درس سوم
کمکم به روستا نزدیک شدند و وارد روستا شدند، در حالی که از شدّت گرسنگی رنج میبردند. بندهی نیکوکار خدا از بعضی از اهالی روستا درخواست مقداری طعام کرد تا به وسیلهی آن از گرسنگی نجات یابند و به همین منظور جلو در چند خانه رفت. ولی هیچکدام از اهالی به درخواست آنها توجّهی نکرده و حتی کسی حاضر نشد با لقمهای نان از آنان پذیرایی کند. به ناچار از آن روستا خارج شدند، در حالی که هنوز گرسنه بودند. هنگامی که میخواستند از روستا خارج شوند، در یکی از کوچهها باغی را دیدند که دیوارهای کنار باغ نزدیک بود ویران شود. بندهی صالحِ خدا با مشاهدهی دیوار خراب شده، بیدرنگ آستین را بالا زد و شروع به جمعآوری سنگها نمود و با روی هم قرار دادن آنها دیوار را بالا برد و دوباره مانند اول ساخت.
همهی این کارها را در مقابل چشمان حیرتزده و متعجّب موسی انجام میداد. این بار نیز موسی÷نتوانست سکوت کند و معترضانه گفت: سرورم اگر میخواستی، میتوانستی در مقابل این کار که برای اهالی این روستا انجام میدهی مزد و پاداشی دریافت کنی. آنچنان که موسی÷نتوانست صبر کند و سکوت پیشه نماید، بندهی نیکوکار نیز دیگر قادر به تحمّل ظاهربینی و سطحینگریِ علوم انسانی نبود. بهراستی شناخت و آگاهی ظاهری انسان قادر به تحمّل و دیدن و درک چنین صحنههایی نیست؛ چون علم انسان سطحی است و از هر چیزی ظاهر آن را میبیند و مقیاس و معیارش برای سنجش فقط ظاهر است و از دیدن باطن و حقیقت کارها و چیزها ناتوان است.
در نتیجه همانطور که قبلاً به موسی÷هشدار داده بود، به او گفت: در صورتی که یک بار دیگر به کارهای من اعتراض کنی و از من سؤال نمایی از تو جدا خواهم شد، گفت: ای موسی! اینجا پایان رفاقت و همراهی ماست. دیگر نمیتوانم تو را تحمّل کنم و از این به بعد حتی یک لحظه هم با تو همراه نخواهم شد. من به راه خود و تو به راه خود که هر کدام راه خود را در پیش میگیریم. امّا من تو را رها نخواهم کرد تا این که راز و حکمت کارهایی را که من انجام میدادم و تو توان صبر کردن در برابر آنها را نداشتی و فوراً به من اعتراض میکردی، به تو بگویم. میخواهم به تو بفهمانم که دانش ظاهری انسان چهقدر اندک است و چه اندازه در معرض خطر و گمراهی قرار دارد.