طاعون

فهرست کتاب

گفتگوی یزدگرد با نعمان بن مقرن

گفتگوی یزدگرد با نعمان بن مقرن

جزیره‌ی عربستان به دین اسلام درآمد و سربازان الله   سوار بر اسبان خود، درهای مدائن و دمشق و قدس را با بدن‌های آغشته به خون ریخته شده در راه خداوند   کوبیدند، با نفس‌هایی که تشنه‌ی وعده‌های الهی در بهشت‌های جاویدان و ملکی که نابودی ندارد، بود.

هنگامی‌که مسلمانان تصمیم به فتح سرزمین فارس گرفتند، سعد بن ابی‌ وقاص را برای این کار انتخاب کردند. بین دو ارتش [اسلام و فارس] گفتگوهایی صورت گرفت و قاصدانی فرستاده شد. که در زیر به برخی از آنها اشاره می‌کنیم:

سعدبن‌ابی‌وقاص تعدادی از یارانش را به‌سوی کسری فرستاد. تا او را قبل از فرو رفتن در جنگ بین دو طرف، به اسلام دعوت کنند. از او اجازه‌ی ورود خواستند و او نیز اجازه داد. اهالی از خانه‌های خود خارج شده و به فرستادگان و قاصدان و رداهای روی دوششان و تازیانه‌های در دستشان و کفش‌هایشان نگاه می‌کردند. آنها همچنین به اسبان ضعیف سعد می‌نگریستند و از آن و افراد او به شدت تعجب می‌کردند و می‌پرسیدند: چگونه اینان کسری را با آن همه تعداد ارتش و شدت و قدرتش به مبارزه طلبیده‌اند؟! هنگامی‌که فرستادگان از پادشاه، یزدگرد، اجازه خواستند به آنها اجازه داد و آنها را کنار خود نشاند. در حالی‌که فرد متکبر و کم ادبی بود. سپس از آنها اسم لباس‌هایشان یا کفش‌ها و تازیانه‌ها و پوشاکشان و ... را پرسید.

و هر وقت آنها جواب او را می‌دادند، آنـرا به فـال نیک می‌گرفت و اظهار خوش بینی می‌کرد ولی خداوند  ، خوش بینی و امیدواری او را به نا امیدی مبدل نمود.

سپس به آنها گفت: چه چیزی شما را بر آن داشته که به این سرزمین بیایید؟ آیا گمان می‌کنید که چون ما در میان خود دچار درگیری شده‌ایم، به ما جسارت می‌کنید؟!.

نعمان بن مقرن گفت: «همانا خداوند   بر ما رحم نمود و رسولی را به‌سوی ما فرستاد که ما را به‌سوی خیر و خوبی امر و راهنمایی می‌نماید. و شر و بدی را به ما نشان داده و ما را از آن نهی می‌کند. و به ما وعده‌ی خیر و خوبی را در دنیا و آخرت داده است».

ایشان هیچ طایفه و قبیله‌ای را به این امر دعوت ننموده، مگر اینکه تبدیل به دو دسته شده‌اند: دسته‌ای که به او نزدیک شده و دسته‌ای که از او دور شده و فاصله گرفته‌اند. جز افرادی اندک به او ایمان نیاوردند، تا اینکه مقداری مکث کرد و سپس دستور داد به کسانی که با او [و دینش] مخالفت کرده‌اند به پیکار بپردازند و این جنگ و پیکار را از عرب آغاز نمود. سپس این امر اجرا شد و همگی به دو صورت وارد دین او شدند: عده‌ای مُکرِه و مجبور به این امر شدند و بعدا به خاطر این ایمان آوردن خود خوشحال و شادمان بودند و عده‌ای هم با فرمانبرداری و اطاعت از ایشان، دین را پذیرفتند و بعدا بر این اطاعت و فرمانبرداری افزودند.

همگی ما [فرق بین] فضیلتی را که او برای ما آورده بود نسبت به دشمنی و سختی‌هایی که قبلاً در آن بودیم، شناختیم. و به ما دستور داد که از امت‌های نزدیک به خود شروع نموده و آنان را به انصاف دعوت کنیم. بنابراین ما شما را به دینمان که دین اسلام است دعوت می‌کنیم. دینی که تمام خوبی‌ها و نیکی‌ها را خوب و تمام بدی‌ها و زشتی‌ها را زشت دانسته است. اگر نپذیرفتید در ابتدا مسئله‌ای را که کمتر [برای شما] ناگوار است در نظـر می‌گیریم که آن پرداخت جـزیه است و اگـر آن را هم نپذیرفتید، پیکار و مبـارزه با شما را در پیش می‌گیریم. و اما اگر دین اسلام را پذیرفتید، کتاب خداوند   را برای شما پشت سر خود جا می‌گذاریم و شما را بر حکم کردن به احکام آن می‌گماریم. سپس از شما و امورتان و سرزمینتان دست می‌کشیم [آن را برای خود شما رها می‌سازیم] و اگر هم به ما جزیه دهید قبول کرده و از شما محافظت می‌کنیم. در غیر این صورت با شما می‌جنگیم.

راوی می‌گوید، سپس یزدگرد صحبت نمود و گفت: «من امتی را بدبخت‌تر و کم تعدادتر و با یکدیگر بدتر از شما نمی‌شناسم. ما به شما برخی روستاها و سرزمین‌ها را سپردیم تا از آن برای ما محافظت کنید. نه اینکه فارس آنها را به شما بخشیده باشد تا شما هم در آن طمع کرده و برای آن قیام کنید. اگر تعدادتان زیاد است، این شما را نسبت به ما فریب ندهد. اگر کار و کوشش و خستگی شما را به این موضع‌گیری واداشته است، به شما قوت و غذا می‌دهیم تا مرفه و در نعمت باشید و شما را گرامی می‌داریم و لباس و پوشاک و مایحتاج شما را تأمین می‌کنیم و پادشاهی بر شما حاکم می‌گردانیم که با نرمی و مهربانی با شما رفتار کند. افراد سکوت کردند و سپس مغیره بن شعبه برخاست و گفت: «ای پادشاه، این‌ها رؤسای عرب و برجستگان آنان و اشراف و بزرگانی هستند که از اشرف و بزرگان شرم دارند و تنها این اشراف هستند که اشراف را گرامی داشته و به حق و حقوقشان احترام می‌گذارند. و ایشان تمامیِ آنچه را که به خاطرش فرستاده شده‌اند به تو نگفته‌اند و پاسخ تمام سخنان تو را نیز نداده‌اند. چرا که این برای آنان شایسته و نیکو نیست که آنها به هرچه تو می‌گویی جوابت را دهند. پس جواب مرا بده و من با تو صحبت می‌کنم و آنچه را که باید بگویم به تو می‌رسانم. و این‌ها هم بر این مسأله گواه و شاهدند.

تو مـا را بـا ویژگی‌هایی توصیف نمودی که به آن علم نداری. تو بدی حال و وضع مـا را ذکر کردی، در حالی‌که اوضاع ما خیلی بدتر از چیزهایی بود که گفتی. اما گرسنگی ما به گرسنگی شباهت نداشت. [و چیزی فراتر از آن بود].

ما سوسک و عقرب و مار می‌خوردیم و فکر می‌کردیم آنها غذای ما هستند. اما درباره‌ی برهنگی و پوشش ما، باید گفت که ما تنها لباس‌هایی را که از پشم و موی شتر و گوسفند می‌بافتیم، می‌پوشیدیم.

آیین ما [در جاهلیت] این بود که برخی از ما دیگران را باید می‌کشت و بر یکدیگر ظلم و ستم می‌کردیم. ممکن بود، هر‌یک از مـا دختر خود را در حـالی که زنده بود، از ترس اینکه از غذا و طعـام او بخورد، بکشد. اوضاع ما تا دیروز، این‌طور بود که برای تو گفتم. سپس خداوند   مردی معروف و شناخته شده را به‌سوی ما فرستاد که خودش و اصل و نسب و مکان به دنیا آمدنش را می‌شناختیم.

زمین و وطن او بهترین زمین ما، حسب و تبار او بهترین تبار ما، خانواده‌ی او بهترین خانواده‌ی ما و قبیله‌ی او بهترین قبیله‌ی ما بود. خودِ او بهترین، راستگوترین و بردبارترین فرد در میان ما بود.

سپس او به مسئله و امری دعوت نمود کـه کسی [به جز اندک] دعوت او را اجابت ننمود. اولین یارش خلیفه‌ی جانشینش بود، او سخنانی می‌گفت و ما نیز جوابش را می‌دادیم، او سخن راست می‌گفت و ما تکذیب می‌کردیم او حق را گسترش می‌داد و ما در صدد بودیم جلوی آن را بگیریم. هرچه می‌گفت همانطور بود که می‌گفت تا اینکه الله متعال تصدیق و پیروی از وی را در دل‌هایمان قرار داد و سفیر الله متعال برای ما شد.

آنچه را به ما می‌گفت کلام خداوند   و آنچه که به آن امر می‌نمود، امر و دستور خداوند   بود. او به ما می‌گفت که پروردگارتان می‌گوید: «من الله و یگانه هستم و شریکی ندارم. هنگامی‌که هیچ چیز وجود نداشت، من بودم و همه چیز به جز من، نابود شدنی است. من همه چیز را خلق کردم و سرانجام و بازگشت همه چیز، به‌سوی من است. و به راستی که رحمت من شما را فرا گرفته و این فرد [رسول الله  ج] به‌سوی شما مبعوث شده تا راهی را که سبب می‌شود بعد از مرگ از عذاب من نجات یابید، به شما نشان دهد. و شما را در سرزمین من، دارالسلام (بهشت) جای دهد».

پس ما شهادت می‌دهیم که او حق را از جانب حق تعالی آورده است. و گفته است که هر‌کس ‌[در پذیرش دین اسلام] از شما تبعیت کند، هر آنچه که برای شماست برای او هم خواهد بود و هرچه که علیه شما باشد، علیه او نیز خواهد بود. اما اگر کسی اعراض و رویگردانی نمود، بر او جزیه را فرض کنید، سپس آنان را همچون خود محافظت نمایید. و کسی که این را هم نپذیرفت، با او بجنگید، پس من - الله - حَکَم و داور بین شما هستم. هرکس از شما - در راه من - کشته شود. او را در بهشتم جای داده و به باقی‌ماندگان هم نصر و پیروزی بر دشمنانشان را نصیب می‌گردانم.

پس [ای یزدگرد] اگر می‌خواهی پرداختن جزیه با خواری و حقارت را انتخاب کن و یا شمشیر را و یا اسلام بیاور و خودت را نجات بده.

یزدگرد گفت: «آیا با من اینگونه مقابله و گفتگو می‌کنید»؟

مغیره گفت: «من تنها جواب کسی را دادم کـه با من سخن گفت و اگر کسی غیر از تو هم با من صحبت می‌نمود، جواب او را می‌دادم».

یزدگرد گفت: «اگر فرستادگان و قاصدان کشته می‌شدند، تو را حتماً می‌کشتم. شما دیگر نزد من چیزی [ارزشی] ندارید». و دستور داد تا مقداری خاک بیاورند و آن را بر دوش بزرگ این قاصدان بگذارند، [جهت تحقیر. مترجم] سپس آنها را دنبال نموده و از خانه‌های مدائن اخراج سازند.

به‌سوی رئیستان برگردید و به او بگویید که من رستم را به‌سوی او می‌فرستم تا او و سربازانش را در خندق قادسیه دفن نماید و او و شما را تحت فشار قرار داده و آن لشکر را وارد سرزمینتان نموده و شما را شدیدتر از آنچه که شاپور بر سرتان آورد، به خودتان مشغول نماید.

سپس گفت: بزرگ شما کیست؟ عاصم بن عمرو برای اینکه آن خاک را بگیرد گفت: من بزرگشان هستم پس خاک را بر دوش من بگذار. یزدگرد (خطاب به مسلمانان) گفت: آیا او راست می‌گوید؟ گفتند: بله. پس خاک را بر دوش او نهادند و او خاک را با خود آورد و از قصر خارج شد تا به سواریِ خود رسید. خاک را بر آن نهاد و به سرعت به راه افتادند تا آن خاک را نزد سعد بیاورند.

عاصم از بقیه سبقت گرفت تا به دروازه‌ی قُدَیس[٢٦] رسید و آنرا پشت سر گذاشت. و گفت: امیر را به پیروزی بشارت دهید. ان شاءالله پیروز می‌شویم، سپس رفت تا خاک را در جایی قرار داد و نزد سعد ابن ابی وقاص  س رفت و ماجرا را برای او بازگو نمود. او گفت: بشارت دهید کـه خداوند   کلیدهای حکومت آنـان را به مـا سپرده است. و بدین وسیله، گرفتن سرزمین آنان را به فال نیک بگیرید. سپس به طور مستمر امور صحابه روز به روز بهتر و افتخار آمیزتر و حکومت فارس نیز روز به روز پست‌تر و ضعیف‌تر و ذلیل‌تر می‌شد[٢٧].

از گفتگوی نعمان بن مقرن و مغیره بن شعبه از یک سو و یزدگرد از سوی‌ دیگر، عقلانیتی که فارس بدان تفکر می‌نمود، برای ما روشن می‌شود. آنها افراد سنگدل و ستمگری بودند که امت‌های غیر از خود را پست و بی‌ارزش می‌پنداشتند. عرب نزد آنـان، بیش از قومی نبودند کـه برای خدمتگذاری فـارس آفریده شده بودند. یزدگرد به نمایندگی از قوم خود می‌گوید: «ما به شما روستاها و سرزمین‌هایی را سپردیم، نه اینکه آنها را به شما بخشیده باشیم».

اهل فارس عیب و عار می‌دانستند خود را برای جنگ بـا اعراب مجهز و یا حتی به آن فکر کنند. چرا که اهالی آن مناطق و روستاها خود برای عرب کافی هستند و آنها اصلاً استحقاق فرستادن تعداد بیشتری [برای جنگ] را ندارند.

یزدگرد همچنین می‌گوید: «و نه اینکه شما در آن مناطق طمع کرده و برای آن قیام کنید».

از دیدگاه یزدگرد، مجرد رویارویی اعراب با فارس‌ها، نشان از تعظیم و احترام [نسبت به اعراب] بود و خود این هم تکریم و بزرگداشت اعراب بود.

امـا رسالت و دین و رسول و وحی چیزهـایی بودند کــه یزدگرد، حتی آنهـا را شایسته‌ی فکر کردن هم نمی‌دانست. نظر او این بود که اعراب افرادی گرسنه و برهنه هستند که امکان دارد بتواند نسبت به آنان اندکی بخشش کند و به آنها غذا و لباس بدهد. بلکه، آماده بود تا آنها را بیشتر تکریم کند و پادشاهی از فارس را برای پیگیری امور اعراب بگمارد. به راستی که یزدگرد چه تفکر عجیب و غریبی داشت!!.

عرب نزد او آنقدر شایستگی نداشت که از میان خودِ آنان برایشان حاکمی برگزیند تا آنها را به کار گرفته و بر آنان و اموالشان و سرزمینانشان حکومت کند.

هنگامی‌که از سوی یزدگرد، [خواسته‌ی] فرستادگان سعد بن ابی وقاص رد شد، وی به فرمانده‌ی خود، رستم، وظیفه‌ی دفن مسلمانان در خندق و چاه قادسیه را سپرد. و این عقلانیتی بود که فارس بدان وسیله تفکر می‌نمود!!.

[٢٦]- قُدَیس: قصر یا قلعه‌ای بود در قادسیه که سعد بن وقاص  س در جنگ مشهور قادسیه آنرا مقر فرماندهی خود نموده بود.

[٢٧]- بدایه النهایه از ابن کثیر، ج٧، ص ٤١.