بینایی دوباره و مجدد
یوسف آن پیراهن را بسیار دوست میداشت و درنگهداری و محافظ از آن دقت فراوانی به خرج میداد؛ چرا که این پیراهن از جانب حضرت ابراهیم (پدر تمام پیامبران بعد از خودش) به ارث به او رسیده بود، آن هم چه ارث گرانبهایی!!!
سپس داستان یوسف ادامه یافت و وقایع و رخدادهای پیدرپی بر یوسف گذشت که هر فصل و هر مرحله از آن عبرتی و موعظهای برای همگان شد.
(پس از جریاناتی که بر یوسف رفت، از جمله افتادن به چاه، فروختن او توسط کاروانیان، رفتن به قصر عزیز مصر و وارد کردن تهمت خیانت به همسر عزیز مصر و پس از آن زندان افتادن او و در نهایت آزادی از زندان)، جایگاه و موقعیت یوسف درمصر و درنزد عزیز مصر والا شد، به گونهای که از جانب عزیز (پادشاه) مصر به عنوان مسئول و سرپرست خزاین و انبارهای مملکت گماشته شد و او نیز به راستی سرپرستی امانتدارو مطمئن بود، به گونهای حساب همه چیز را مو به مو در دست داشت.
پس از این که قحطی و خشکسالی همهی مملکت را فرا گرفت و شدت گرسنگی همه را در برگرفت (درحالی که با تدبیر و دوراندیشی یوسف تمامی انبارهای مصر پر از گندم و مواد خوراکی بود)، مردم از گوشه و کنار به آنجا پناه میبردند برادران یوسف نیز در حالی که او را نمیشناختند، به او پناه بردند و از او گندم و مواد خوراکی طلب کردند. یوسف با دیدن آنها، ایشان را شناخت ولی چیزی نگفت. سپس در کمال مهر و عطوفت و از راه دلسوزی و شفقت با آنان رفتارکرد. با آنان آنقدر خوشرفتار و مهربان بود که آنان خود به خود از رفتار زشت خود که در گذشته با یوسف داشته بودند، شرمنده میشدند و درآخر پس از چندین بار رفت و آمد و تحمل سختیها و رنج سفر و خستگی راه، یوسف ضمن گلایه و شکایت از آنان خود را به آنان معرفی کرد. ایشان در کمال تعجب به او گفتند:
﴿أَءِنَّكَ لَأَنتَ يُوسُفُۖ﴾[یوسف: ۹۰].
«... گفت: من یوسفم و این برادر من است. به راستی خداوند بر ما منت گذارده است (زیرا که ما را از بلاها رهانیده و دوباره به هم رسانیده و سلامت و قدرت و عزت بخشیده است) بیگمان هرکس (خدا را پیش چشم دارد و از او بترسد و) تقوا پیشه کند و (در برابر گرفتاریها و مصیبتها)شکیبایی و استقامت ورزد، (خداوند پاداش او را خواهد داد) چرا که خدا اجر نیکوکاران را ضایع نمیگرداند».
یوسف از حال و احوال پدرش پرسید، آنان نیز (درکمال شرمندگی) به او گفتند که پس از جدایی و دوری تو از او بر اثر اندوه زیاد و گریههای فراوان و پیدرپی و ریختن اشک زیاد قدرت بیناییاش را از دست داده است. یوسف نیز به برادرانش گفت که اکنون وقت آن رسیده که این پیراهن از نو نقش خود را ایفا نماید و گفت:
﴿ٱذۡهَبُواْ بِقَمِيصِي هَٰذَا فَأَلۡقُوهُ عَلَىٰ وَجۡهِ أَبِي يَأۡتِ بَصِيرٗا وَأۡتُونِي بِأَهۡلِكُمۡ أَجۡمَعِينَ ٩٣﴾[یوسف: ۹۳].
«این پیراهن مرا با خود به (کنعان، سرزمین پدری من) ببرید و آن را بر چهرهی او بیندازید تا (نشانی بر پیدا شدن من بوده و روشنی بخش دل و دیدهاش شود و دوباره) بینا گردد و همهی خانوادهی خود را به نزد من بیاورید».