نبرد اصفهان
نبرد اصفهان در دوم رمضان سال ۶۲۵ روی داد. قبل از شروع جنگ سلطان در یک سخنرانی حماسی لشکریانش را برای جهاد با مغولان آماده کرد.
سلطان در جمع سرداران و بزرگان و لشکریان گفت: پیشامدی عظیم و بلایی عظیم رخ داده است. اگر تن به ناتوانی و ترس دهیم، امید هیچ بقایی نیست ولی اگر مقاومت کنیم و صبر پیشه سازیم به یاری خداوند پیروزیم. اگر کار به نوعی دیگر رخ دهد از درجه شهادت و مقام سعادت محروم نخواهیم بود. ﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُوٓاْ إِذَا لَقِيتُمۡ فِئَةٗ فَٱثۡبُتُواْ وَٱذۡكُرُواْ ٱللَّهَ كَثِيرٗا لَّعَلَّكُمۡ تُفۡلِحُونَ ٤٥﴾[الأنفال: ۴۵] «ای کسانی که ایمان آوردهاید، چون با گروهی روبرو شوید پایداری کنید و خدا را بسیار یاد کنید که رستگار شوید». همه یکدل و یکزبان سخن سلطان را پذیرفتند. سلطان لشکر را آرایش داد. قلب و دو جناح سپاه را روشن ساخت. لشکریان مغول دارای فرماندهانی نامآور همچون باچونوین – باینال نوین – اسن طغان نوین – بایملاس نوین و باسور نوین بود آنها دو هزار نفر را برای جمعآوری آذوقه و علوفه با اطراف اصفهان میفرستند. سلطان با فرستادن سه هزار نفر همگی را کشته یا اسیر کرد. سپس اسرا را برای قوت قلب مردم اصفهان کشت. در موقع تلاقی دو لشکر برادر بیوفای سلطان غیاثالدین و جهان پهلوان ایلجی با نزدیکان و گروهی دیگر متواری شدند. اما سلطان به روی خود نیاورد و جنگ روی داد. جناح راست سلطان جناح چپ مغول را تار و مار کرد. سلطان خود به قلب مغول حمله کرد و آنها را به سختی شکست داد.
جناح راست سلطان فکر میکند که جناح چپ نیز لشکریان مغول را شکست داده است به همین خاطر مغول را تعقیب میکند. در این جنگ مغول در حقیقت کاملاً درهم شکسته شد و سلطان بدرخواست یلان نوغو سردار شهیدش که وی را سوگند داد تا مغول را دنبال کنند و همگی را به قتل رسانند در کمین لشکری که مغول همیشه در کمین نگه میداشت افتاد ولی با شیردلی وصفناپذیری که داشت صف مغول را درهم شکست و به طرف لرستان رفت. بعد از هشت روز به اصفهان برگشت و مردم اصفهان بعد از برگشت او در روز عید رمضان بسیار خوشحال شدند.
چو دیدند ایرانیان روی او
برفتند یکبارگی سوی او
سلطان از اکثر بزرگان خشمناک بود. دستور داد خانان و سرورانی که از نزدیکان و نامیافتگان دولت خاندان او بودند و روز نبرد هیچ کاری نکردند، پیش او آوردند، وی روسری روی سرشان انداخت و گرد محلهها بگردانید. دسته دیگری که داد مردانگی داده بودند، و پایداری کرده بودند، را لقب خانی داد. برخی دیگر از آن سلحشوران را ملکی و خلعت و تشریف داد، و آنان را به مراتب بالا ترفیع داد.
بعد از آن سلطان لشکریانی را بدنبال مغول فرستاد. از آن لشکر بیشمار مغول فقط افراد انگشتشماری توانستند از جیحون بگذرند بقیه همگی به هلاکت رسیدند. این پایان مغول در ایران بود. اما خیانت ملحدان اسماعیلی و کفار گرجی و سایرین تاریخ ایران را به گونهای دیگر رقم زد. سلطان در سال ۶۲۶ به گرجستان لشکرکشی کرد، چرا که تمامی حکام گرجی و ارمنی و لکزی و آلان و سایر کفار باهم متحد شده بودند و قصد حمله به ایران را در سر میپروراندند. سلطان با لشکری بسیار کم در مقابل دریایی از کفار صفآرایی میکند. وی با زیرکی خاصی لشکر قفچاقی را از متحدانش جدا میکند و آنان را متقاعد میکند که به مملکت خود بازگردند. بعد سلطان به سران کفار پیشنهاد میدهد که چون هم شما و هم ما خستهایم امروز جنگ تن به تن جوانان راه به راه اندازیم و فردا جنگ مغلوبه کنیم. این پیشنهاد پذیرفته شد، و سلطان خود به شکل ناشناسی به میدان رفت، بعد از کشتن پنج تن از کفار سلطان غازی به لشکریانش دستور حمله داد. کفار که از شجاعت سلطان به وحشت افتاده بودند، دست به فرار زدند، و لشکر اسلام به راحتی توانست بر آنها پیروز شود در حالی که نسبت تعداد لشکریان اسلام به نوشته جوینی به کفار کمتر از یک در مقابل صد بود.
سلطان برای فرونشاندن فتنه ملک اشرف موسی به پایتخت او لشکر کشید و بعد از محاصرهای طولانی شهر اخلاط را به تصرف خود درآورد.
در سال ۶۲٧ ه. ق کیقباد حاکم سلجوقی روم با ملک اشرف متحده میشود آندو لشکری به استعاد یکصد هزار مرد جنگی با تجهیزات کامل بسیج کردند.
سلطان غازی در مقابل آنها صفآرایی کرد با آنکه بسیار مریض بود. وقتی آن همه لشکر را دید آهی از ته دل کشید و با چشمان گریان گفت: این لشکر در اختیار من بود مغولان را کاملاً تار و مار میکردم. بعداً سلطان با برگرداندن اسبش عقبنشینی میکند. متحدان به خیال اینکه سلطان میخواهد آنها را فریب دهد از تعقیب لشکریان سلطان خودداری میکنند. بعد از آن ملک اشرف با فرستادن نامهای به وزیر سلطان از او میخواهد که سلطان را به صلح راضی کند وی مینویسد سلطان بسان سدی است میان ما و کفار و تو میدانی که بعد از شکست پدر او از طرف کفار بر ما چه رفته است. سلطان این دعوت را میپذیرد و به مملکت خود برمیگردد. سلطان بعد از مراجعت از روم لشکریانش را به استراحت میفرستد.
ملحدان اسماعیلی در سال ۶۲۸ ه. ق برای مغولان پیام فرستادند که سلطان بسیار ضعیف شده است و آنان حتماً خواهند توانست او را شکست دهند. مغولان هم اینکه هیچگاه فکر اشغال ایران را از سر بدر نکرده بودند و لشکری به فرماندهی جرماغون به استعداد یکصد هزار مرد جنگی آماده کرده بودند، بیدرنگ راهی میشوند وقتی خبر مغول به سلطان میرسد به نایب اشرافالدین وزیر در اردبیل و حسامالدین تکین والی قلعه فیروزآباد دستور آوردن خبر مغول و جمعآوری سپاه میدهد اما آندو سردار خیانت میکنند، و به خانههای خود میروند. سلطان با این خیانت گرفتار مغول میشود.
در همین زمان گرجیها به گنجه حمله میکنند، کیقباد سلجوق هم برای جنگ با سلطان آماده میشود. سلطان بعد از خواباندن غائله گنجه تصمیم میگیرد که به اصفهان برگردد اما ملک مسعود حاکم دیاربکر قول کمک میدهد و به سلطان پیشنهاد میکند که در صورت رفتن به آنجا وی چهار هزار تن از سپاهیانش را در اختیار او خواهند گذاشت.
یکی از امیران تاتار بسبب ترس از مجازات گناهی که کرده بود به جلالالدین میپیوندند، او را از نقشه مغول آگاه میسازد و میگوید: بر سر راه آنها مقداری رمه و حشم و مال قرار بده آنها آن را مورد تاراج قرار خواهند داد، آنگاه از کمین بیرون آمده آنها را تار و مار کن. سلطان اوترخان خالوی خود را با چهار هزار سوار بعنوان طلایهدار سپاه به مقابل سپاه مغول فرستاد، تا با حالت جنگ و گریز آنها را به محل کمین برساند، ولی ترخان خائن از ترس از نیمه راه بازگشت، و خبر داد که مغول از ملازگرد عقب نشستهاند. اوترخان سلطان را با ناجوانمردی فریب داد و با مکاتبهای که با ملک مظفر داشت کمینگاه سلطان را به مغول نشان داد. سلطان که قبلاً لشکریانش را توسط یکی از سردارانش به سوی اصفهان فرستاده بود، تنها صد تن از غلامانش را نگه داشته بود. وقتی مغول در سپیده دم به کمینگاه او حمله کردند با روح قوی که داشت از معرکه بیرون رفت پانزده مغول سلطان را تعقیب کردند سلطان دو تای آنها را کشت بقیه مغولان از ترس برگشتند. از اینجا به بعد درباره سلطان غازی دیگر خبر صحیحی در دست نیست ابن اثیر که وقایع تاریخی را تا سال ۶۲٩ ادامه داده است.
در اخبار این سال آورده که هنوز از سرنوشت سلطان اطلاع دقیقی در دست نیست بهر حال باید اذعان کرد که سلطان را با حیله شهید کردند بعد ماجرای شرابخوری و مستی را به او نسبت دادند و همه گناهان را به گردنش انداختند. عجیبتر اینکه کسی که درباره سلطان شعر ساخته او را به سبب بقول خودش مستی نکوش کرده خودش شرابخور بوده است. منشی اول سلطان بنام نورالدین که قبل از محمد نسوی امر منشیگری سلطان را به عهده داشت. نسبت شراب خوردن به سلطان از طرف دکتر دبیر سیاوق در کتاب جلالالدین خوارزمشاه وی و همچنین در کتاب سیره محمد نسوی درباره سلطان شهید تکذیب شده است. شهادت سلطان موجب نابودی شعایر اسلام و پیروزی شعایر بتپرستان گردید. دوست و دشمن معتقد بودند که تنها سلطان جلالالدین است که میتواند در مقابل مغول بایستد و بس، با شهادت او این سد شکسته شد.
بعد از شهادت سلطان سپه مغول سه دسته شد: دسته اول برای کشتار و غارت دیاربکر – ارزنالروم – میافارقین – ماردین – نصیبین و موصل رفته و تا ساحل رود فرات در عراق امروزی رفته آنها در این حمله بقدری خون ریختند و ویرانی ببار آوردند، که دیگر هیچ نیرویی تاب جنگ با مغولان را نداشت. دسته دوم به تفلیس روانه شدند مردمانش را کلاً قتلعام کردند و همه چیز را سوزاندند و غارت کردند. همین اعمال را در بعضی دیگر از نواحی مانند اخلاط نیز انجام دادند. دسته سوم بعد از تسلط بر مراغه از راه آذربایجان به اربل رفتند. در آنجا کشتار هولناکی کردند سپس به تبریز بازگشتند. مردم تبریز با دادن هدایای بسیار و استقبال باشکوه از مغولان از قتل نجات پیدا میکنند. این بود نتیجه دشمنی کیقباد و ملک اشرف ایوبی و... آنهائی که یکصد هزار مرد جنگی را برای جنگ با هم دین خود بسیج کرده بودند اکنون مانند مور در قلعههای خود محصور شده بودند، و برای نجات مردم بیگناه کوچکترین حرکتی نکردند، اما قهر خداوندی بزودی دامن آنان را فراگرفت غلامان آنها، آنها را از اریکه قدرت به زیر کشاندند و خود حکومت را بدست گرفتند به دنبال این فاجعه عظیم نیرویی در شام و مصر سر کار آمد که تا سیصد سال مقاومتترین سد اسلام در مقابل کفار مغولی و صلیبی گشت، و هر دو را به خاک سیاه نشاند. اینان همان کسانی هستند که در تاریخ مصر به ممالیک معروفند.