راز پیراهن
﴿قَالُواْ ٱبۡنُواْ لَهُۥ بُنۡيَٰنٗا فَأَلۡقُوهُ فِي ٱلۡجَحِيمِ ٩٧ فَأَرَادُواْ بِهِۦ كَيۡدٗا فَجَعَلۡنَٰهُمُ ٱلۡأَسۡفَلِينَ ٩٨﴾[الصافات: ۹۷- ۹۸].
«(مشرکان فریاد زدند و به یکدیگر) گفتند: برای او چهاردیواری بزرگی بسازید (و در میان آن آتش بیفروزید) و او را به میان آتش سوزان بیفکنید.* (خلاصه، آنان) برای نابودی ابراهیم نقشهای پی افکندند و نیرنگی اندیشیدند، ولی ما (او را نجات دادیم و والایش کردیم و) آنان را پست و حقیر و مغلوب و ذیل نمودیم».
﴿قَالُواْ حَرِّقُوهُ وَٱنصُرُوٓاْ ءَالِهَتَكُمۡ إِن كُنتُمۡ فَٰعِلِينَ ٦٨ قُلۡنَا يَٰنَارُ كُونِي بَرۡدٗا وَسَلَٰمًا عَلَىٰٓ إِبۡرَٰهِيمَ ٦٩ وَأَرَادُواْ بِهِۦ كَيۡدٗا فَجَعَلۡنَٰهُمُ ٱلۡأَخۡسَرِينَ ٧٠﴾[الأنبیاء: ۶۸- ۷۰].
«گفتند: اگر میخواهید کاری کنید (که انتقام خدایان خود را گرفته باشید) ابراهیم را سخت بسوزانید و خدایان خویش را مدد و یاری دهید.* (آتشی برافروختند و ابراهیم را در آن انداختند و) ما به آتش دستور دادیم که ای آتش! سرد و سالم شو بر ابراهیم و (کمترین زیانی بدو مرسان).* آنان خواستند که ابراهیم را با نیرنگ خطرناکی نابود کنند، ولی ما ایشان را زیانبارترین مردم نمودیم (چرا که نیرنگشان نگرفت و حتی سبب ذلت نمرود و نمرودیان شد و انگیزهی ایمان آوردن مردمانی گشت».
﴿وَجَآءُوٓ أَبَاهُمۡ عِشَآءٗ يَبۡكُونَ ١٦ قَالُواْ يَٰٓأَبَانَآ إِنَّا ذَهَبۡنَا نَسۡتَبِقُ وَتَرَكۡنَا يُوسُفَ عِندَ مَتَٰعِنَا فَأَكَلَهُ ٱلذِّئۡبُۖ وَمَآ أَنتَ بِمُؤۡمِنٖ لَّنَا وَلَوۡ كُنَّا صَٰدِقِينَ ١٧ وَجَآءُو عَلَىٰ قَمِيصِهِۦ بِدَمٖ كَذِبٖۚ قَالَ بَلۡ سَوَّلَتۡ لَكُمۡ أَنفُسُكُمۡ أَمۡرٗاۖ فَصَبۡرٞ جَمِيلٞۖ وَٱللَّهُ ٱلۡمُسۡتَعَانُ عَلَىٰ مَا تَصِفُونَ ١٨﴾[یوسف: ۱۶- ۱۸].
«شبانگاه گریهکنان پیش پدرشان برگشتند و شیون سردادند.*گفتند: ای پدر! ما رفتیم و سرگرم مسابقهی (دو و تیراندازی) شدیم و یوسف را نزد اثاثیهی خود گذاردیم و گرگ «آمد» و او را خورد، تو هرگز (سخنان) ما را باور نمیداری، هر چند هم راستگو باشیم (چرا که یوسف را بسیار دوست میداری و ما را بدخواه او میانگاری.* پیراهن او را آلوده به خون دروغین بیاوردند (و به پدرشان نشان دادند. پدر) گفت: (چنین نیست. یوسف را گرگ نخورده است و او زنده است)، بلکه نفس (اماره) کار زشتی را درنظرتان آراسته است و (شما را دچارآن کرده است و اما کار من) صبر جمیل است (صبری که جزع و فزع، زیبایی آن را نیالاید و ناسپاسی اجر آن را نزداید و به گناه تبدیل ننماید) و تنها خداست که باید از او یاری خواست در برابر یاوهی رسواگرانهای که میگویید».
﴿قَالُواْ تَٱللَّهِ لَقَدۡ ءَاثَرَكَ ٱللَّهُ عَلَيۡنَا وَإِن كُنَّا لَخَٰطِِٔينَ ٩١ قَالَ لَا تَثۡرِيبَ عَلَيۡكُمُ ٱلۡيَوۡمَۖ يَغۡفِرُ ٱللَّهُ لَكُمۡۖ وَهُوَ أَرۡحَمُ ٱلرَّٰحِمِينَ ٩٢ ٱذۡهَبُواْ بِقَمِيصِي هَٰذَا فَأَلۡقُوهُ عَلَىٰ وَجۡهِ أَبِي يَأۡتِ بَصِيرٗا وَأۡتُونِي بِأَهۡلِكُمۡ أَجۡمَعِينَ ٩٣﴾[یوسف: ۹۱- ۹۳].
«گفتند: به خدا سوگند! خداوند تو را (به سبب پرهیزگاری و شکیبایی و نیکوکاری) بر ما برگزیده و برتری داده است و ما بیگمان (در کاری که در حق تو و برادرتروا داشتهایم)، خطا کار بودهایم.* (یوسف پاسخ داد و) گفت: امروز هیچگونه سرزنش و توبیخی نسبت به شما در میان نیست (و بلکه از شما در میگذرم و برایتان طلب آمرزش مینمایم. انشاالله) خداوند شما را میبخشاید؛ چرا که او مهربانترین مهربانان است و (مرحمت و مغفرت خود را شامل نادمان و توبهکاران مینماید).* (پس از آن، یوسف از حال پدر پرسید. وقتی که از احوال و اوضاع او آگاه گردید، بدیشان گفت:) این پیراهن مرابا خود (به کنعان) ببرید و آن را بر چهره او بیندازید تا (نشانهای بر پیدا شدن من بوده و روشنیبخش دل و دیدهاش شود و دوباره) بینا گردد (و پردهی تاریک غم و اندوه از جلو چشمانش بزدای و او را خرم و خندان نماید) و همهی خانوادهی خود را نزد من بیاورید».
﴿وَلَمَّا فَصَلَتِ ٱلۡعِيرُ قَالَ أَبُوهُمۡ إِنِّي لَأَجِدُ رِيحَ يُوسُفَۖ لَوۡلَآ أَن تُفَنِّدُونِ ٩٤ قَالُواْ تَٱللَّهِ إِنَّكَ لَفِي ضَلَٰلِكَ ٱلۡقَدِيمِ ٩٥ فَلَمَّآ أَن جَآءَ ٱلۡبَشِيرُ أَلۡقَىٰهُ عَلَىٰ وَجۡهِهِۦ فَٱرۡتَدَّ بَصِيرٗاۖ قَالَ أَلَمۡ أَقُل لَّكُمۡ إِنِّيٓ أَعۡلَمُ مِنَ ٱللَّهِ مَا لَا تَعۡلَمُونَ ٩٦﴾[یوسف: ۹۴- ۹۶].
«هنگامی که کاروان (از مصر به سوی شام) حرکت کرد، پدرشان (به کسانی که پیش او بودند) گفت: اگر مرا بیخرد و بیمغز ننامید (به شما میگویم) من واقعاً بوی یوسف را احساس میکنم.* (اطرافیان) بدو گفتند: به خدا قسم! بیگمان و در سرگشتگی قدیم خود هستی (و بربال خیالات و خرافات در پروازی).* هنگامی که (پیک) مژدهرسان بیامد و پیراهن را بر چهرهاش افکند، (چشمان یعقوب) بینا گردید (و نور محبوب به دیدگانش روشنی بخشید. یعقوب به حاضران گفت:) مگر من به شما نگفتم که از سوی یزدان (و در پرتو وحی رحمان) چیزهایی میدانم که شما نمیدانید».