فرستادگان خدا
در یکی از شبها، هنگامی که اشعهی طلایی ماه از دل آسمان تابیدن گرفته بود، حبیب به مناجات با پروردگارش مشغول شد، به گونهای که اشک از چشمانش جاری شده و روحش در ملأ اعلی به پرواز درآمده بود. پس ازمناجات به سکوت عمیقی فرورفت و به جنگل و آسمان و اطراف خود نگاه میکرد و به نعمتهای فراوان پروردگار و عظمت و قدرت او در آفرینش این همه زیباییها و سرسبزی میاندیشید.
فردای آن شب دو مرد به اسمهای صادق و مصدوق از آن شهر (شهر حبیب) دیدن کردند. آنان دیدند که مردم آنجا به جای پرستش خدا به عبادت و پرستش بتها و مجسمههای ساخت دست خود مشغولند و درفساد و تباهی غرق شدهاند. آنان نه تنها در مقابل مفاسد و زورگوییهای حاکم ستمگر سکوت کرده بودند، بلکه او را در این راه همچون سربازی فداکار اطاعت میکردند.
آنان نتوانستند سکوت کنند، آستین همت بالا زده و ندای حق و حقپرستی را سردادند. مردم یاد سخنان حبیب افتادند که آنان را به رستگاری و خداپرستی دعوت میکرد، اما این بار از زبان آن دو مرد. آن دو مرد مردم را به خداپرستی و دوری از شرک و بتپرستی دعوت میکردند، به گونهای که در هر انجمن و بازار و منزلی مردم از آن دو نفر سخن میگفتند تا موضوع به قصر طاغوت و گوش حاکم ستمگر رسید. این بود که روزی آنان را دستگیر و از آنان پرسیدند: از کجا آمدهاید؟ شما چه کسی هستید؟
﴿فَقَالُوٓاْ إِنَّآ إِلَيۡكُم مُّرۡسَلُونَ ١٤﴾[یس: ۱۴].
«... پس گفتند: ما فرستادگانی هستیم که به سوی شما روانه شدهایم».
مردم آن جا و پادشاه ستمگرشان از شنیدن این سخنان سخت برآشفتند و خشمگین شدند. آنان پیش از این، دعوت و ندای اصلاحطلبانهی حبیب را برنتافته بودند و او را از شهر و دیار خود آواره و اخراج نموده بودند. حالا امروز این دو مرد آمدهاند و همان سخنان را تکرار میکنند و میگویند که از جانب خدا آمدهاند، به راستی که این بسیار عجیب است و مسألهی کوچکی نیست وآنها نمیتوانستند به سادگی در مقابل آن سکوت کنند.
وضع مردم آنجا همچون مردمان گذشته در زمانهای گوناگون بود. آنان همچون تمامی مردم خدا را میشناختند و در دل به او ایمان داشتند، اما زیر بار وسوسههای شیطان و ستم حاکم ستمگر و پیروی از هوای نفس از مسیر حق منحرف شده و مجسمهها و بتهایی از بزرگانشان ساخته و در مقابل آنان سر تعظیم فرود میآوردند. هرگاه کسی از این گمراهی آنان سؤال میکرد و به آنان میگفت: چرا به جای پرستش خدای یگانه به پرستش بتها و مجسمههای ساخت دست خویش مشغول شدهاید؟ در پاسخ میگفتند:
﴿مَا نَعۡبُدُهُمۡ إِلَّا لِيُقَرِّبُونَآ إِلَى ٱللَّهِ زُلۡفَىٰٓ﴾[الزمر: ۳].
«... ما آنان را پرستش نمیکنیم، مگر به این خاطر که ما را به خداوند نزدیک گردانند!!!»
آنان آنچنان درگمراهی و غفلت به سر میبردند که از آمدن پیامبرانی از جانب خدا و از جنس خودشان متعجب میشدند و درکمال آشفتگی میگفتند: مگرممکن است خداوند کسانی را به پیامبری برگزیند که مثل ما آدمیان باشد و او هم انسان باشد؟ بنابراین هم پادشاه و هم مردم آن سرزمین به آن دو مرد (صادق و مصدوق) گفتند:
﴿قَالُواْ مَآ أَنتُمۡ إِلَّا بَشَرٞ مِّثۡلُنَا وَمَآ أَنزَلَ ٱلرَّحۡمَٰنُ مِن شَيۡءٍ إِنۡ أَنتُمۡ إِلَّا تَكۡذِبُونَ ١٥﴾[یس:۱۵].
«گفتند: شما انسانهایی همچون ما بیش نیستید و خداوند مهربان (چیزی را از وحی آسمانی برای کسی) فرو نفرستاده و شما جز دروغ نمیگویید».