برخورد عبداللهسبا پدرش عبدالله بن ابی
جنگ معروف بنی المصطلق در سال پنجم هجری به وقوع پیوست، میان یک انصاری و نفر مهاجر درگیری روی داد. در آغاز، جریان بسیار کوچکی بود ولی رفته رفته به حادثه مهمی تبدیل شد؛ هرکدام علیه طایفه رقیب از طایفه خود، درخواست کمک کرد. افراد هردو طایفه برای رویارویی علیه یکدیگر تجمع کردند، و نزدیک بود که جنگ شروع شود. اگر عدهای وساطت نمیکردند وقوع جنگ حتمی بود. عبدالله بن اُبی رئیس منافقان و از دشمنان سرسخت اسلام و مسلمانان بود؛ ولی چون در ظاهر، خود را مسلمان جا زده بود، مانند کفار با وی معامله نمیشد و تا آن زمان رفتار با منافقان چنین بود. وقتی او از خبر درگیری مطلع شد، در حق رسول الله جحرکت بسیار جسورانهای نمود و مرتکب اهانت شد و خطاب به دوستانش گفت: این همه، نتیجۀ کار خود شما است؛ شما بودید که آنان (مهاجرین) را در شهر خود اسکان دادید، و اموال خودتان را میان آنان توزیع کردید. اگر شما کمک آنان را ترک کنید، اکنون به مناطق خود برمیگردند سوگند به ذات یگانه الله، وقتی به مدینه برگردیم، این افراد پست را از مدینه بیرون خواهیم راند. حضرت زید بن ارقمسبا این که نوجوان بود، توان تحمل این تفکر ضد انسانی،وضد اسلام را نداشت. بلافاصله گفت: به خدا سوگند، تو خوار و ذلیل هستی و با دیده کج، به تو نگریسته میشود و کسی از تو حمایت نمیکند، محمد جصاحب عزت است. او هم از طرف خدا و هم از طرف مردم معزز است. عبدالله بن اُبی گفت: ساکت باش! من از راه شوخی چنین گفتم، اما حضرت زید سرسول الله جرا از این تصمیم عبدالله بن ابی باخبر کرد. حضرت عمرستقاضا کرد، تا گردن این منافق زده شود، ولی پیامبر خدا جاجازه چنین کاری را نمیدادند. عبدالله بن ابی وقتی مطلع شد که رسول اللهجاز این جریان اطلاع پیدا کردهاند، به محضر رسول اللهصآمد و قسمهای دروغین خورد و گفت: من چنین چیزی نگفتم و زید دروغ میگوید. گروهی از انصار مدینه نیز در محضر رسول الله جحاضر بودند، آنان نیز سفارش کردند که عبدالله بن ابی سردار طایفه و آدم موجّهی است. حرف یک نوجوان در برابر حرف او قابل قبول نیست و ممکن است در شنیدن یا فهمیدن مطلب، دچار اشتباه شده باشد.
رسول الله جعذر او را پذیرفتند. وقتی حضرت زیدسمطلع شد که او با سوگند دروغین، صداقت خود را به اثبات رسانده است و او را دروغگو خطاب کرده است، به دلیل شرم و حیا نتوانست در انظار عمومی ظاهر شود و حضور در مجلس رسول اللهجرا نیز ترک کرد. بالاخره سوره منافقون نازل شد، صداقت حضرت زیدسو دروغ بودن سوگندهای عبدالله بن ابی به اثبات رسید. عظمت و اهمیت حضرت زیدسبرای همگان معلوم شد و از عظمت عبدالله بن ابی کاسته شد. وقتی کاروان نزدیک مدینه منوره رسید، پسر عبدالله بن ابی که او نیز عبدالله نام داشت و از مسلمانان واقعی بود، شمشیر را بر دوش گرفت و در مبدأ ورودی شهر مدینه کمین کرد و خطاب به پدرش گفت: اجازه ورود به مدینه به تو داده نمیشود، مادام که اعتراف نکنی که تو ذلیل و محمد جمعزز و محترم است. عبدالله شگفتزده شد و با خود گفت: این پسر همواره از پدر خود تجلیل و تقدیر نموده است، امروز او را چه شده است که در حق محمدجهیچ چیزی را تحمل نمیکند؟ بالاخره عبدالله بن ابی مجبور به اعتراف شد که او ذلیل و محمد جعزیز و محترم است.