روز بدر
درروز (بدر) «ابو معمر» با گروهی از مردم در کمال چابکی و دلاوری؛ در حالی که احساسات و تفکرات جاهلی و غرور و نادانی بر آنان غلبه کرده بود، به سوی میدان جنگ شتافت. با خیالپردازی و بافتن دروغها و دادن وعدههای دروغین میخواستند خدا و رسول خداصرا تکذیب نمایند و با دین حق به مقابله برخیزند. پدر بزرگشان، [۵]ابوجهل، نیز در این نبرد با آنان همراه و همرزم بود.
هنگامی که دو لشکر (اسلام و کفر) با هم برخورد نموده و در مقابل هم صفآرایی کردند، پیامبر خداصاز پروردگار طلب کمک و یاری کرد. از ته دل و با تضرع از خداوند کمک خواست. خداوند نیز دعای او را پذیرفت و سپاهی از ملایکه به یاری و کمک (مسلمانان) فرستاد.
جنگ آغاز شد و سرهای کافران یکی پس از دیگری بر زمین میافتاد و دستها و پاهای بریدهی آنان این طرف و آن طرف دیده میشد. خون از بدنها جاری و زخمیها برزمین افتاده و خاکآلوده شده بودند و داس مرگ همچون خوشههای گندم یکی پس از دیگری آنان را درو میکرد و سرانجام مشرکان دچار شکست سختی شدند. آنان در آن روز به سه دسته تقسیم شدند:
- گروه اول: دستهای که در میدان جنگ کشته شدند.
- گروه دوم: که به اسارت سپاه اسلام درآمدند.
- گروه سوم: که از میدان جنگ فرار کردند.
در آن روز «ابو معمر» پرمدعا و سخنگو جزو اولین کسانی بود که فرار کرد و از میدان گریخت تا جسم و جان خود را از مرگ حتمی نجات دهد. او با دیدن صحنههای وحشتناک میدان جنگ و کشتهشدن بزرگان و فرماندهان، مخصوصاً کشته شدن ابوجهل و هنگامی که دید صورت ابوجهل در میدان جنگ خونآلود شده است و خاک و خون قاطی شده و لاشهاش را گلآلود نموده، خون از لاشهاش جاری و قلبش از تپش باز ایستاده و دیگر قدرت سخن گفتن و یاوهگویی ندارد،...
با دیدن صحنههای هولناک سرش را پایین انداخت [۶]و خود را به باد سپرد [۷]و به سرعت از میدان معرکه گریخت. آنقدر ترسیده بود که فاصلهی طولانی میان بدر و مکه را با پای پیاده طی کرد، بدون این که فکر کند که آیا شب است یا روز؟ جالبتر این که از شدت وحشت و گیجی و حواسپرتی شترش رادر میان میدان نبرد جاگذاشت و اصلاً یادش نبود که شتری به همراه دارد.
(هنگام ورود به مکه) آنچنان حال و احوالی داشت که مردم او را مسخره کردند؛ چرا که پایش برنه بود و تنها یک لنگه کفش را آن هم زیربغلش گذاشته بود، به همراه داشت. همچون مست و بیهوش به این طرف و آن طرف میافتاد. زنان و کودکان او را تحقیر میکردند و بردرد و رنجش میافزودند. با این که از میدان معرکه گریخته بود، باز میترسید و درامان نبود.
هنگامی که از احوال و اوضاعش میپرسیدند: با صدهای بریده بریده و نفس زنان و کلمات منقطع و صدایی لرزان مردم را از شکستی که بر قریش وارد شده و از مصیبتهایی که دامنگیر آنان شده بود، باخبر میساخت. مردم نیز با شنیدن این اخبار بر سر و صورت خود میزدند. زنان گونههایشان را میدریدند و گریبانهایشان را پاره میساختند و با صدای بلند شروع به گریه و شیوه و زاری میکردند.
پس از گذشت مدت زمان طولانی که مردم به دور او جمع شده بودند و پس از شرح و تفصیل گزارش رخدادهای میدان جنگ که برای آنان بازگو کرد ناگهان از میان جمعیت زنی با طعنه و سخنانی تمسخرآمیز رو به «ابومعمر» کرد و گفت: ای صاحب دو قلب! ای ترسوی بزدل فراری! آن چیست که در زیر بغل داری؟!!!
در این لحظه بود که متوجه غفلت خود شد و از خواب غفلت بیدار شد و به گیجی و حواسپرتی خود پی برد و توخالی بودن و بیمایه بودن خود را شناخت. این بود که لنگه کفش را پرت کرد، درحالیکه با حسرت و با شرمندگی میگفت: یادم رفت! (فراموش کردم!!) میان آنها چیزهایی میگذشت که کسی متوجه آن نمیشد. به این ترتیب صفحهای از صفحات (کتاب) جاهلیت پاره شد و دور انداخته شد و گرهی از گرههای هواپرستی باز شد و (بعضی از) مردم فهمیدند که چهقدر برحق و حقیقت افترا و دروغ بستهاند و از جادهی عدل و انصاف دور گشتهاند و تا حدودی پی بردند که:
﴿ مَّا جَعَلَ ٱللَّهُ لِرَجُلٖ مِّن قَلۡبَيۡنِ فِي جَوۡفِهِۦ﴾[الأحزاب: ۴].
«خداوند دو دل (قلب) را در درون کسی قرار نداده است...».
[۵] منظور پدربزرگشان در این جا برتری ابوجهل از نظر شرک و کفر و نادانی میباشد، نه پدربزرگ اصلی و نسبی. [۶] کنایه از ترسیدن. [۷] در ضربالمثل میگویند:«طرف دو پا داشت دو پای دیگر نیز قرض گرفت و فرارکرد». یعنی به سرعت صحنه را ترک کرد.