نامهی سلیمان÷به ملکهی سبأ
سلیمان÷به دقت به دفاعیات هدهد در خصوص دلیل غیبتش گوش داد، سپس گفت:
﴿۞قَالَ سَنَنظُرُ أَصَدَقۡتَ أَمۡ كُنتَ مِنَ ٱلۡكَٰذِبِينَ ٢٧﴾[النمل: ۲۷].
«تحقیق میکنم تا ببینم که راست گفتهای یا از زمره دروغگویان بودهای؟»
ما هرگز پیش از این که تحقیق کنیم ادعای تو را نخواهیم پذیرفت. سپس نامهای به ملکهی سبأ نوشت و هدهد را مامورکرد که آن را نزد او ببرد. به او دستور داد:
﴿ٱذۡهَب بِّكِتَٰبِي هَٰذَا فَأَلۡقِهۡ إِلَيۡهِمۡ﴾[النمل: ۲۸].
«این نامهی مرا ببر و آن را به سویشان بینداز...».
سعی کن به گونهای نامه را بیندازی که تو را نبینند:
﴿ثُمَّ تَوَلَّ عَنۡهُمۡ﴾[النمل: ۲۸].
«سپس از ایشان دور شو».
خود را در گوشهای پنهان کن و به دقت بنگرکه چه کاری میکنند. هدهد نامه را برداشت و به سرعت ابر و باد در آسمان به پرواز درآمد و وقتی به آنجا رسید جلو پنجره اتاق خصوصی بلقیس فرود آمد. از آن جا داخل اتاق را تماشا کرد، ولی کسی را ندید. فرصت را غنیمت شمرد ونامه را روی تخت انداخت. سپس به سوی پنجره بازگشت و در پشت پردههای آن خود را پنهان کرد.
هنگامی که بلقیس به اتاق خود آمد، لباسهایش را عوض کرد و لباس خواب پوشید و به سوی تخت رفت تا روی آن بخوابد. اما دید که (چیزی شبیه نامه) پیچیده شده و روی روانداز تختش رها شده است. آن را برداشت و باز کرد و متن آن را خواند. هنوز تمام نامه را نخوانده بود که آثار خشم و غضب در چهرهاش نمایان شد و عصبانی شد و اخمهایش را درهم کشید. و در حالی که روانداز را در دستش گرفته بود، در اتاق به حالت رفت و برگشت راه میرفت و به محتوای نامه و چگونگی آمدنش به این جا میاندیشید. نمیفهمید که راز آن چیست و ترس و وحشتش هر لحظه افزایش مییافت و همچنان اوقاتش تلخ بود. به راستی او در این نامه جملاتی دیده بود که به شدت او را هراسان نموده و قلبش را به لرزه انداخته بود.
﴿بِسۡمِ ٱللَّهِ ٱلرَّحۡمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ﴾.
«... به نام خداوند بخشندهی مهربان».
(بلقیس) بالاخره رفت و خوابید. بامدادان، صبح زود از خواب برخاست و با زدن دستانش به هم فوراً عدّهای از خدمتکارانش نزدش حاضر شدند. امر کرد که اعضای مجلس حکومتی و مشورتی را باخبرسازند, تا با شنیدن صدای آن اطرافیانش به نزد او بیایند و هر چه سریعتر جلسهای فوقالعاده تشکیل دهند.
بزرگان و رؤسای مملکت همگی گردهم جمع شده و نزد ملکه آمدند و هنگامی که ملکه بر تخت و جایگاه مخصوص خود نشست، یکی از آنان به نمایندگی از دیگران از دلیل تشکیل جلسه سؤال کرد؟ پس بلقیس گفت:
﴿قَالَتۡ يَٰٓأَيُّهَا ٱلۡمَلَؤُاْ إِنِّيٓ أُلۡقِيَ إِلَيَّ كِتَٰبٞ كَرِيمٌ ٢٩ إِنَّهُۥ مِن سُلَيۡمَٰنَ وَإِنَّهُۥ بِسۡمِ ٱللَّهِ ٱلرَّحۡمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ ٣٠ أَلَّا تَعۡلُواْ عَلَيَّ وَأۡتُونِي مُسۡلِمِينَ ٣١﴾[النمل: ۲۹- ۳۱].
«(بلقیس) گفت: ای سران قوم! نامهی محترمی به سویم انداخته شده است.* این نامه از سوی سلیمان آمده است و (سرآغاز) آن چنین است: به نام خداوند بخشندهی مهربان.* برای این (نامه را فرستادهام) تا برتریجویی در برابر من نکنید و تسلیم شده به سوی من آیید».
سپس به دقت به چهرههای آنان نگریست و افزود:
﴿قَالَتۡ يَٰٓأَيُّهَا ٱلۡمَلَؤُاْ أَفۡتُونِي فِيٓ أَمۡرِي مَا كُنتُ قَاطِعَةً أَمۡرًا حَتَّىٰ تَشۡهَدُونِ ٣٢﴾[النمل: ۳۲].
«(بلقیس رو به اعضای مجلس شورا کرد و) گفت: ای بزرگان و صاحبنظران! رأی خود را در این کار مهم برای من ابراز دارید که من هیچ کار مهمی را بدون حضور و نظر شما انجام ندادهام.»
بلقیس قدرت و نیروی سلیمان را به خوبی میشناخت و در نفوذ و توانایی او هیچ شکی نداشت و میدانست که انذار و هشدار او جدی است. لذا مشاوران و بزرگان حکومتش را جمع کرد تا دربارهی تصمیمگیریهای آینده و انتخاب روشی مناسب با آنان مشورت کند.
بزرگان و نزدیکان بلقیس گفتند:
﴿نَحۡنُ أُوْلُواْ قُوَّةٖ وَأُوْلُواْ بَأۡسٖ شَدِيدٖ وَٱلۡأَمۡرُ إِلَيۡكِ فَٱنظُرِي مَاذَا تَأۡمُرِينَ ٣٣﴾[النمل: ۳۳].
«گفتند: ما از هر لحاظ قدرت و قوت داریم و در جنگ تند و سرسخت میباشیم. فرمان، فرمان توست، بنگرکه چه فرمان میدهی».