتند و به دارش نیاویختند اما اشتباه کردند و کسانی که دربارۀ او به اختلاف افتادهاند از ماجرایش در شکّاند و دانشی نسبت به او ندارند و جز در پی گمان نمیروند و یقیناً وی را نکشتهاند».
پس این آیۀ کریمه، نه در مقام اثبات مسیحی نوری و خیالی برآمده است، و نه مسیح حقیقی را شخصی جز فرزند مریم، معرفی میکند. این آیه، رأی یهود را مردود میشمرد که گمان میکردند مسیح ÷ را به دار آویختهاند.
در میان فرقههای کهن مسیحی هم گروهی چند بودهاند که به دار آویخته شدن مسیح ÷ را باور نداشتند چنانکه پیروان تاتیانوس (شاگرد یوستینوس شهید) از این دسته بودند و در انجیل منسوب به برنابای حواری نیز تصریح شده که سپاهیان رومی اشتباه کردند و شخص دیگری را به جای عیسی به دار آویختند[٢٣]. به هر صورت، آنچه که از آیۀ قرآن برمیآید کمترین دلالتی بر اقتباس از مانویان نمیکند.
وانگهی از مستر براون باید پرسید که کدام مانوی اندیشههای خود را به پیامبر اسلام منتقل کرد؟ و این کار در کجا و چه زمان صورت گرفت؟ و دلیل و مدرک این ادعا چیست؟ از این گذشته آیا ما اجازه داریم که در عالم پژوهش و تحقیق، به اندک مشابهتی که میان رأی دو تن یافتیم ادعا کنیم که یکی از آن دو، تحتتأثیر دیگری قرار گرفته و سخن وی را به خود نسبت داده است؟!
از خطاهای دیگر ادوارد براون آن است که مینویسد:
«ابن مسعود یکی از بزرگترین علمای متن قرآن از عمل قاهرانۀ عثمان که در قرآن کریم خودسرانه تغییراتی داد، بینهایت دلتنگ گردید، و بالاخص اینکه کلیۀ نسخی را که به خیال خودش غیرمجاز بود، نابود ساخت»![٢٤].
این سخن، اشتباه و دور از تحقیق است. هرچند عثمان، قرائت عبدالله بن مسعود را در پارهای از موارد معتبر نمیشمرد، ولی هیچگاه در قرآن کریم خودسرانه، تغییراتی نداد و یاران پیامبر ج بویژه علیابن ابیطالب ÷ مصحفی را که عثمان گرد آورده بود، تصدیق کردند و او را در نابود ساختن پارهای از نسخهها (که اشتباهاتی داشت) تأیید نمودند، چنانکه علی ÷ گفت:
«لوْ کنتُ الواليَ وقتَ عثمانَ لفعلتُ في المصاحفِ مثلَ الّذي فعلَ عثمانُ»[٢٥].
یعنی: «اگر من در روزگار عثمان والی بودم همان کاری را که او دربارۀ مصحفها کرد، من نیز میکردم».
علی علیه السلام در روزگار خلافت خود چون شنید که پارهای از مردم دربارۀ قرآن بر کار عثمان خرده میگیرند، برخاست و در دفاع از او گفت:
«یا أیّها النّاسُ! لا تغلوا في عثمانَ ولا تقولوا إلا خیراً فی الْمصاحفِ و إحراقِ المصاحفِ، فواللهِ ما فعلَ الّذي فعلَ فِي المصاحفِ إلا عنْ ملاءٍ منّا جمیعاً. فقالَ ما تقولوُنَ في هذهِ القراءة؟ فقدْ بلغني أنَّ بعضهمْ یقولُ: إنَّ قراءَتي خیرٌ منْ قراءتکَ وَهذا یُکادُ أنْ یکونَ کفراً. قلنا: فما تری؟ قالَ: نری أنْ نجمعَ النّاسَ علی مصحفٍ واحِدٍ فلا یکونُ فرقةٌ ولایکونُ إختلافٌ، قلنا: فنعمَ ما رأَیْتَ»[٢٦].
«ای مردم، در حقّ عثمان زیادهروی مکنید و در مورد مصحفها و سوزاندن آنها جز سخن نیک مگویید. سوگند به خدا که عثمان دربارۀ مصحفها کاری نکرد جز در حضور گروهی از ما (یاران پیامبر). گفت دربارۀ این قرائتها چه میگویید؟ به من گزارش رسیده که یکی از مسلمانان به دیگری می گوید: قرائت من از قرائت تو بهتر است، و این سخن با کفر، اندک فاصلهای دارد! ما در پاسخ عثمان گفتیم: رأی تو چیست؟ گفت: اینکه مردم را بر یک مصحف گرد آوریم تا پراکندگی و اختلاف در میان نباشد. گفتیم: رأی نیکی در نظر آوردی».
به علاوه در آثار و کتب قدیم از رضایت عبداللهبن مسعود نسبت به کار عثمان نیز سخن آوردهاند[٢٧]. و معلوم میشود که اختلاف آن دو رفع شده است. پس ادعای براون، بنیاد استواری ندارد و از مقام تحقیق دور است.
از دیگر خطاهای ادوارد براون آن است که در کتاب «تاریخ ادبی ایران» مینویسد:
«در قرن اول هجرت هیچگونه کتابی نوشته نشد و کلیۀ این علوم (اسلامی) سینه به سینه و نسل به نسل شفاهاً منتقل میگشت، و قرآن تقریباً تنها اثری بود که به نثر عربی (و بیشتر نثر موزون و مسجّع) باقی ماند»![٢٨].
آنچه براون در اینجا مینویسد از قصور وی در کار پژوهش حکایت میکند زیرا که از پیامبر بزرگ اسلام ج نامههای فراوانی در تاریخ گزارش کردهاند که در روزگار خود فرمان داد تا یارانش بنویسند و آنها را برای خسروپرویز و هرقلْ (هراکلیوس) و نجاشی و مقوقس و رؤسای قبایل عرب ارسال داشت. به علاوه، صحیفۀ علی علیه السلام مشهور است که به فرمان رسول اکرم ج دربارۀ برخی از احکام نوشت، و محدّثان شیعه و سنّی آن را گزارش کردهاند[٢٩]. همچنین ذکر نامۀ پیامبر ج دربارۀ احکام دین که به وسیلۀ عمروبن حزم برای مردم بحرین فرستاده شد در کتاب سیره و سنن آمده است[٣٠]. و نیز روایت: «أكتبوا لأبي شاه»[٣١] نشان میدهد که رسول خدا دستور داد تا برای ابیشاه، آموزشهای دینی را بنگارند، و نیر رخصتی که عبداللهبن عمرو از پیامبر گرفت تا احادیث نبوی را بنویسد[٣٢] ... همه و همه گواهی میدهند که مسلمانان در صدر اسلام جز قرآن چیزهای دیگری را نیز مینوشتند، و آگاهی براون در این باره ناقص و نادرست شمرده میشود.
خطای دیگر که براون مرتکب شده آن است که در نقل آرای معتزله از خاورشناس هلندی دوزی Dozy مطالب بیپایهای را گرفته و بر آنها اعتماد نموده است. مثلاً مینویسد:
«بسیاری از معتزله علناً اظهار میدارند که نوشتن نظیر قرآن و حتی بهتر از آن، غیرممکن نیست. بنابراین، نسبت به اینکه قرآن کتاب آسمانی است و از مبدأ وحی نازل گردیده است، اعتراض داشتند»![٣٣].
این ادعا خطای محض است! معتزله فرقهای بزرگ از فرق اسلامی به شمار میروند که متکلّمانی چون قاضی عبدالجبّار همدانی و مفسرانی مانند زمخشری و شارحانی نظیر ابن أبی الحدید از میان آنها برخاستهاند، و همواره با ایمان و اخلاص و شور و گرمی از آسمانیبودن قرآن دفاع کردهاند. اگر آنان، قرآن کریم را وحی الهی نمیدانستند، اساساً از ملت اسلام جدا و بیگانه شمرده میشدند، نه آنکه از فرق مشهور اسلامی به شمار آیند. آنچه ایشان ادعا میکردهاند این است که قرآن مجید همانند ذات خداوندی، ازلی و قدیم نیست، بلکه مخلوق و حادث است، و این عقیده، به هیچوجه با آسمانیبودن قرآن منافات ندارد، و معتزلیان مانند همۀ مسلمانان ایمان داشتند که قرآن از سوی خداوند به وسیلۀ پیک وحی (جبرییل) بر قلب مطهر پیامبر اسلام نازل شده چنانکه کتب و آثار ایشان مشحون از این مقال است و نیاز به ذکر مدرک نیست. هیچیک از مخالفان معتزله هم به دستاویز آنکه اهل اعتزال، وحی محمدی را انکار نمودهاند! معتزلیان را تکفیر نکردهاند و اگر اختلافی با این فرقه دارند بر سر مسائل و امور دیگری است.
اما آنچه براون آورده که معتزله: «اظهار میکردند نوشتن نظیر قرآن و حتی بهتر از آن، غیرممکن نیست»! داستان دیگری دارد و خلاصهاش آن است که به نظّام معتزلی نسبت دادهاند که ادعا نموده: نظم قرآن، معجزه نمیباشد بلکه اعجاز آن با خبرهای غیبی که در قرآن آمده پیوند دارد، و از این حیث نتوان کتابی همچون قرآن آورد. ولی این نسبت، ثابت نیست، زیرا دشمنان معتزله مانند ابن راوندی در نوشتههای خود و عبدالقاهر بغدادی در کتاب «الفرق بین الفرق» از راه طعنه این نسبت را به نظّام دادهاند و معتزلیان اتّهام مزبور را ناروا شمرده و تکذیب کردهاند چنانکه ابن خیاط معتزلی در کتاب «الانتصار» به تفصیل در این باره سخن گفته و از نظّام دفاع نموده است[٣٤].
به هر صورت، وحی قرآنی نزد معتزله جای تردید ندارد، چه اثبات آن، از راه نظم بدیع و بلاغت عجیب قرآن باشد و چه از طریق پیشگوییهای شگفت قرآن محقّق شود. اما دوزی، به کلی از درک موضوع دور شده و به گمان نادرستی افتاده است که نزد اهل تحقیق دارای هیچگونه اعتباری نیست و دلیل و شاهدی ندارد و ادوارد براون هم بدون تحقیق سخن دوزی را گزارش کرده و بر آن، مهر تصدیق نهاده است!
لغزشهای براون بدانچه آوردیم محدود نیست، و خطاهای فراوانی در آثار وی به نظر میرسد که ما به ذکر پارهای از آنها بسنده کردیم.
چیزی که در پایان این مقاله سزاوار است از آن سخن بگوییم تلاشی است که ادوارد براون در پژوهش از آثار «بابیان» نشان داده، و در این راه از سعی بلیغ، دریغ نورزیده است.
کوشش براون در راه شناسایی بابیگری از سفری آغاز شده که به ایران آمده و با بابیها دیدار کرده است. ادوارد براون شرح این سفر را در کتاب «یک سال در میان ایرانیان» آورده، و اطلاعات خود را دربارۀ فرقۀ مزبور بیان میدارد. ولی آگاهی براون در آن کتاب نه تنها دربارۀ بابیگری بلکه دربارۀ اسلام و آثار اسلامی نیز بسیار ناقص و مغلوط جلوه میکند. مثلاً در کتاب مزبور مینویسد:
«از اطلاعات وسیع شیخ قمی خوشم آمد و از او پرسیدم که جامعترین کتاب شیعه که محتوی تمام اخبار و احادیث باشد، کدام است؟ و او گفت: جامعترین کتابهای شیعه که یکی معراجالسّعاده است و دیگری کتاب قطور بحار الأنورا میباشد که در پانزده یا شانزده جلد نوشته شده و مصنّف آن: جلالالدین حسنبن یوسف بن علی حلّی ملقّب به علاّمه، نام دارد.»!![٣٥]
گمان ندارم کسی از اهل مطالعه باشد و نداند که کتاب مشهور «بحار الأنوار» اثر محمد باقر مجلسی معروف به علاّمۀ مجلسی است نه علاّمۀ حلّی! و لقب حسن بن یوسف حلّی هم جمالالدین بوده و نه جلالالدین! و اگر به فرض بتوان پذیرفت که این اغلاط از شیخ قمی (که بر ادوارد براون سمت استادی داشته) سر زده است، به هرصورت میتوان دریافت که اطلاعات شاگرد وی در آن روزگار تا چه پایه مغلوط و ناچیز بوده است.
گزارشهای براون دربارۀ بابیگری نیز در کتاب «یک سال در میان ایرانیان» ناپخته و نادرست به نظر میآید و با آنچه مثلاً در مقدمۀ کتاب «نقطه کاف» نگاشته، قابل مقایسه نیست. پیدا است که براون در مطالعات خود پیش میرفته و در هر گام بر معلوماتش میافزوده است.
از جمله اشتباهاتی که ادوارد براون در کتاب «یک سال در میان ایرانیان» مرتکب شده تفسیر کلمۀ «باب» در آیین بابیگری است. میدانیم که علیمحمد شیرازی با گذشت زمان، ادّعای خویش را تغییر میداد چنانکه در آغاز دعوتش خود را «باب» میخواند و مقصودش آن بود که من از واسطۀ میان امام قائم و شیعیان هستم همانگونه که این معنی را در مقدّمۀ «أحسن القصص» به تصریح آورده است. ولی همین که گروهی در پیرامونش گرد آمدند ادعای تازهای به میان آورد و خود را قائم موعود! معرّفی کرد[٣٦].
پیراون باب در آغاز دعوت، مایل نیستند که این تناقض را برای کسی که آشنایی با آیین ایشان ندارد مطرح سازند (و خود را به دردسر اندازند!) ناگزیر واژۀ «باب» را به معنای دیگری تأویل میکنند چنانکه در ابتدای امر، براون را هم بدین اشتباه افکندند و حقیقت مسأله را از وی پوشاندند. از این رو میبینیم که ادوارد براون در کتاب «یک سال در میان ایرانیان» مینویسد:
«آنچه محقّق میباشد اینکه میرزا علیمحمد به فکر افتاده که خود را به عنوان مصلح و نجاتدهندۀ جامعه معرّفی نماید، و در روز ٢٣ ماه مه، سال ١٨٤٤ که نزدیک ٢٤ سال از عمرش میگذشت علناً خود را به عنوان «باب» معرّفی کرد، و باب، یک کلمۀ عربی است و مفهوم مجازی آن، این میباشد که میرزاعلی محمد میگفت: من دروازهای هستم که میبایست مردم از آن بگذرند تا بتوانند که به اسرار بزرگ و مقدّس ازلی و ابدی و حقایق پی ببرند!»[٣٧].
ولی همین که براون، راه تحقیق در پیش گرفت و به کتابهای اصلی بابیان دست یافت، و به عکّا و قبرس سفر کرد، حقیقت موضوع بر او کشف شد و از همین رو در مقدمۀ گستردهای که بر کتاب «نقطه الکاف» نوشته، چنین میگوید:
«از آنچه گذشت معلوم شد که ادّعای میرزا علی محمد باب شیرازی که وی باب و واسطۀ بین امام غایب و شیعیان است از نقطه نظر شیخیّه چندان تازگی و غرابت نداشت وی طولی نکشید که میرزا علی محمد از این درجه، قدم بالاتر نهاده ادّعا نمود که وی همان قائم موعود و مهدی منتظر و امام ثانی عشر است، و لقب باب را به یکی از اتباع خود ملاّ حسین بشرویه داد. میرزا علی محمد تا آن وقت در نوشتجات خود، خود را باب و ذکر و ذات حروف سبعه (به مناسبت اینکه علی محمد، هفت حرف است) میخواند ولی از این به بعد، خود را قائم و مهدی و نقطه میخواند. تاریخ این ادّعای جدید به تصریح حاجی میرزاجانی (ص ٢١٢، س ١٣) مصادف بود با حرکت دادن باب به قلعۀ چهریق که دو سال و نیم آخر عمر خود را (صفر ١٢٦٤ ـ شعبان ١٢٦٦) در آنجا به سر برد»[٣٨].
براون در آثار خود، آگاهیهای دقیقی از بابیگری ارائه میدهد و با مدارکی که عرضه میکند به خوبی روشن میسازد که علی محمد باب برای جانشینی خود، شاگردش میرزا یحیی ملقّب به صبح ازل را برگزیده بود و از این رو، ادّعای میرزاحسینعلی بهاء، نیرنگ و فریبکاری به شمار میرود و بهاییگری، باطلی اندر باطل! شمرده میشود. براون در این باره مینویسد:
«اشکالی که هست در این است که صبح ازل که بلاشبهه، باب او را جانشین و وصیّ خود قرار داده بود به شدت و اصرار هرچه تمامتر از تصدیق نابرادری خود (میرزا حسینعلی بهاء) امتناع و ابای مستمر نمود. بنابراین، بهایی که قطعاً باید به من جانبالله بودن باب معتقد باشد (چه کسی که به یک ظهور ایمان آورد، باید تمام ظهورات قبل را نیز تصدیق نماید) بالضروره مجبور است اعتراف کند که باب که مظهر مشیّت الهی و مبعوث من جانبالله و دارای الهام و علم لدنّی بود، عالماً عامداً کسی را برای جانشینی خود انتخاب کرد که (عقیدۀ بهاییان) بایستی بعد از خودش نقطۀ ظلمت و أشدّ منکرین من یظهرهُ الله (میرزا حسینعلی) گردد»[٣٩].
به نظر ما پژوهشهای ادوارد براون دربارۀ بابیگری و بهاییگری (صرفنظر از مسائل سیاسی) به لحاظ تاریخ مذاهب (Histoire des Religions) حائز اهمیت است، و جا دارد در این باره از آثار وی بهرهگیری شود.
[١٦]- تاریخ ادبی ایران، اثر ادوارد براون، ترجمۀ علی پاشا صالح، ص ١١٥، چاپ تهران.
[١٧]- تاریخ ادبی ایران، ترجمۀ علی پاشا صالح، ص ٢٧٩ و ٢٨٠.
[١٨]- تاریخ طب اسلامی، اثر ادوارد براون، ترجمه مسعود رجبنیا، ص ٣٦، چاپ تهران.
[١٩]- تاریخ ادبی ایران، ترجمه علی پاشا صالح، ص ٢٩٧ و ٢٩٨.
[٢٠]- تاریخ طبّ اسلامی، ترجمه مسعود رجبنیا، ص ٥١.
[٢١]- یک سال در میان ایرانیان، اثر ادوارد براون، ترجمه ذبیحالله منصوری، ج ١، ص ١٤٥ و ١٤٦، چاپ تهران.
[٢٢]- تاریخ ادبی ایران، ترجمۀ علی پاشا صالح، ص ٢٣٨ و ٢٣٩.
[٢٣]- به انجیل برنابا، ترجمه سردار کابلی، فصل ٢١٧، چاپ تهران نگاه کنید.
[٢٤]- تاریخ ادبی ایران، ترجمه علی پاشا صالح، ص ٣١٩.
[٢٥]- المقدمتان في علومالقرآن، به اهتمام آرتور جفری (خاورشناس انگلیسی)، ص ٤٦، چاپ قاهره.
[٢٦]- کتاب المصاحف، اثر سجستانی، به اهتمام آرتور جفری، ص ٢٢، چاپ قاهره.
[٢٧]- به: کتاب المصاحف، اثر سجستانی، ص ١٨، ذیل عنوان «ارضاءُ عبدالله بن مسعودٍ لجمع عثمان ...» نگاه کنید.
[٢٨]- تاریخ ادبی ایران، ترجمه علی پاشا صالح، ص ٣٩٢ و ٣٩٣.
[٢٩]- به: الإرشاد، اثر شیخ مفید، ص ٢٩٢ و التاجالجامع للأصول، ج ١، ص ٦٩، چاپ بیروت، نگاه کنید.
[٣٠]- به: السّیرة النّبویّة، اثر ابن هشام، ج ٤، ص ٢٤١، چاپ بیروت نگاه کنید.
[٣١]- به: التاج الجامع للأصول، ج ١، ص ٧٠، نگاه کنید.
[٣٢]- به: التاج الجامع للأصول، ج ١، ص ٧٠، بنگرید.
[٣٣]- تاریخ ادبی ایران، ترجمه علی پاشا صالح ص ٤٢٣.
[٣٤]- رجوع شود به کتاب «الانتصار»، اثر ابن خیّاط، ص ٢٨، چاپ بیروت.
[٣٥]- به کتاب «یک سال در میان ایرانیان»، ج ٢، ص ٥٦٨ و ٥٦٩ نگاه کنید.
[٣٦]- و سپس این ادّعا را تا مقام «نبوّت» و «الوهیّت» بالا برد و خود را «نقطه اولی» و «ربّ أعلی» خواند!
[٣٧]- یک سال در میان ایرانیان، ج ١، ص ١٠٩.
[٣٨]- به مقدمه ادوارد براون بر کتاب «نقطه الکاف»، چاپ لیدن (هلند) نگاه کنید.
[٣٩]- به مقدمه ادوارد براون بر کتاب «نقطه الکاف» بنگرید.