ندایی از قلبِ طبیعت
توماس کارلایل در کتاب تحقیقات خود مینویسد: «این فرزند صحرا، با قلبی عمیق، چشمانی سیاه و نافذ و با روح اجتماعی وسیع و پردامنه، همه نوع افکاری را با خود به همراه داشت، غیر از جاهطلبی؛ چه روح آرام و بزرگی! او از کسانی بود که جز با شور عشق و حرارت، سر و کاری ندارند و طبیعت، آنان را مخلص و صمیمی قرار داده است؛ در حالی که دیگران در مسیر فرمولهای (شعارهای) گمراهکننده و بدعتها سیر میکردند و در عین حال، راضی و خرسند هم بودند، این مرد نمیتوانست خودش را در آن شعارها بپیچد و محصور کند.
رمز بزرگ هستی، با همهی دهشت، جبروت، جلال و شکوه، در نظر او روشن و آشکار میدرخشید.
هیچگونه بدعت و گمراهیای نمیتوانست، آن حقیقت غیر قابل وصف را از او مکتوم و مستور بدارد و ندای همان حقیقت بود که میگفت: «من وجود دارم».
آنچه را در این زمینه، صداقت و واقعیت نامیدیم، در حقیقت امری است ملکوتی و جنبهای است الهی. کلام چنان مردی، ندایی است مستقیم از قلبِ طبیعت؛ مردم باید به آن گوش فرا دهند و اگر به چنان کلامی گوش نسپرند، نباید به هیچ صدایی اعتنا کنند، زیرا همه چیز در برابر آن بسان باد است.
از دورانِ قدیم، چه در ضمن سیاحتها و چه در ضمن زیارتها هزار فکر در ذهن این مرد وجود داشت، او به خود میگفت: «من چه هستم؟! این شیء بیکران که در آن زندگی میکنم و مردم آن را جهان مینامند، چیست؟ زندگی چیست؟! مرگ چیست؟! من باید به چه معتقد باشم؟! من باید چه بکنم»؟!
صخرههای مهیبِ کوه حرا و کوه سینا و ریگستانهای عزلت و انزوا، جوابی به او نمیدادند. آسمان لاجوردی با همهی عظمت و شکوه و ستارگان درخشانی که بر فرازش جلوهگری داشتند، جوابی نمیدادند و از هیچ سو جوابی نمیرسید. فقط روح این مرد و آنچه از الهامات خدا در آن جای گرفته بود، به او جواب میداد و بس!»[١٢٥]
[١٢٥]- عذر تقصیر به پیشگاه محمد و قرآن؛ ٧٥- ٧٧.