۳- ازدواج قاضی شریح با زینب دختر جریر
شریح با زینب دختر یکی از زنان بنی حنظله ازدواج کرد. شعبی میگوید: قاضی شریح مرا خواست و گفت: زنان مشغول آماده ساختن عروس هستند تا نزد من آورند، چه میگویی؟
من گفتم: سنت است اگر زنی را نزد همسرش آورند، داماد بلند شود و دو رکعت بخواند و بگوید: «اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ مِنْ خَيْرِهَا، وَخَيْرِ مَا جُبِلَتْ عَلَيْهِ، وَأَعُوذُ بِكَ مِنْ شَرِّهَا، وَشَرِّ مَا جُبِلَتْ عَلَيْهِ». [۲۶۲]
ترجمه: «خداوند! من از تو خیر او را میخواهم و خیر آن چیزی که بر آن خو گرفته است و به تو پناه میبرم از شرّ او و شرّ آنچه بر آن خو گرفته است».
پس من نماز خواندم و سلام دادم. در این هنگام دیدم که او پشت سر من است و به نماز اقتدا کرده بود و نماز میخواند. پس زمانی که اتاق خالی شد و من به او نزدیک شدم و دستم را به سوی او دراز کردم گفت: با متانت و به آرامی ای ابا امیه! آن طور که هستی. سپس گفت: «شکر و سپاس برای خدا، او را ستایش میکنم و از او کمک میخواهم، بر محمد و آل محمد درود میفرستم؛ من زنی غریبم، از خلق و خوی تو چیزی نمیدانم. آنچه را که دوست داری، برای من بیان کن تا خود را با آن اخلاق و رفتار تو آراسته گردانم. و آنچه را که نیز بد و زشت میدانی، برایم بازگو کن تا از آن دوری جویم و نیز گفت: تو در میان فامیلت زمینه و فرصت ازدواج داشتی، من نیز همین طور، ولی هر آنچه را که خدا بخواهد، همان خواهد شد و تو صاحب اختیاری؛ پس آنچه را که خدا تو را به آن امر میکند، انجام بده: نگهداری به شیوهی شایسته و یا آزاد کردن با نیکی و شیوهی مناسب. این را من گفتم و این گفتهی من است، هم برای خودم و هم برای تو طلب مغفرت میکنم.
شریح گفت: ای شعبی! به خدا قسم مرا مجبور و الزام کرد که خطبه را در آن شرایط بگویم؛ پس گفتم: «حمد و سپاس از آنِ خداست، او را ستایش میکنم و از او کمک میخواهم و بر محمد و آل محمد درود میفرستم، اما بعد، چیزی را گفتی که اگر بر آن پایدار باشی به نفع و سود توست و اگر از حرفت برگردی، به ضرر تو خواهد بود، آن چیز را دوست دارم و از آن چیز بدم میآید و ما مساوی با هم هستیم؛ پس تو هم فرق نگذار و اگر خوبی دیدی، آن را نشر و گسترش بده و اگر بدی دیدی آن را بپوشان».
زن گفت: نظرت دربارهی دیدار با خانواده چیست؟
شریح گفت: دوست ندارم که مرا خسته ملول کنند.
زن گفت: کدام یک از همسایههایت را دوست داری که وارد خانهات شوند که من به آنها اجازه دهم و از چه کسی بیزاری که من از او بیزار باشم؟
شریح گفت: طایفهی فلانی قوم درستکاری هستند و طایفهی فلانی قوم بدی هستند.
شریح گفت: ای شعبی! آن شب بهترین شبی بود که سپری کردم و آن زن یکسال با من بود و چیزی نمیبینم مگر آنچه را که دوست دارم بعد از گذشت یک سال، من از مجلس دادگاهی برمیگشتم، پیرزنی در خانه دیدم که امر و نهی میکرد. گفتم: این کیست؟ گفتند: مادر زن توست؛ پس از من نسبت به نحوهی رفتارم با دخترش خشنود شد.
هنگامی که نشستم، زن به نزد من آمد و گفت: ای ابا امیه! بر تو سلام باد. گفتم بر تو نیز سلام. تو چه کسی هستی؟ گفت: من مادر زن تو هستم. گفتم: خدا تو را والامقام دارد. گفت: زنت را چگونه دیدهای؟ گفتم: بهترین زن است. گفت: ای ابا امیه! زن جز در دو مورد حالش بد نخواهد شد: زمانی که بچه میزاید یا اینکه نزد همسرش آرزو و میل میکند؛ پس اگر تو را به شک انداخت تو تازیانه در دست بگیر؛ زیرا که به خدا قسم در خانهی مردان بدتر از زن عشوه گر نیست.
گفتم: به خدا که او را به شیوهی بسیار خوبی ادب کردهای و او را به بهترین شیوه آموختهای.
گفت: آیا دوست داری که بستگان همسرت تو را ملاقات کنند؟
گفتم: هر وقت که بخواهند.
شریح میگوید: مادر زنم هر سال نزد من میآمد و مرا به همان مسأله سفارش میکرد. زنم بیست سال همراه من بود، او را سرزنش نکردم مگر یک بار که آن هم من در حقّ او ظلم کردم.
[۲۶۲] قبلاً سندش بیان شد. [مؤلف] آلبانی در صحیح ابن ماجه (۱۵۷۰) میگوید: حسن است. [مصحح]