قصه های قرآنی

فهرست کتاب

امتحان الهی

امتحان الهی

عُزَیر باغ میوه‌ای داشت که هر روز برای آبیاری و مواظبت از آن به آن‌جا می‌رفت. روزی سبدی که مقداری انگور و انجیر و نان خشک در آن قرار داده بود، برداشت و سوار بر الاغش به سوی باغ به راه افتاد. عزیر صبح زود و قبل از طلوع خورشید به راه افتاد و اندکی بعد به محل کارش رسید. بلافاصله از الاغ پیاده شد و آن را به میخی که بر زمین کوفته بود، بست و شروع به کار کردن و بیل زدن نمود. لازم به ذکر است که باغ عزیر در کنار یک آبادی قدیمی قرار داشت. دیوارهای کهنه و فرسوده‌ی آن پیرامون باغ او بودند. روستایی بود که دیوار منازل آن خراب شده و سقف خانه‌ها همگی فرو تپیده بود. اهالی آن روستا به هر دلیل درزیر سقف و دیوار خانه‌های خود مرده بودند و بر اثر گذشت زمان قسمت‌هایی از استخوان‌های مردگان آن‌جا نمایان شده بود. به هر حال عزیر پس از مدتی کارکردن و بیل زدن درباغ و خستگی زیاد احساس گرسنگی کرد. به زیر سایه‌ی درختی که سبدش را درآنجا قرار داده بود، آمد. مقداری انگور را در کاسه‌ای تفت داد تا آب آن را بگیرد و تکه‌های نان خشک را خرد کرد و در آن ریخت و مقداری صبر کرد تا نرم شود، سپس آن را بخورد. در این حال سرش را زیر سایه‌ی درخت قرارداد و پاهایش را به طرف دیواری که از آن آبادی قدیمی بر جای مانده و به محافظ باغش تبدیل شده بود، دراز کرد. عزیر مطابق همیشه به دیوار و روستای خراب شده و استخوان‌های پوسیده و برجای مانده از انسان‌های آن روستا که دیر زمانی بود در آن جا دفن شده بودند، نگاه می‌کرد. اما این بار فرق داشت، به شدت به فکر فرو رفت و از ته دل و عمق ایمان در حالی که الله‌اکبر می‌گفت، این جمله را بر زبان جاری ساخت:

﴿أَنَّىٰ يُحۡيِۦ هَٰذِهِ ٱللَّهُ بَعۡدَ مَوۡتِهَاۖ[البقرة: ۲۵۹].

«... چگونه خداوند این‌ها را پس از مرگ زنده می‌کند؟...»

او این سؤال را درمورد کیفیت و شکل زنده شدن مردگان کرد، نه این که در اصل به زنده‌شدن مردگان باور نداشته باشد؛ چرا که عزیر از ته دل ایمان داشت که خداوند بر هر چیزی تواناست.