جنگ جمل

فهرست کتاب

٤- در غزوه أحد

٤- در غزوه أحد

زبیر می‌گوید: در روز أحد رسول خدا به من فرمود که پدر و مادرم به فدای تو باد[٥٨٥]. این موضوع بر دلاوری و جنگاوری و شجاعت زبیر در این نبرد دلالت دارد. وی متصف به این بود که در جنگ بردبار و جدی است و عاشق شهادت می‏باشد. زبیر در توصیف عمل ابودجانه انصاری در نبرد أحد می‌گوید: وقتی که دو سپاه درهم آمیختند و جنگ شدت یافت، رسول خدا شروع به تشویق یاران خود کرد و برای بالابردن روحیه و معنویات آنان دست به کار شد و شمشیری را به دست گرفت و فرمود: چه کسی این شمشیر را از من می‏گیرد؟ افراد همه به‌سوی آن دست دراز کردند و همه- از جمله زبیر- می‏گفتند: من، من. پیامبر فرمود: چه کسی این شمشیر را از من می‏گیرد تا حق آن را ادا کند؟ مردم از پذیرش آن شانه خالی کردند و ابودجانه سماک بن خرشه گفت: ای رسول خدا حق آن چیست؟ پیامبر فرمود: این‌که با آن آنقدر دشمن را بزنی تا این‌که خم شود. پس ابودجانه گفت: من حق آنر ا ادا می‏کنم. پس رسول خدا آن را به وی داد. ابودجانه مردی شجاع بود و در هنگام نبرد با ناز و تبختر راه می‏رفت. وقتی که رسول خدا او را دید که در میان صف‌ها با ناز و تبختر راه می‏رود فرمود: خداوند از این نوع راه رفتن جز در چنین جاهایی ناخشنود است[٥٨٦]. زبیر در توصیف عمل اودجانه در نبرد أحد می‌گوید: وقتی که من شمشیر را از رسول خدا درخواست کردم و رسول خدا آن را به من نداد و آن را به ابودجانه داد با خود گفتم: - من پسر صفیه عمه او و از قریش هستم و قبل از ابودجانه به‌سوی آن شمشیر دست کشیدم، اما رسول خدا آن شمشیر را به ابودجانه داد و گفتم:- به خدا قسم نگاه می‏کنم ببینم ابودجانه چکار می‏کند. پس به دنبال وی رفتم. وی دستاری قرمز رنگ بیرون آورد و آن را دور سر خود بست. پس انصار گفتند: ابودجانه دستار مرگ را بیرون آورد- قبلاً که ابودجانه این دستار را بیرون می‌آورد و بر سر خود می‏بست انصار این سخن را در مورد وی می‏گفتند- سپس ابودجانه از سپاه خارج شد در حالی که می‏گفت:

أنا الـذي عاهدني خليـــلي ونحن بالسفح لدي النخيل
أن لا أقوم الدهر في الکيول؟ أضرب بسيف الله والرسول
[٥٨٧]

«من همانی هستم که دوستم زمانی که در دامنه کوه و در میان نخل‌ها بودیم با من عهد بست که من هرگز به انتهای صف‌ها نروم و با شمشیر خدا و رسولش دشمنان را بزنم».

ابودجانه به هر مشرکی می‏رسید او را از پای در میآورد. در میان مشرکان مردی بود که اگر فردی زخمی را می‏دید او را می‏کشت. ابودجانه و آن مرد هر لحظه به هم نزدیک‌تر می‌شدند. من دعا کردم که آن دو به هم برسند. پس آن دو به هم رسیدند. آنان دو ضربه به‌سوی همانداختند. آن مشرک ضرب‌های به‌سوی ابودجانه ‏انداخت که ابودجانه سپر خود را در مقابل آن قرار داد و شمشیر وی در داخل آن سپر گیر کرد و ابودجانه ضربهای به او زد و او را کشت. سپس او را دیدم که شمشیر را بر روی فرق سر هند بنت عتبه گذاشته است، اما شمشیر را از روی سر او برداشت (زیرا نمی‏دانست که او یک زن است) و من گفتم: خدا و رسول او داناتر هستند[٥٨٨]. ابن اسحاق از ابودجانه نقل کرده که می‌گوید: فردی را دیدم که داشت مردم را به شدت به جنگ کردن تشویق می‌کرد. پس به‌سوی او رفتم. وقتی با شمشیر بر او حمله بردم دست به شیون و زاری کرد و چون نگاه کردم دیدم که یک زن است. پس او را رها کردم و شمشیر رسول خدا بزرگ‌تر از آن دیدم که با آن یک زن را بزنم[٥٨٩].

از هشام از پدرش روایت است که عائشه گفت: ای خواهر زاده، پدران تو- یعنی ابوبکر و زبیر- از کسانی هستند که خداوند در مورد آنان می‌فرماید:

﴿ٱلَّذِينَ ٱسۡتَجَابُواْ لِلَّهِ وَٱلرَّسُولِ مِنۢ بَعۡدِ مَآ أَصَابَهُمُ ٱلۡقَرۡحُۚ [آل عمران: ١٧٢]

«كسانی كه پس از- آن همه- زخم‌هائی كه خوردند و جراحت‌هائی كه برداشتند، فرمان خدا و پيغمبر را اجابت كردند».

وقتی که مشرکان از نبرد بدر منصرف شدند و برگشتند و رسول خدا و اصحاب ایشان آن مصیبت‌ها را دیدند، پیامبر خوف این را داشت که مشرکان برگردند. پس فرمود: چه کسی حاضر است دنبال آنان برود تا این مشرکان دریابند که ما هنوز دارای قدرت و توان هستیم؟ پس ابوبکر و زبیر در گروهی هفتاد نفری به دنبال مشرکان به راه افتادند و به آنان فهماندند که هنوز قدرت و توان دارند و سپس برگشتند. خداوند متعال در این مورد می‌فرماید:

﴿فَٱنقَلَبُواْ بِنِعۡمَةٖ مِّنَ ٱللَّهِ وَفَضۡلٖ لَّمۡ يَمۡسَسۡهُمۡ سُوٓءٞ [آل عمران: ١٧٤].

(سپس آنان- برای جهاد بیرون رفتند، ولیکن دشمنانشان را خوف و هراس برداشت و از رویاروئی با چنین مؤمنانی خودداری ورزیدند و مسلمانان- با نعمت بزرگ- شهامت و عافیت و استقامت و بردن ثواب جهاد- و فضل و مرحمت سترگ خداوند- که با رعب و وحشت انداختن به دل دشمنان، نصیب مسلمانان کرد و ایشان را از دست کشتار و آزار کافران رستگار کرد، به مدینه- برگشتند) و با هیچ دشمنی رو به رو نشدند[٥٩٠]. وقتی که حمزه بن عبدالمطلب در نبرد أحد به شهادت رسید مادر زبیر، یعنی صفیه بنت عبدالمطلب آمد تا برادر خود را نگاه کند که مشرکان بینی او را بریده و شکمش را شکافته و گوش‌ها و بیضه‌هایش را بریده بودند. پس رسول خدا به زبیر فرمود: خود را به او برسان و او را برگردان تا آنچه را که بر سر برادرش آمده است نبیند. پس زبیر به مادرش گفت: مادر جان، رسول خدا به شما فرمان می‏دهد که برگردید. صفیه گفت: برای چه؟ من خبر دارم که برادرم مثله شده است، این امر در راه خدا بوده است. آنچه که ما را خشنود می‏گرداند قطعاً کار نیکی است. من این را در راه خدا می‏دانم و إن شاء الله صبر پیشه می‏کنم. وقتی که زبیر نزد رسول خدا آمد و ماجرا را به ایشان گفت، پیامبر فرمود: بگذار بیاید. پس صفیه آمد و به جنازه حمزه نگاه کرد و بر او نماز خواند و «إنا لله وإنا إليه راجعون» گفت و برایش طلب آمرزش نمود[٥٩١]. در روایتی از عروه آمده که گفت: پدرم زبیر به من گفت: در روز نبرد أحد زنی در حال دویدن آمد تا خود را بر بالای سر کشتگان برساند. رسول خدا دوست نداشت که آن زن این جنازهها را ببیند، پس فرمود: جلوی این زن را بگیرید. زبیر می‌گوید: من دریافتم که آن زن - مادرم- صفیه است. پس به‌سوی او دویدم و قبل از این‌که او بتواند خود را بر بالای سر جنازه‌ها برساند من خود را به او رساندم. اما او ضرب‌های بر سینه من زد. او زنی قوی بود. وی گفت: از من دور شو، ای بی مادر. گفتم: رسول خدا به تو دستور داده است. پس صفیه ایستاد و دو پیراهن را که با خود داشت بیرون آورد و گفت: من از کشته شدن برادرم حمزه خبر دارم. من این دو لباس را برای برادرم حمزه آورده‌ام او را در این لباس‌ها دفن کنید. زبیر می‌گوید: پس ما آن لباسها را بردیم تا حمزه را در آن‌ها کفن کنیم. در کنار حمزه جنازه مردی از انصار وجود داشت که او را نیز به مانند حمزه مثله کرده بودند. پس دیدیم اگر حمزه در دو لباس کفن شود و آن فرد انصاری کفن نداشته باشد این مایه بدنامی بوده و کاری زشت است. پس گفتیم: یک لباس را برای کفن حمزه و لباس دیگر را برای کفن این فرد انصاری قرار می‏دهیم. وقتی که آن دو را اندازه گرفتیم دیدیم که یکی از آن دو بزرگ‌تر از دیگری هستند. پس میان آن دو قرعه‏انداختیم و هر کدام را در لباسی کفن کردیم که قرعه وی شده بود[٥٩٢].

[٥٨٥]- فضائل الصحابۀ ٢/٩١٨شماره١٢٦٧. سند آن صحیح است.

[٥٨٦]- صحیح مسلم، شماره ٢٤٧٠.

[٥٨٧]- نک: البدایة و النهایة ٤/١٧.

[٥٨٨]- همان١٨.

[٥٨٩]- همان.

[٥٩٠]- صحیح البخاری، شماره ٤٠٧٧.

[٥٩١]- سیره ابن هشام٣/١٠٨.

[٥٩٢]- مسند أحمد٣/٣٤ الموسوعة الحدیثیة. سند آن حسن است.