حبیب نجار
در دهکدهای یا به عبارتی در شهری، پادشاهی زورگو و ستمگر حکومت میکرد که مردمان آنجا را از پرستش خداوند یگانهی بینیاز، باز میداشت و آنها را به کفر و شرک وادار نموده بود.
درمیان آن قوم و در آن سرزمین فردی به اسم حبیب نجار زندگی میکرد که راه هدایت را یافته و آثار ایمان به پروردگار یگانه در دل و جانش نفوذ کرده بود. او از راه گذشتگان و اجداد نیک خود پیروی میکرد. او از گروه ستمگران و کافران پیروی نمیکرد و خالصانه درراه خدا تلاش میکرد و با توکل برخداوند یگانه، به تنهایی پرچم مبارزه با شرک وبتپرستی را برداشته و نه تنها به دعوت پادشاه ظالم هیچ توجهی نمیکرد، بلکه مردم را از سرانجام گمراهی و ضلالت هشدار میداد.
با این حال سخنان حبیب، هیچ تأثیری در مردمان آن جامعه نداشت و مردم ارزشی برای او قایل نبودند. او را مسخره میکردند و میگفتند که دیوانه شدهای!! در واقع حبیب دیوانه و نادان نبود، بلکه سخنانش نشانهی سلامت عقل و خلوص باطن و بیداری وجدان او بود. او کسی نبود که با این حرفها و تهدیدهای آنان ضعف نشان داده و از میدان به در رود، بلکه از ایمانی عمیق برخوردار بود که با صبر و تحمل در مقابل آنان ایستادگی میکرد و در راه حق اصلاً خستگی نمیشناخت.