طعن تیجانی درباره صحابه و ادعای او مبنی بر اینکه آنها از لشکر اسامه تخلف کردند و رد بر او
تیجانی در صفحه ۱۰۰ کتاب خود تحت عنوان: (صحابه در لشکر اسامه) میگوید:، خلاصه قصه اینکه پیامبر جدو روز قبل از وفاتش لشکری را برای جنگ با روم آماده نمود و اسامه بن زید بن حارثه را که جوانی هیجده ساله بود فرمانده آن لشکر کرد. این تصمیم در شرایطی بود که در این لشکر، بزرگان مهاجرین و انصار، چون ابوبکر و عمر و ابوعبیده جرّاح و دیگر صحابه مشهور حضور داشتند. گروهی از آنها به این تصمیم پیامبر جاعتراض کردند و گفتند چگونه ممکن است جوانی را که هنوز ریشش در نیامده است فرمانده آنها باشد. ایشان در گذشته نیز به انتصاب پدر او به عنوان فرمانده لشکر نیز اعتراض کرده بودند. چون حرف و حدیثها درباره این قضیه زیاد شد پیامبر از گفتههایشان خشمگین شدند و با وجودیکه تب داشتند و در بستر بیماری افتاده بودند دونفر که بازوان او را گرفته بودند و از شدت درد و ضعف، پاهایشان بر زمین میکشیدند، بالای منبر رفتند و پس از حمد و ثنای خداوند خطاب به مردم گفت: ای مردم، این حرف و حدیثهایی که شما درباره فرمانده من، اسامه بن زید میگویید چیست؟ شما که به فرماندهی اسامه اعتراضی دارید، از قبل نیز به انتخاب پدرش به عنوان فرمانده اعتراض داشتید. به خدا قسم زید شایسته امارت بود و بعد از او فرزندش نیز برای فرماندهی شایستگی دارد.
سپس به گمان اینکه صحابه صراحتاً با پیامبر جمخالفت کردند و در رابطه با تجهیز و اعزام لشکر اسامه تعلل و درنگ کردند و تا وفات پیامبر جآن وظیفه را انجام ندادند به بدگویی از ایشان می پردازد.
او همچنین در صفحه ۱۰۳ میگوید: اگر در این موضوع دقت نماییم میبینیم که خلیفه دوم بارزترین عنصر آن جریان بود، چون او بود که بعد از وفات رسول جپیش ابوبکر رفت و از او خواست تا اسامه را از آن مقام برداشته و کسی دیگر را به جای او بگذارد. اما ابوبکر به او گفت: ای فرزند خطاب، مادرت به عزایت بنشیند، آیا میخواهی او را عزل کنم در حالی که پیامبر خدا جاو را به این مقام گماشته است.
حال به جواب این اکاذیب می پردازیم:
این ادعا که صحابه رسول خدا جصراحتاً در انتخاب اسامه به عنوان فرمانده سپاه با او مخالفت کردند، از بزرگترین دروغهایی است که اخبار و روایات، بطلان آن را اثبات میکند.
آنچه در این حادثه مشخص میباشد اینست که پیامبر جدر روزهای آخر عمر خویش به اصحابش دستور داد بسوی منطقه بلقاء شام حرکت کنند و به انتقام خون زید بروند و بر اهل مؤته هجوم کنند، چون زید بن حارثه، جعفر بن ابی طالب، عبدالله بن رواحه، فرماندهان پیامبر جدر جنگ مؤته بودند که در آنجا کشته شده بودند و همچنین انتقام مسلمانان دیگر را از اهل مؤته و رومیان بگیرند. هنگامی که صحابه بر طبق دستور پیامبر جآماده عزیمت شدند، رسول خدا اسامه بن زید بن حارثه را به فرماندهی آنها گماشت، و به او گفت: به جایی که پدرت کشته شده است برو با اسبهایت آنها را لگد مال کن و اول صبح بر منطقه أُبنی حمله کن [۵٧۲]. چنان سریع حرکت کن که سپاه تو قبل از این که کفار از حضورش آگاه شوند، به سرزمین ایشان برسد، اگر خداوند تو را بر آنها پیروز نمود، مدت زیادی در میان آنها توقف مکن و زود به مدینه بازگرد. گروهی چون عیاش بن ابی ربیعه المخزومی و دیگران درباره فرماندهی اسامه انتقاد کردند. عمر به آنان اعتراض نمود و در این رابطه با پیامبر جصحبت کرد [۵٧۳]. پیامبر جنیز بر منبر رفت و خطاب به مردم گفت: اگر به این تصمیم من اعتراض میکنید بدانید که قبلاً نیز به تصمیم من در انتخاب پدر او به عنوان فرمانده اعتراض نمودید. به خدا قسم او شایسته امارت بود و از محبوبترین افراد پیش من محسوب می شد و پسرش نیز بعد از او محبوبترین افراد پیش من است [۵٧۴]. در اینجا روشن است افراد محدودی و نه همه صحابه در مورد فرماندهی اسامه انتقاد داشتند و در آن مورد هم اجتهاد کردند، چون بیم آن داشتند که بخاطر کم سن و سال بودنش نتواند سنگینی این بار را تحمل کند. اما با این حال، عمر به آنها اعتراض نمود و پیامبر جرا از آن مطلع ساخت. پیامبر نیز به آنها گفت او شایسته آن مقام است. بعد از آن قضیه هم دیگر کسی انتقادی نداشت.
چه ایرادی متوجه صحابه است حال آنکه تنها افرادی معدود از آنها به آن تصمیم انتقادی داشته اند. از طرف دیگر خود صحابه نیز به این افراد اعتراض کردهاند. مخصوصا پس از این که رسول خدا جآنها را نهی نمود، آنها نیز دیگر هیچ انتقادی نکردند.
این ادعای تیجانی که گمان میکند صحابه در عزیمت با سپاه اسامه تأخیر و تعلّل کردند و تا وفات پیامبر جصبر کردند دروغ محض است. حقیقت اینست که صحابه خود را برای جنگ و حرکت به سوی میدان نبرد آماده کردند. ابن هشام و طبری با استناد به ابن اسحاق نقل میکنند: «پیامبر جاسامه بن زید بن حارثه را به جانب شام فرستاد و به او دستور داد که سرزمینهای بلقاء و داروم فلسطین را فتح کند. مردم آماده عزیمت شدند و مهاجران نخستین نیز درکنار اسامه حضور داشتند». [۵٧۵]
در طبقات ابن سعد نیز آمده است: «اسامه در اطراف شهر اردو زد. همه بزرگان مهاجرین و انصار برای حضور در آن جنگ حضور یافته بودند». [۵٧۶]
می بینیم که همه صحابه خود را آماده کرده بودند تا با اسامه به جانب شام خارج شوند. اسامه نیز در اطراف شهر اردو زد تا سپاهش را آماده حرکت نماید اما چیزی که بعداً پیش آمد این بود که بیماری پیامبر جشدت گرفت اسامه پیش او آمد و گفت: ای رسول خدا، شما ضعیف شدهاید، امیدوارم که خداوند شما را شفا دهد، به من اذن بدهید در مدینه بمانم تا آن هنگام که خداوند شما را شفا دهد. چون اگر من از مدینه خارج شوم و شما در این حالت باشید، در دلم دردی خواهد ماند. دوست هم ندارم از مردم درباره احوال شما بپرسم. پس از این سخنان رسول خدا جساکت ماند و هیچ نگفت. [۵٧٧]
پس در واقع این اسامه بود که از پیامبر جخواستار تأخیر در عزیمت لشکر تا زمان بهبود وضعیت مزاجی پیامبر جشد و پیامبر نیز به او چنین اذنی داد. اگر اسامه میخواست خارج شود کسانی که تحت فرمان او بودند هرگز از فرمان او تمرّد نمیکردند.
شیخ الاسلام ابنتیمیه میگوید: اگر اسامه خارج میشد هیچ یک از اصحاب او در عزیمت به جانب شام درنگ نمیکرد، اما این اسامه بود که بخاطر بیماری پیامبر جدر حرکت تأخیر نمود، و گفت: چگونه میتوانم بروم در حالی که پیامبر در این حالت باشد، و بعداً از دیگران در مورد احوال ایشان بپرسم. پیامبر جنیز به او اجازه داد تا در مدینه بماند. اگر پیامبر از اسامه میخواست که برود، بدون شک او اطاعت مینمود و اگر اسامه میرفت کسانی که با او بودند درنگ نمیکردند. دیدیم که بعد از وفات پیامبر جهمه ایشان با او رفتند و هیچکس بدون اذن او در رفتن درنگ نکرد. [۵٧۸]
اسامه که در اطراف شهر اردو زده بود، منتظر شفای پیامبر جشد تا اینکه روز دوشنبه فرا رسید. در این روز پیامبر جسالم به نظر میرسید. در این هنگام، اسامه بر پیامبر داخل شد. پیامبر جبه او گفت: ای اسامه، در پناه خداوند عزیمت کن. برکت الهی سیر کن، اسامه با او وداع کرده و به مردم دستور حرکت داد. هنگامی که میخواست سوار شود ناگهان قاصدی از جانب مادرش، اُمّ أَیمَن سر رسید و گفت: پیامبر جدر حالت احتضار است، اسامه همراه بزرگانی چون عمر و ابوعبیده به شهر بازگشتند هنگامی که نزد رسول خدا جرسیدند او پس از ساعتی فوت نمود. [۵٧٩]
این است حقیقت آن چیزی که رخ داده است. در واقع، تأخیر در خروج اسامه جز به خواست خود او نبود که پیامبر جنیز به او اجازه این کار را داد. باید دانست که بین دستور پیامبر جبرای عزیمت به جنگ تا وفات او تنها شانزده روز فاصله بود. روز دوشنبه، چهار شب مانده به آخر ماه صفر سال۱۱ بعد از هجرت او در بستر مرگ افتاد. روز بعد اسامه به عنوان فرمانده لشکر تعیین شد تا سرانجام، حضرت جدر بستر مرگ افتاد، در روز دوازهم ربیع الاول روز دوشنبه وفات نمود [۵۸۰]. واضح است که این مدت در آن وقت برای آماده کردن یک لشکر بسیار کم بود اما صحابه کمتر از این مدت مهیای عزیمت شدند و تنها درخواست اسامه عزیمت را به تأخیر انداخت. [۵۸۱]
به این ترتیب، ادعای تیجانی نیز نقش بر آب می شود. این ماجرا خود، دلیل قاطعی است بر استجابت دستور پیامبر جاز طرف صحابه ، چون آنان لشکری را که گفته شده است سه هزار جنگجو در آن بودند [۵۸۲]، با تمام تجهیزات یک سپاه و آذوقه آن در مدت کمتر از سه روز در آن حالت فقری که مسلمانان در آن روزگار گرفتار آن بودند آماده کردند. خداوند از آنها راضی باد.
مؤلف ادعا میکند پیامبر ابوبکر و عمر را هم به لشکر اسامه فرستاد اما آن دو برای حضور در آن تعلل میکردند.
در جواب او باید گفت در هیچ روایت صحیحی نقل نشده است که پیامبر جبه ابوبکر و یا به کس دیگری دستور داده باشد که به لشکر اسامه بپیوندند، چون از عادت او نبود که در حین تدارک یک لشکر نام افراد معینی را برای حضور در آن ذکر نماید، بلکه همه اصحاب، خود، نامزد میشدند و هنگامی که تعداد لازم و کافی برای آن هدف جمع میشد برایشان امیری معین میکرد.
شیخ الاسلام ابنتیمیه/میگوید: پیامبر جعادت نداشت که در لشکرکشیها اسامی کسانی را ذکر کند که با او خارج شوند بلکه عموما مردم را بدان فرامیخواند، و گاهی خود میدانستند که حضرت خواستار خروج همه آنهاست. اما حضرت حضور یا عدم حضور را به اختیار خودشان میگذاشت، همچنانکه در جنگ (الغابه) رخ داد. گاهی هم دستور شامل افرادی می شد که دارای صفت معینی بودند، همچنانکه در بدر رخ داد و حضرت گفت هر کس که سواریش حاضر است خارج شود. لذا بسیاری از مسلمانان خارج نشدند. گاهی نیز دستور مطلق برای خروج میداد و به هیچ کسی اجازه عدم حضور نمیداد، همچنانکه در غزوه تبوک چنین بود. هنگامی که پیامبر اسامه بن زید را به فرماندهی سپاه تعیین کرد او را بخاطر مصلحتی ، به سوی دشمنانی فرستاد که پدرش را کشته بودند و مردم را بدان تشویق نمود و هر کس که خواست خارج شد و روایت است عمر از کسانی بود که با او خارج شد نه به خاطر اینکه پیامبر جاو را و یا کس دیگری را تعیین کرده باشد بلکه کاملاً داوطلبانه اقدام به چنین کاری نمود. [۵۸۳]
بنابراین پیامبر جنام کسی را برای ملحق شدن به لشکر اسامه ذکر ننمود، بلکه همه اصحابش را بدان دعوت میکرد لذا بزرگان مهاجرین و انصار به او پیوستند همچنانکه در روایات است [۵۸۴]. در میان ایشان عمر بن خطاب هم بود. سپس هنگامی که خبر احتضار پیامبر را شنید با اسامه به مدینه بازگشت، هم چنانکه نقل آن از ابن سعد گذشت. بعد از وفات پیامبر، عمر همچنان در لشکر اسامه بود تا اینکه ابوبکر خلیفه شد و دستور داد تا لشکر اسامه به سوی شام حرکت کند. اما او از اسامه خواست که بخاطر نیاز مبرم او به عمر، او را از همراهی سپاه معاف کند که اسامه نیز چنین کرد.
واقدی میگوید: «ابوبکر سبه خانه اسامه رفت و از او خواست که اجازه دهد عمر در مدینه بماند. اسامه نیز قبول کرد. ابوبکر از او پرسید آیا با طیب خاطر این درخواست را قبول کرده است و اسامه نیز جواب داد چنین است». [۵۸۵]
طبری نیز میگوید: ابوبکر وقتی اسامه را همراه با لشکرش بدرقه میکرد گفت: اگر خواستی مرا به وسیله عمر کمک نمایی، چنین کن که او اجازه داد عمر در مدینه بماند [۵۸۶]. محققان و مورخان دیگری نیز بدین امر اشاره کردهاند. [۵۸٧]
بنابراین ثابت شد همراه شدن عمر با لشکر اسامه داوطلبانه و با رغبت و اختیار خودش بود و ماندن او نیز به خاطر درخواست خلیفه و اجازه فرمانده لشکر روی داد پس هیچ سرزنشی در اینجا متوجه عمر نیست.
اما درباره ابوبکر، باید دانست که اکثر مورخان برآنند که او اصلا در لشکر اسامه حضور نیافت زیرا آنها نام کسانی را که در لشکر او بودند آوردهاند اما نام ابوبکر در میان آنها وجود ندارد.
واقدی در ضمن سخن خود درباره سپاه اسامه میگوید: همه مهاجران نخستین برای آن جنگ داوطلب شده بودند که از آن جمله میتوان عمر بن خطاب، ابوعبیده بن جراح و سعد بن ابیوقاص و ابوالأعور سعید بن زید را نام برد. [۵۸۸]
طبری نیز میگوید: پیامبر جقبل از وفاتش لشکری از مردم مدینه و اطراف آن تشکیل داد و اسامه بن زید را بر امارت آن گماشت و عمر بن خطاب نیز در میان آنان بود [۵۸٩]. ذهبی هم در ضمن شرح حال اسامه میگوید: پیامبر جاو را فرمانده لشکری برای جنگ با رومیان نمود و در میان آن لشکر بزرگانی مانند عمر بن خطاب بودند. [۵٩۰]
این مورخین نام ابوبکر را در لشکر اسامه ذکر نمیکنند. اما نام بزرگانی مانند عمر، ابوعبیده و سعد و دیگران را ذکر کردهاند. اگر ابوبکر در میان لشکر میبود باید ابتدا نام او ذکر میشد و ذکر نام او از نام دیگران ضروریتر بود.
اما ابن سعد هم نام ابوبکر را در ضمن لشکر اسامه میآورد هم بزرگان دیگری در آن لشکر داوطلب شده بودند که از آن جمله میتوان به: ابوبکر صدیق، عمر بن خطاب و ابوعبیده اشاره نمود [۵٩۱]. و ابن حجر درفتح الباری نیز به این رای معتقد است [۵٩۲]. ابن کثیر هم در ضمن بحث از همین موضوع میگوید: در میان آنها عمر بن خطاب هم بود، و گفته میشود ابوبکر نیز حضور داشته است اما رسول خدا جاو به خاطر امامت نماز جماعت مستثنی کرد. [۵٩۳]
شیخ الاسلام ابنتیمیه،/قاطعانه میگوید: ابوبکر در لشکر اسامه نبود. او در این رابطه می گوید: «ابوبکر به اتفاق نظر علما در لشکر اسامه حضور نداشته اما روایت است که عمر در میان آنها بود و چون اسامه قصد عزیمت نمود ابوبکر از او خواست که به خاطر نیازش به عمر اجازه دهد او در مدینه بماند که اسامه نیز چنین نمود.» [۵٩۴]
ابن تیمیه در جای دیگری و در رد بر امثال این مؤلف رافضی میگوید: «اما گفته او که اسامه را بر لشکری گماشت که درمیان آنها ابوبکر و عمر بودند از دروغهایی است که کسی که اندکی علم حدیث بداند دروغ بودن آن را می شناسد. ابوبکر هرگز در میان آن لشکر نبود، بلکه پیامبر جاو را در وقت نماز به جای خود پیش نماز نمود. نیز روایت شده است که قبل از بیماریاش پرچم را به دست اسامه داده بود اما هنگامی که بیمار شد دستور داد ابوبکر پیش نماز مردم باشد و او هم تا زمان وفات پیامبر جبرای مردم نماز خواند. اگر فرض شود ابوبکر قبل از بیماری پیامبر جبه سپاه اسامه پیوسته باشد اما چون رسول خدا جبه او دستور داده بود تا امامت جماعت را بر عهده بگیرد، دیگر اسامه نمیتوانست با وجود دستور رسول خدا، ابوبکر را ملزم به حضور در سپاه نماید. [۵٩۵]
بدین ترتیب، روشن میشود ابوبکر اصلاً در لشکر اسامه حضور نداشته است و این گفته اکثر مورخان است و تنها عدهای چند خلاف این را گفتهاند، ابنتیمیه نیز هم چنان که گذشت، اتفاق نظر علمای حدیث را در این مورد نقل نمود که چون ابوبکر بنا به خواست رسول خدا امامت جماعت را بر عهده داشت نمیتوانست به سپاه ملحق شود. کسانی که به رأی دیگر رفتهاند، نگفتهاند که ابوبکر بعد از دستور پیامبر جبه او مبنی بر امامت نماز جماعت، باز هم در لشکر اسامه باقی ماند. چون از جهت تواتر، معلوم است که او تا زمان وفات پیامبر مشغول امامت مردم بود، در صورتی که لشکریان در اطراف مدینه اردو زده و آماده حرکت بودند. لذا ابنکثیر میگوید: کسانی که به حضور ابوبکر در لشکر اسامه معتقدند، گفتهاند او به خاطر دستور رسول خدا جمستثنی شد. به این ترتیب، این ادعای تیجانی هم که می گوید شیخین در لشکر اسامه بودند اما در خارج شدن با سپاهیان تعلّل کردند از اساس، باطل است.
در رابطه با این گفته او که عمر از بارزترین افراد مخالف انتصاب اسامه به عنوان فرمانده سپاه بود، و او بود که بعد از وفات پیامبر جپیش ابوبکر آمد و خواستار عزل اسامه و انتخاب فرد دیگری به جای او شد، باید بگویم اصلا در این خصوص، مخالفتی وجود نداشته است تا اینکه عمر از افراد بارز و یا غیر بارز آن باشد، بلکه این از خیالبافیهای رافضیان و از اکاذیبی است که بدین وسیله قصد فریب افراد سادهلوح را داشته و در صدد توجیه بدگوییهایشان درباره اصحاب پیامبر جهستند. اصل در چنین اموری استناد به احادیث و روایات صحیح است که قطعاً چنین روایاتی وجود ندارد تا ادعای دروغین مؤلف را تأیید نماید!
در صفحات قبل در این رابطه جواب این مؤلف رافضی کینه توز گذشت و مواضع یاران پیامبر درباره لشکر اسامه با روایات صحیح نقل شد که در اینجا نیازی به تکرار آنها نمیباشد.
ادعای دیگر او این است که عمر از ابوبکر خواستار عزل اسامه بود. در پاسخ به او باید گفت این نظر تنها نظر عمر نبود، بلکه نظر تعدادی دیگر از صحابه نیز بود. علت این درخواست هم آن بود که بعد از وفات پیامبر جبسیاری از قبایل عرب مرتد شده و دشمنان از هر طرف مسلمانان را احاطه کرده بودند، از طرف دیگر بهترین صحابه نیز در لشکر اسامه حضور داشتند. در واقع، بزرگان صحابه بیم آن داشتند که با خارج شدن لشکر، دشمنان به آنها هجوم آورد در حالی که خلیفه و امهات المؤمنین و زنها و بچهها در شهر، بیدفاع باشند. لذا به ابوبکر پیشنهاد دادند که فرستادن لشکر اسامه را به تأخیر انداخته تا اینکه اوضاع سر و سامان پیدا کند و جنگ با مرتدان پایان پذیرد. هنگامی که ابوبکر نپذیرفت بعضیها گفتند بهتر است خلیفه، شخصی را که نسبت به اسامه مسنتر وآشناتر به جنگ است به فرماندهی لشکر بگمارد که خود بیانگر آنست که صحابه به شدت نسبت به امنیت جان افراد لشکر در آن اوضاع بحرانی حساس بودند.
در این مورد نیز روایتهایی نقل شده که در زیر میآید:
طبری از عروه و او از پدرش چنین روایت می کند : «هنگامی که با ابوبکر بیعت شد، خطاب به مردم گفت : باید لشکر اسامه راه بیفتد. اعراب بادیه نشین مرتد شدهاند، یهودیان و مسیحیان ها طغیان کردهاند و مسلمانان بخاطر وفات پیامبرشان و کمی تعداد و انبوهی دشمنانشان چون گوسفندانی هستند که در شبی بارانی و زمستانی رها شدهاند. مردم به او گفتند: اینها که در مدینه هستند بهترین مسلمانان هستند، و اعراب با ما پیمانشکنی کردهاند. بنابراین سزاوار نیست مسلمانان را از گرد خود دور کنید. ابوبکر پاسخ داد: قسم به کسی که جان ابوبکر در دست اوست، اگر بدانم که درندگان مرا می ربایند، باز هم لشکر اسامه را همچنانکه پیامبر جدستور داده است، خواهم فرستاد، و اگر در شهر هم جز خودم کسی نماند باز آن را می فرستم.» [۵٩۶]
در روایت واقدی آمده است: «هنگامی که خبر وفات رسول خدا جبه اعراب رسید، بسیاری از آنها مرتد شدند. ابوبکر سبه اسامه سگفت: به جانبی که رسول خدا جتو را امر فرمود حرکت کن. مردم شروع به خارج شدن کردند و در محل اردو گرد هم آمدند. بزرگان مهاجرین نخستین, نگران اوضاع بودند و به همین خاطر عمر و عثمان و سعید بن ابیوقاص و ابوعبیده بن جراح و سعیدابنیزید نزد ابوبکر رفته و گفتند: ای خلیفه رسول خدا، اعراب از هر طرف بر تو شوریدهاند و با دور کردن این لشکر از خودت، کاری از تو برنمیآید. این لشکر را برای سرکوب مرتدین نزد خود نگهدار. همچنین بیم آن میرود مرتدین به مدینه که در آن زنان و بچهها هستند حمله کنند، اگر جنگ را با رومیان تا استحکام مجدد پایههای حکومت اسلام و از میان بردن مرتدین به عقب بیندازیم این به صلاح همه است. آنگاه لشکر اسامه را بفرست که آن وقت دیگر دشمنی وجود ندارد که بخواهد به ما حمله کند، وقتی ابوبکر جسخن ایشان را شنید، گفت: آیا کسی حرف دیگری دارد؟ گفتند: حرف ما همین است که گفتیم. سپس ابوبکر گفت: قسم به کسی که جان من در دست اوست اگر گمان ببرم که درندگان در مدینه مرا میخورند باز هم این لشکر را خواهم فرستاد، من خلافت را با انجام این دستور رسول خدا جآغاز میکنم که بهترین کار است. زیرا او که پیامبر خدا بود گفت: لشکر اسامه را بفرستید.» [۵٩٧]
در روایت طبری نیز آمده است: این نظر خود اسامه نیز بود و خود او عمر را برای این کار به سوی ابوبکر فرستاد. انصار نیز بر این رأی بودند و آنها به عمر گفتند اگر ابوبکر نپذیرفت، به او بگویید که فرماندهی لشکر را به فردی مسنتر از اسامه بدهد [۵٩۸]. روایت دیگری هم که از قول حسن بصری میباشد چنین است: «پیامبر جقبل از وفاتش لشکری از اهل مدینه و اطراف آن گرد آورد و اسامه را به فرماندهی آن گماشت. بزرگانی چون عمر بن خطاب هم در میان آنها بودند. هنوز لشکریان از خندق نگذشته بودند که پیامبر جوفات نمود. اسامه مردم را متوقف نمود و به عمر گفت: پیش خلیفه پیامبر خدا جبرو و از او درخواست نما که به من اذن دهد تا مردم را بازگردانم، چون بزرگان قوم با من هستند و من برای خلیفه و دیگر مسلمانان احساس خطر میکنم و میترسم که مشرکان او را بکشند. انصار هم گفتند: اگر نپذیرفت و اصرار ورزید که برویم از طرف ما به او بگو: بر ما فردی مسنتر از اسامه بگمار. عمر نیز پیش ابوبکر آمد و پیغام اسامه را به او رساند. ابوبکر گفت: حتی اگر سگها و گرگها مرا بربایند، هرگز دستوری را که پیامبر خدا جصادر کرده است لغو نخواهم کرد. عمر سپس گفته انصار را به او رساند. ابوبکر که نشسته بود از جایش برخاست و ریش عمر را گرفته و به او گفت: مادرت به عزایت بنشیند! ای پسر خطاب، او را رسول خدا به آن مقام گماشته است، آیا می خواهی من او را عزل نمایم؟ مادرانتان به عزایتان بنشیند! به خاطر شما از خلیفه رسول خدا چهها که ندیدم؟!».
از این سخن، معلوم می شود آنچه باعث گفته صحابه شده بود، دلسوزی نسبت به دین خدا و شفقت بر حال مسلمانان بود و اینکه نظر «تأخیر در عزیمت لشکر اسامه» رأی اکثر صحابه که از آن جمله اسامه بود و آن به خاطر شرایط سختی بود که بعد از وفات رسول خدا جبه علت کثرت ارتداد، انتشار نفاق و در کمین بودن دشمنان و طمع آنها به مسلمانان، به وجود آمده بود. در صورتی که لشکر مسافتهای طولانی را طی میکرد و از میان قبیلههایی عبور مینمود که امانی از آنها نبود و بیم خیانت و ارتداد آنها میرفت. اینها همه عللی بود که انصار را وادار نمود تا عمر را [همچنانکه در روایت طبری ذکر شد] نزد خلیفه بفرستند و از او بخواهند حداقل شخص با تجربهتری را بر آنها بگمارد و اسامه را که در آن موقع جوانی هجده ساله بود، [۵٩٩]عزل کند. باید دانست در اینجا هیچ سرزنشی متوجه اسامه نیست اما همانطور که مشهور است سن و سال بالا مخصوصا در مراحل سخت تأثیر مهمی در حکمت و سیاست دارد.
با این حال ابوبکر صدیق سمصمّم بود که فرمان رسول خدا را اجرا نماید و به همین خاطر و با اطمینان به نصرت الهی، لشکر اسامه را اعزام نمود و این لشکر توانست بر ساکنان آن سرزمینها غلبه نماید. اسامه هم در اثنای نبرد قاتل پدرش را کشت. این لشکر سرانجام با به دست آوردن غنیمتهای بسیار، به سلامت به مدینه بازگشت. [۶۰۰]
در هر حال، صحابه در موضع گیریهایشان نسبت به لشکر اسامه صاحب اجتهاد بودند و بدون شک، ایشان تنها خیر و صلاح دین و امّت را می خواستند و قطعاً از تمامی تهمتهای ظالمانه و باطلی که رافضیان به آنها نسبت می دهند مبرا هستند.
تقسیم اصحاب پیامبر جبه سه گروه توسط رافضیان و ادعای آنها مبنی بر اینکه قرآن در نکوهش گروهی از آنان نازل شده است.
تیجانی در صفحه «۱۱۱» کتاب خود تحت عنوان «نظر قرآن درباره صحابه» میگوید:
«قبل از هر چیز باید بیان شود که خداوند در مواضع متعددی از صحابه رسول خدا که او را دوست داشته و از او پیروی کردهاند، تعریف و تمجید کرده است. این گروه از صحابه کسانی هستند که مسلمانان به خاطر مواضع و کارهای نیکشان، آنان را دوست داشته و تجلیل و تعظیم میکنند، قدر آنها را دانسته و هر وقت یادی از آنها شود بر آنها درود میفرستد. بحث من درباره این گروه از صحابه نیست که همه ایشان مورد احترام و تقدیر اهل سنت و شیعه هستند. همچنین بحث من در رابطه با کسانی که نفاق آنها شهره خاص و عام بود و مورد لعن اهل سنت و شیعه هستند نیز نمیباشد. سخن من درباره گروهی از صحابه است که مسلمانان در مورد آنان اختلاف نظر دارند و بعضی اوقات در توبیخ و تهدید آنها آیاتی هم نازل شدهاند و پیامبر خدا جبارها و در مناسبتهای متعددی از آنها بر حذر داشته شده است.»
در پاسخ به این ادّعا می گویم دروغ و نیرنگ در این سخن او روشن و ظاهر است، زیرا اهل سنت معتقد به عدالت همه صحابه هستند. منافقان اساساً جزو صحابه به حساب نمیآیند تا آنها را مستثنی کنیم. صحابی در اصطلاح] فقها[ به معنای کسی است که پیامبر جرا درک کرده و به او ایمان آورده و با همین ایمان نیز درگذشته باشد [۶۰۱]. پس کفار و منافقان از این تعریف صحابه خارج میشوند، چون به پیامبر جایمان نداشتند. اگر چه با منافقان در عهد پیامبر جبنا به تظاهری که به مسلمان بودن می کردند به نیکویی رفتار میشد اما این دلیلی بر مسلمان بودن ایشان نبود.
در واقع، این نوع تقسیم بندی صحابه تنها در میان رافضیان یافت می شود، زیرا این رافضیان هستند که صحابه را به دو گروه عادل و مرتد تقسیم میکنند. هر چند در نظر آنها همه صحابه جز چند نفری که از چهار یا هفت نفر بیشتر نیستند، مرتد شدهاند، همچنانکه در همین کتاب به تعدادی از این روایات که چنین مطلبی را دربردارند اشاره شد.
آن دسته از صحابهای هم که میگوید اهل سنت و شیعیان معتقد به عدالت آنها میباشند, همان چند نفری هستند که رافضیان، ایشان را از حکم ارتداد مستثنی کردهاند و دستهای که گفته است مورد اختلاف هستند همانهایی هستند که در اعتقاد رافضیان مرتد و کافر شدند، اما اهل سنت چنین تقسیم بندی را نپذیرفته و بدان باور ندارد، چون همه صحابه در نزد آنان عادل هستند.
با وجود بطلان این تقسیم بندی مورد نظرش، اگر واقعاً این مؤلف رافضی در ادعایش صادق می بود و جانب انصاف را رعایت میکرد، شایستهتر آن بود که بعد از آن میگفت من قصد دارم در سیرت این دسته از صحابه بحث کرده و حقایق را در آن مورد ثابت کنم. اما او پس از ذکر این دسته مستقیماً حکمش را در مورد آنها صادر کرده و به بدگویی و ناسزاگویی می پردازد. بنابراین واضح است این فرد درصدد اثبات عقیده رافضیان در رابطه با صحابه و بیان حکم رافضیان درباره آنهاست و این برخلاف ادعای او مبنی بر رعایت عدالت و انصاف در کتابش است. او قبل از بحث در سیرت و احوال صحابه، پیشاپیش حکمش را بر آنها صادر می نماید و با ذکر روایاتی که به زعم خود او مطابق با حکم و دیدگاه او می باشد به توجیه عقایدش میپردازد. او سپس به آیاتی استناد میکند که به گمان او با توبیخ وتهدید صحابه حقایق مربوط به آنان را به همگان نشان میدهد.
[۵٧۲] أُبنی بروزی حُبلی، موضعی بود در شام و در نزدیکی منطقه بلقاء است، (معجم البلدان، یاقوت الحموی ۱/٧٩ ) [۵٧۳] تاریخ الطبری (۳/ ۱۸۴) ، فتح الباری ، ابن حجر ( ۸/۱۵۲ ) [۵٧۴] از« ان تطعنو... اگر اعتراض نمایید... » بخاری. کتاب المغازی ... فتح الباری ۲/۱۵۲ ح ۴۴۶٩، و مسلم: کتاب فضائل الصحابه... ۴/۸۸۴ ح ۲۴۲۶ [۵٧۵] سیرۀ ابن هاشم ۴/۱۴٩٩، تاریخ الطبری ۳/۱۸۴ [۵٧۶] الطبقات الکبری ، ابن سعد ۲/۱٩۰ [۵٧٧] این را شیخ الاسلام ابنتیمیه در منهاج السنه نقل نموده است ۵/ ۴۸۸ [۵٧۸] منهاج السنة ۶/ ۳۱۸- ۳۱٩ [۵٧٩] الطبقات الکبری، ابن سعد ( ۲/۱٩۱ ) [۵۸۰] همان (۲/۱۸٩- ۱٩۱ ) [۵۸۱] همان [۵۸۲] کتاب المغازی ،الواقدی (۳/۱۱۲۲ )؛ فتح الباری، ابن حجر(۸/۱۵۲) [۵۸۳] منهاج السنة ( ۴/۲٧٧-۲٧٩) [۵۸۴] نقل روایت مربوط به آن در صفحه ۲۲٩ گذشت. [۵۸۵] المغازی، واقدی( ۳/۱۱۲۱ -۱۱۲۲) [۵۸۶] تاریخ الطبری( ۳/۲۲۶) [۵۸٧] الطبقات الکبری ابن سعد( ۲/۱٩۱ ) البدایه و النهایه ابن کثیر (۶/۳۰٩ )منهاج السنة ابنتیمیه( ۵/۴۴۸- ۶/۳۱٩) [۵۸۸] المغازی( ۳/۱۱۱۸) [۵۸٩] تاریخ الطبری( ۳/۲۲۶) [۵٩۰] سیر أعلام النبلا، الذهبی (۲/۴٩٧) [۵٩۱] الطبقات الکبری، لابن سعد( ۲/۱٩۰ ) [۵٩۲] فتح الباری ۸/۱۵۲ [۵٩۳] البدایه و النهایه، ابن کثیر ۶/۳۰۸ [۵٩۴] منهاج السنه( ۶۳۱٩) [۵٩۵] منهاج السنه (۴/۲٧۶- ۲٧٧) [۵٩۶] تاریخ الطبری (۳/۲۲۵)؛ ابن کثیر این روایت را نیز در البدایة و النهایة ۶/۳۰۸ آورده است. [۵٩٧] المغاری ،الوافدی: (۳/۱۱۲۱) [۵٩۸] تاریخ طبری( ۳/۲۲۶) [۵٩٩] سیرأعلام النبلاء، الذهبی ( ۲/۵۰۰ ) [۶۰۰] الطبقات الکبری، ابن سعد ( ۲/۱٩۱ ) [۶۰۱] الاصابة، ابن حجر ( ۱/٧)