نام و کنیهی او
آنچه نزد علما راجح است اینکه نام او در جاهلیت عبدشمس بود، اما در اسلام رسول خدا جنام او را تغییر داد و عبدالرحمن در میان نامهایی که برای او ذکر کردهاند، نامی است که میتوان از آن مطمئن بود [۱۰]. او از طایفه دَوْسی (بفتح دال و سکون واو) است که از قبیلهی ازد هستند، ازدیها نیز قبیلهای هستند یمانی قحطانی مشهور از قبایل. نسب او معروف و محفوظ است تا به جد اعلای این قبیله، ازد پسر غوث اتصال پیدا میکند. تاریخ نویس مورد اعتماد «خلیفهی پسر خیاط» نسب او را چنین ذکر کرده است [۱۱].
پس اوسابوهریرهی دَوْسی یمانی است.
با توضیحی که دادیم پوچی ادعای کسانی که میگویند ابوهریره مجهول النسب بوده است، ظاهر میشود بلکه در اینجا اضافه کرده و میگوییم: ابن اسحاق صاحل کتاب معروف السیره در رابطه با ابوهریره گفته است: او دارای شرف و مکانت خاص بوده و در میان دَوْسیان جزو افراد متوسط محسوب میشده و جایگاهی را که خود دوست داشت در میان آنان از آن برخوردار باشد، داشته است.
واقعیت این است که شرافت و مکانت او از دو جهت، هم از جهت عموهایش و هم از جهت داییهایش بوده است. زیرا عموی او سعد پسر ابی ذباب کسی بود که رسول خدا جاو را به عنوان امیر دوسیان برگزید و حضرت ابوبکر و عمرسنیز او را در این مقام ابقا کردند. از ظاهر امر چنین برمیآید که اگر سعد در زمان جاهلیت، امیر قوم خود نمیبود، رسول خدا جاو را به امارت برنمیگزید. زیرا کسی که در سیاست رسول خدا جدر زمینهی امیر قرار دادن افراد تتبع بورزد، درمییابد که او تنها کسانی را به امارت برمیگزید که در زمان جاهلیت در میان قوم خود از مکانت و جایگاهی برخوردار بودند و چون ایمان میآوردند آنها را بر قوم خود امیر قرار میداد. مانند برگزیدن صحابی بزرگوار جریر پسر عبدالله بجلی و عدّی پسر حاتم طایی بر قومشان و مانند غیر آنان....
در عین حال نصوصی در دسترس است که جمع و توفیق بین آنها ثابت میکند ابوهریرهسبرادرزادهی این امیر بوده است.
اشارهای که راجع به برادرزادهی این امیر بودنش وجود دارد این است که در زندگینامه پسرش حارث پسر سعد پسر ابی ذباب آمده است که ابوسلمهی پسر عبدالرحمن پسر عوف تصریح کرده او پسر عموی ابوهریره بوده است. در سندی دیگر که بخاری و مسلم به صحت آن تصریح کردهاند و به دست ما رسیده است، به این امر تصریح شده است [۱۲].
و اما از جهت داییهایش: مادر ابوهریره «امیمه دختر صفیح پسر حارث، و از طایفهی دوسیان، و داییاش سعد پسر صفیح» است [۱۳]. او «یکی از نیرومندترین مردان بنی دوس بود» [۱۴]. حتی «از تواناترین و شجاعترین مردان زمان خود بود» [۱۵]. طبعا هر کس قوی و قهرمان بود، در میان قومش بزرگوار تلقی میگردید. بلکه جاودانه شدن این صفت برای او در تاریخ بدین خاطر بود که این صفت او را در میان قومش بزرگوار و مشهور کرده بود. لازم به ذکر است که دایی او نیز ایمان آورد و مسلمان شد.
بدینوسیله از دو جهت شرافت و بزرگواری برای ابوهریرهسجمع گشته است و پوچی گفتهی کسانی که میگویند ابوهریره فردی فقیر و آواره و رانده شده بوده روشن میگردد. اما انتقاد و خردهگیری بر حضرت ابوهریره به دلیل مجهول بودن تاریخ او در زمان جاهلیت، چنانکه آقای ابوریه و برخی از جاهلان بر او خرده میگیرند، ویژهی او نیست، چرا که در حقیقت همهی عربها در زمان جاهلیتشان گمنام، و در محدودهی جزیرة العرب محصور بودهاند، طوری که نه آنها به دنیا اهتمام میدادند و نه دنیا به آنان اهتمام میداد. مگر در گستره و محدودهی تجارت که کاروانهای تجارتی بر سرزمین آنان عبور میکردند.
اما چون اسلام آمد و خداوند آنان را مشرف به حمل رسالت اسلام نمود، برای هر فردی از آنان تاریخی مکتوب تدوین گردید و شوونی به وجود آمد که سخن از آن آوازه دهانها گشت و برای هر یک از آنان راویان پدیدار شد که به تتبع و تحقیق اخبار آنها همت میگماشتند و هر کدام دارای شاگردانی شدند که علم و هدایت را از او نقل میکردند. با این وصف آیا ممکن است که شأن ابوهریره جدا و مستثنی از شأن جمهور صحابه باشد؟ و چرا مجهول بودن تاریخ ابوهریره در زمان جاهلیت به مکانت و منزلت او در زمان اسلام آسیب رسانده و از شأن او میکاهد؟ آقای ابوریه این مطلب را در کجای کتاب خدا یافته است که هر کس در زمان جاهلیت قبل از اسلام تاریخش مجهول باشد حتما بایستی پست و حقیر شمرده شود و فاقد ارزش و مکانت تلقی گردد و هر حدیثی که از رسول خدا جروایت کند مورد شک واقع شود. سبحانک هذا بهتان عظیم [۱۶]. بعد از اینکه نسبی واضح و بزرگوارانه برای او به اثبات رسیده است، چه تاریخی از او انتظار داشته باشیم و حال آنکه او جوانی در حدود سی سالگی بود، همچنانکه خواهد آمد.
[۱۰] الاستیعاب لابن عبدالبر ۴/۲۰۵ [۱۱] الطبقات ص ۱۱۴ [۱۲] صحیح مسلم ج ٧/ص۳۱ و التاریخ الکبیرج۱ص۲۶٩ [۱۳] المعارف، ابن قتیبه ص ۲٧٧ [۱۴] همان ص ۲٧٧ [۱۵] الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۴/ص۳۵۲ [۱۶] اقتباس از کلام دکتر السباعی/، السنه و مکانتها، ص ۳۰٧