درس دوم
هنگامی که به روستا نزدیک شدند، عدهای از کودکان رادیدند که میدویدند و بازی میکردند. همهی آنها مشغول بازی بودند و میخندیدند و شادمان بودند. در این لحظه، بندهی نیکوکار خداوند به یکی از آنان نزدیک شد. او را گرفت و به شدت او را فشرد به حدی که قلب کودک از کار افتاد. دیگر کودکان با مشاهدهی این صحنه فریاد کشیدند و از ترس همگی پا به فرار گذاشتند. بعد از آن بندهی صالح محکم گلوی کودک را فشار داد و او را رها نکرد تا این که جثهای بیجان از او بر جای ماند.
موسی÷دوباره نتوانست طاقت بیاورد و سکوت کند، چگونه میتوانست در مقابل جرم بزرگی که جلو چشمانش انجام گرفت سکوت کند؟ این بار با لحنی جدی و غضبناک گفت: چگونه به خودت اجازه میدهی که یک آدم پاک بیگناه را به قتل برسانی؟
بندهی نیکوکار نیز با خندهای مسخرهآمیز موسی را مورد عتاب قرار داد و گفت: با تو چه کار کنم، در حالیکه من قبلاً به تو گفته بودم تو توان صبر و شکیبایی با من را نداری؟! موسی اندکی سکوت کرد و گفت: از این به بعد هیچگاه از تو سؤال نخواهم کرد. اگر بار دیگر از تو پرسیدم و به تو اعتراض کردم، از من جدا شو و با من رفیق مشو. پس به او گفت: ای موسی! به درستی من به تو اتمام حجت کردهام و از این پس هیچ عذری را از تو نخواهم پذیرفت.