بندگی و اولین تجربهی انسانی لقمان
لقمان به دست عدهای راهزن و بردهفروش اسیر شد و او را به بازار بردهفروشان بردند و او را فروختند و به این ترتیب لقمان به بردهای اسیر تبدیل شد که هیچگونه اراده و اختیاری از خود نداشت. این اولین تجربهی انسانی بود که او درزندگی با آن برخورد کرد و درخلال آن حکمت و دانش او افزون شد و همچون روشنایی سپیده دم تاریکیها را میزدود و سیاهی را درمینوردید. همین دانش و حکمت او بود که موجب آزادی ورهای او از قید بردگی و بندگی شد و به مدارج بالا و مناصب والای اجتماعی نایل آمد.
لقمان با دلی مالامال از زایمان به پروردگار و امید به رهایی از بند اسارت و بردگی، تمامی مشکلات و اذیت و آزارهای وارده بر خود را تحمل میکرد تا این که روزی مالکش از او خواست که گوسفندی را سربریده و تلخترین و نامطبوعترین قسمت از بدن گوسفند را برایش بیاورد. لقمان رفت و گوسفندی را سربرید و ازمیان تمام اعضا و جوارح آن قلب و زبان را جدا کرد و برای مالکش برد. مالک به روی لقمان خندید و معنی و مفهوم این عمل لقمان را درک کرد و با این کارمحبت و عاطفهی بیشتر نسبت به لقمان ابراز میکرد. پس از چند روز باز از او خواست که گوسفندی را سر بریده و گواراترین و خوشمزهترین قسمت از بدن آن را برایش بیاورد. لقمان پس از سربریدن گوسفند این بار نیز قلب و زبان گوسفند را انتخاب و نزد مالک و آقایش آورد!!؟
در این هنگام مالکش با حیرت و تعجب به او نگاه کرد و از رازکاری که انجام داده از او پرسید: چگونه قلب و زبان همزمان هم تلخترین و هم شیرینترین و خوشمزهترین اعضای بدن میباشند؟
گذشته از امتحانی که آقایش میخواسته از او به عمل آورد یا غیر آن، مهم حکمت و دانش لقمان در پاسخی است که به او داده و نکاتی که در آن نهفته است؛ تا ابد پند و اندرزی است برای آیندگان. پاسخ لقمان این گونه بود:
سرورم آن دو (قلب و زبان) هرگاه پاک باشند، گواراترین و پاکترین چیزها میباشند و هرگاه پلید و ناپاک و آلوده باشند، ناگوارترین و تلخترین چیزها میباشند. از این پس جایگاه و مقام لقمان نزد مالکش تغییر پیدا کرد و دیگر همچون بردهای اسیر با او رفتار نمیکرد. سپس لقمان بر این وضع ماند، تا این که خداوند امکان رهایی و آزادی او را از بردگی فراهم ساخت.