سلطان محمود غازی
محمود مردی شجاع، مدبر و با تقوا و جهادگر بود. وی تمامی خراسان و خوارزم (خیوه فعلی) و طبرستان و عراق عجم (اراک) و بلاد نیمروز (بلوچستان ایران و پاکستان) و جبال غور و و طخارستان را تصرف کرد و ملوک ترکستان را مطیع خود ساخت و بر جیحون پل بست.
سلطان محمود بین سالهای ۳٩۲-۴۱۶ چندین سفر جنگی به هندوستان کرد و مناطق وسیعی از آن مملکت از جمله سند و کشمیر و دهلی و سومنات را ضمیمه قلمرو خود کرد. و باعث انتشار اسلام در آن نواحی شد. محمود اولین کسی است که در تاریخ سلطان نامیده شده است. وی سلطانی بسیار دادگر بود. بطوری که وقتی پیرزنی وی را مؤاخذه قرار میدهد که نمیتواند امنیت را در مملکت خود برقرار کند، محمود نه تنها از آن پیرزن رنجیده خاطر نمیشود، بلکه دستور میدهد که سپاهیانش دزدان را در بلوچستان قلع و قمع کنند. بعد از فتوحات هند محمود در سال ۴۲۰ ه. ق ری و اصفهان را فتح کرد و حکومت بویه ری را انداخت. علمدوستی و دانشمند و شاعرپروری محمود نیازی به گفتن ندارد. تنها در دربار وی بیش از چهار صد شاعر همانند فردوسی، عنصری بلخی، فرخی سیستانی و... وجود داشتند. و دانشمندانی همچون بیرونی که هنوز هم جهان از کتابهایش بینیاز نیست.
از جمله نواحی که بدست سلطان محمود مسلمان شدند. ملتان – ممالک غوری و اهالی شهر قنّوج (در کنار شط گنگ و شمال شرقی کاونپور) بود. از جمله کرامات محمود در هندوستان درخواست محمود از خداوند است که در بیابانی در هند محمود با سپاهیانش در شرف مرگ ناشی از بیآبی بودند و قاضی منهاج سراج آن را در صفحه ۲۲٩ و ۲۳۰ طبقات ناصری آورده است. و خواجه عبدالملک عصایی از شاعران پارسیگوی قرن هشتم هندوستان در کتاب فتوح السلاطین آن را بنظم کشیده است. جلد سوم فصل پنجم فتوح السلاطین:
شنیدم چو محمود کشورگشای
بغزنین شد از هند رحلتگرای
یکی گمرهی زاقصای هند
به پیش آمدش در نواحی سند
بگفتا که من رهبری ماهرم
درین کار الحق عجب ساحرم
مرا گر شهنشاه فرمان دهد
بقرقم کلاه دلالت نهد
بغزنین سپه را براهی برم
که راه دو ماهه بماهی برم
چو خسرو از آن هندویی زرق ساز
رهی دید بر قطع راه دراز
شنیدم همان مرد گمراه را
که چون غول برد او زره شاه را
بفرمود آن خسرو نامور
که افواج شد را بود راهبر
عرض چون سپه چند منزل گذشت
بیفتاد لشکر بیک تیرهدشت
همه وحشتانگیز و مردم شکار
گیاهی نرسه در او جز خار
جهان در جهان غار در غار بود
کران تا کران دشت و کهسار بود
سرابی که پایان او کس ندید
نه در وی پی هیچ مردم رسید
در آن دشت جاناوران بود کم
بجز غول یا اژدهای دژدم
ز طوفان نوح اندر آن تیرهدشت
زمین کمتر از آب نمناک گشت
شنیدم ز بیآبی و بیرهی
سپه گشت نومیدار از بهی
همان رهبر گمره و عشوهگر
بیامد به پیش شه نامور
بگفتا از اینجا قریبست آب
بفرما که لشکر رود با شتاب
بدین عشوه یک روز و یک شب تمام
همی بود آن غول هامون خرام
دگر روز لشکر بجایی رسید
که هر سوی جز کربلایی ندیدمکان بیآبی
نه آبی آمد پدید آنجا نه راه
شه از تشنگی خسته جمله سپاه
و زآن پس شنیدم که فرمانروا
طلب کرد آن غول گمراه را
بپرسید از آن غول عشوهگرای
که در دل چه بوده است از آن عشوه رای
که ما را چنین یاوه انداختی
بتاراج ما حیلهیی ساختن
چو بشنید هندو ز شاه این سخن
بگفتا که ای شاه فرخند فن
یقین آنکه بر انتقام منات
کمر بستم از کشور گوجرات
همی خواستم تا شهنشاه را
از ایدر فرستم بدار بقا
بسی حیله کردم که در عین راه
بغفلت زنم تیغ بر فرق شاه
چو دیدم که من با تو ای نامور
بزور خصومت نیابم ظفر
بدین حیله کردم سپاهت هلاک
ز بیآبیشان سپردم بخاک
چو بر نیت خود شدم کامکار
کنون خواهیم کشت تو خواهی گذار
چو ز آن رهبر گمره غول خوی
شنید این حکایت شه نامجوی
بفرمود تا خون او ریختند
بشاخ مغیلانش آویختند
سپس آنگه بفرمود شاه جهان
بکشور گشایان و کارآگاهان
که امروز خیمه همینجا زنیم
همه بر در حق نیایش کنیم
مگر راه آبی بگردد عیان
که لشکر ز بیآبی آمد بجان
چو با سرکشان شاه این قصه راند
در آن روز لشکر همانجا ماند
چون آن روز ناخوش تمامی گذشت
همان دشت چون دشت ظلمات گشت
جهان گشت تاریخ چون پر زاغ
در آن تیرگی گم شد آن دشت وراغ
شهنشاه اندر دل شب بخاست
ره و آب از حضرت حق بخواست
در آن شب بر ایوان پروردگار
نیایش چنان کرد آن شهریار
که از سمت کعبه در آن تیرهدشت
یکی روشنایی پدیدار گشت
که از آن روشنی مانده شه در شگفت
پس از لطف هادی قیاسی گرفت
همان دم سران سپاه را بخواند
سپه سوی آن روشنایی براند
سپه چون از آنجا دو میل گذشت
یکی رودباری پدیدار گشت
سپه سوی آن رود آهنگ کرد
و زآن رود خلق آب سیراب کرد
چو آسوده شد خلق تشنه جگر
سپه راند زآن مرحله پیشتر
از آن رود چون یک میلی گذشت
یک شاه راهی پدیدار گشت
در آن راه شاه اختر سعید
همی راند تا سر بغزنین کشید
بلی هر که بندد دلی بر خدای
ره راست یابد بهر دو سرای