گناه پوشیده
(اما) آن مرد عمرش طولانی شد و سالها زندگی کرد، با این حال یکی از برادرزادگان، بسیار بداخلاق و شرور بود، آدمی کینهتوز و فاسد بود. علاوه بر این بسیارفقیر و تنگدست نیز بود و ثروت عمویش بداخلاقی و کینهتوزی او را چند برابرکرده بود.
شبی در حالی که از شدت حرص و طمع به مال عمویش خوابش نمیبرد، شیطان او را وسوسه کرد و آتش گناه و فتنه را در درونش بیفروخت. از یک سو ثروتهای زیاد و دستنایافتنی عمویش را نیز در جلو چشم خود مجسم میکرد و بیشتر بر خود میپیچید. ناگهان فکری به سرش زد. بلند شد و در تاریکی شب خود را به خانهی عمویش رساند و آهسته وارد خانهاش شد. چاقویی تیز و برانبه دست داشت وبیدرنگ خود را به جای خواب عمویش رساند. سپس، چاقو را بر گردنش گذاشت، در حالی که آرام و بیخیال خوابیده بود و او را گوش تا گوش [۹]سر برید. پس از این که مطمئن شد که مرده است و لاشهاش سرد شد، جنازهی خونآلود را بر دوش گرفت و آن را در راه گذاشت و به منزل خود برگشت. گویی اصلاً از ماجرا بیخبر است و کسی دیگر این کار را کرده است.
صبح که شد، مردم هریک از خانههایشان بیرون آمده و به سر کارهایشان میرفتند که ناگهان چشمشان به جثهی بیجان شیخ افتاد که خونآلود وسط راه رها شده است. مردم دسته دسته دور آن جمع شدند و در این باره صحبت میکردند. از قضا یکی از آن مردم برادرزادهی قاتل بود که با دیدن جمعیت و جهت رد گم کردن خود را به موشمردگی زد و مزورانه بر سر و صورت میکوبید که چه کسی عموی بیچارهام را به این روز انداخته است. طوری داد و فریاد میکرد که گویی عزیزی را از دست داده است. مردم متأسف و متحیر شدند و همگی در پی قاتل بودند، اما تلاششان بیفایده بود. یکی از آنان گفت: نزد پیامبر خدا ـ موسی ـ درود و سلام خدا بر او باد ـ برویم. من مطمئنم که با همفکری و مشورت با او راهی برای پی بردن به رازهای موجود در این حادثهی دردآور خواهیم یافت. آنگاه همگی در حالی که برادرزادهی قاتل نیز با آنان همراه بود، نزد موسی رفتند و جریان را برایش تعریف کردند. موسی نیز ابتدا از آنان خواست که دست بردارند و قضیه را پیگیری نکنند. یکی از آنان گفت: ای پیامبر خدا! به راستی که ما هر چه در این مورد تحقیق و جست و جو کردهایم، غیر از خستگی و یأس چیزی دستگیرمان نشده و همگی اصرار داریم که به راز این جنایت پی ببریم و قاتل را پیدا کنیم، چرا که عواطف و احساسات ما جریحهدار شده است. بنابراین همگی نزد تو آمدهایم و تو نیز از پروردگارت بخواه که تو و ما را به راه حق هدایت کند و راه راست را به ما نشان دهد.
موسی÷نیز از آنان مهلت خواست تا این که از جانب پروردگار وحی نازل شد. وقتی آنان نزد او برگشتند، موسی÷گفت:
﴿إِنَّ ٱللَّهَ يَأۡمُرُكُمۡ أَن تَذۡبَحُواْ بَقَرَةٗۖ﴾[البقرة: ۶۷].
«... خداوند به شما دستور میدهد که گاوی را سر ببرید...».
همگی از شنیدن جواب موسی تعجب کردند و خیال کردند که آنان را مسخره میکند. آنان در مورد جنایتی که رخ داده و مسبب آن معلوم نیست، از او سؤال کردهاند، در حالی که او جوابی عجیب و غریب میدهد، رو به موسی÷کردند و گفتند:
﴿أَتَتَّخِذُنَا هُزُوٗاۖ﴾[البقرة: ۶۷].
«... آیا ما را مسخره میکنی؟...»
موسی نیز در جواب گفت:
﴿قَالَ أَعُوذُ بِٱللَّهِ أَنۡ أَكُونَ مِنَ ٱلۡجَٰهِلِينَ ٦٧﴾[البقرة: ۶۷].
«... گفت: به خدا پناه میبریم از این که جزو نادانان باشم».
من جزو نادانانی نیستم که از امر پروردگار و وحی او سرپیچی میکنند و هرگز قوم و طایفهی خود را مسخره نخواهم کرد. آخر چگونه شما را مسخره میکنم، در حالی که من خودم شما را از دست فرعون و ظلم و ستمی که بر شما روا میداشت، رهانیدم. ای قوم! به خدا پناه می برم و بدانید که در این کار حکمتی است (که نتیجهاش بعداً معلوم خواهد شد).
[۹] سرش را از تنش جدا کرد.