گوشهگیری و تنهایی
اذیت و آزارهای مردم آن شهر روز به روز بر حبیب بیشتر و بیشتر میشد و لحظهای نبود که او را به باد ناسزا و کتک نگیرند.
روزی سربازان پادشاه نزد او رفتند و به زور در مغازهاش را بستند و مانع کسب و کار او شدند. علاوه بر آن او را نیز تهدید کردند که اگر باز به سخنان خود ادامه دهد و مردم را گمراه (!!) کند، او را خواهند کشت. بنابراین حبیب مجبور شد که درب مغازهاش را بسته و شهر و محل زندگیش را ترک کند و به غاری که در نزدیکی شهر بود پناه برد. غار در جنگلی واقع شده بود که پر از درختان میوه بود. غار را به عنوان منزل و معبد (محل عبادت) انتخاب کرد و از میوهی درختان و گوشت پرندگان و حیوانات (حلال گوشت) جنگل برای خوردن استفاده میکرد او در آن فضای آرام و پاک جنگل به راز و نیاز با خدای خویش میپرداخت و به دور از هیاهوی شهر و ستم ستمگران و اذیت و آزار دشمنان، از ستم حاکم شهر برمردمان و اطاعت بدون چون و چرای مردم از او و پیروی آنان از هوی و هوس نفس و فرو رفتن در تباهی مبتلا شدن به انواع بلایا فتنهها نزد پروردگار والا شکایت میکرد.