صبر در امتهای گذشته:
در طول تاریخ جهان همیشه در میان پیروان مکتب الله و مکتب شیطان نزاع و مبارزه بوده است و پیروان الهی در هر زمان در راه ترویج و حفظ دین و اجرای قوانین مقدس خداوند گرفتار مشکلات و محرومیتهای زیاد شدهاند و قهراً با مخالفتهای سرسختانه حکومتهای طاغوتی مواجه گردیدهاند و در چنین هنگام صبر آزما، اشخاص مؤمن و متعهد ناگریز باید از شکیبائی و استقامت فوق العاده ای برخوردار باشند، همانگونه که خداوند متعال میفرماید: ﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ ٱصۡبِرُواْ وَصَابِرُواْ﴾[آل عمران: ۲۰۰]. «ای اهل ایمان در برابر مشکلات صبر و یکدیگر را به صبر و استقامت بخوانید».
خداوند متعال به آخرین پیامبر خود حضرت محمد صدستور صریح میدهد: ﴿فَٱصۡبِرۡ كَمَا صَبَرَ أُوْلُواْ ٱلۡعَزۡمِ مِنَ ٱلرُّسُلِ﴾[الاحقاف: ۳۵. (ای پیامبر اسلام) تو هم مثل پیامبران اولوا العزم (در تبلیغ دین و تحمل اذیت و آزار) صبور باش».
﴿فَٱصۡبِرۡۖ إِنَّ ٱلۡعَٰقِبَةَ لِلۡمُتَّقِينَ ٤٩﴾[هود: ۴۹]. «پس صبر کن زیرا که فرجام نیک از آن تقوا پیشگان است».
۳۱۶ـ عَنْ صُهَيْبٍسأَنَّ رسولَ الله جقَالَ: كَانَ مَلِكٌ فِيمَنْ كَانَ قَبْلَكُمْ وَكَانَ لَهُ سَاحِرٌ فَلَمَّا كَبِرَ قَالَ لِلْمَلِكِ: إِنِّي قَدْ كَبِرْتُ فَابْعَثْ إِلَيَّ غُلَامًا أُعَلِّمْهُ السِّحْرَ فَبَعَثَ إِلَيْهِ غُلَامًا يُعَلِّمُهُ فَكَانَ فِي طَرِيقِهِ إِذَا سَلَكَ رَاهِبٌ فَقَعَدَ إِلَيْهِ وَسَمِعَ كَلَامَهُ فَأَعْجَبَهُ فَكَانَ إِذَا أَتَى السَّاحِرَ مَرَّ بِالرَّاهِبِ وَقَعَدَ إِلَيْهِ فَإِذَا أَتَى السَّاحِرَ ضَرَبَهُ فَشَكَا ذَلِكَ إِلَى الرَّاهِبِ فَقَالَ: إِذَا خَشِيتَ السَّاحِرَ فَقُلْ: حَبَسَنِي أَهْلِي وَإِذَا خَشِيتَ أَهْلَكَ فَقُلْ: حَبَسَنِي السَّاحِرُ فَبَيْنَمَا هُوَ كَذَلِكَ إِذْ أَتَى عَلَى دَابَّةٍ عَظِيمَةٍ قَدْ حَبَسَتْ النَّاسَ فَقَالَ الْيَوْمَ أَعْلَمُ آلسَّاحِرُ أَفْضَلُ أَمْ الرَّاهِبُ أَفْضَلُ فَأَخَذَ حَجَرًا فَقَالَ: اللَّهُمَّ إِنْ كَانَ أَمْرُ الرَّاهِبِ أَحَبَّ إِلَيْكَ مِنْ أَمْرِ السَّاحِرِ فَاقْتُلْ هَذِهِ الدَّابَّةَ حَتَّى يَمْضِيَ النَّاسُ فَرَمَاهَا فَقَتَلَهَا وَمَضَى النَّاسُ فَأَتَى الرَّاهِبَ فَأَخْبَرَهُ فَقَالَ لَهُ الرَّاهِبُ: أَيْ بُنَيَّ أَنْتَ الْيَوْمَ أَفْضَلُ مِنِّي قَدْ بَلَغَ مِنْ أَمْرِكَ مَا أَرَى وَإِنَّكَ سَتُبْتَلَى فَإِنْ ابْتُلِيتَ فَلَا تَدُلَّ عَلَيَّ وَكَانَ الْغُلَامُ يُبْرِئُ الْأَكْمَهَ وَالْأَبْرَصَ وَيُدَاوِي النَّاسَ مِنْ سَائِرِ الْأَدْوَاءِ فَسَمِعَ جَلِيسٌ لِلْمَلِكِ كَانَ قَدْ عَمِيَ فَأَتَاهُ بِهَدَايَا كَثِيرَةٍ فَقَالَ مَا هَاهُنَا لَكَ أَجْمَعُ إِنْ أَنْتَ شَفَيْتَنِي فَقَالَ: إِنِّي لَا أَشْفِي أَحَدًا إِنَّمَا يَشْفِي اللَّهُ فَإِنْ أَنْتَ آمَنْتَ بِاللَّهِ دَعَوْتُ اللَّهَ فَشَفَاكَ فَآمَنَ بِاللَّهِ فَشَفَاهُ اللَّهُ فَأَتَى الْمَلِكَ فَجَلَسَ إِلَيْهِ كَمَا كَانَ يَجْلِسُ فَقَالَ لَهُ الْمَلِكُ: مَنْ رَدَّ عَلَيْكَ بَصَرَكَ؟ قَالَ: رَبِّي قَالَ وَلَكَ رَبٌّ غَيْرِي قَالَ رَبِّي وَرَبُّكَ اللَّهُ فَأَخَذَهُ فَلَمْ يَزَلْ يُعَذِّبُهُ حَتَّى دَلَّ عَلَى الْغُلَامِ فَجِيءَ بِالْغُلَامِ فَقَالَ لَهُ الْمَلِكُ: أَيْ بُنَيَّ قَدْ بَلَغَ مِنْ سِحْرِكَ مَا تُبْرِئُ الْأَكْمَهَ وَالْأَبْرَصَ وَتَفْعَلُ وَتَفْعَلُ فَقَالَ: إِنِّي لَا أَشْفِي أَحَدًا إِنَّمَا يَشْفِي اللَّهُ فَأَخَذَهُ فَلَمْ يَزَلْ يُعَذِّبُهُ حَتَّى دَلَّ عَلَى الرَّاهِبِ فَجِيءَ بِالرَّاهِبِ فَقِيلَ لَهُ ارْجِعْ عَنْ دِينِكَ فَأَبَى فَدَعَا بِالْمِئْشَارِ فَوَضَعَ الْمِئْشَارَ فِي مَفْرِقِ رَأْسِهِ فَشَقَّهُ حَتَّى وَقَعَ شِقَّاهُ ثُمَّ جِيءَ بِجَلِيسِ الْمَلِكِ فَقِيلَ لَهُ: ارْجِعْ عَنْ دِينِكَ فَأَبَى فَوَضَعَ الْمِئْشَارَ فِي مَفْرِقِ رَأْسِهِ فَشَقَّهُ بِهِ حَتَّى وَقَعَ شِقَّاهُ ثُمَّ جِيءَ بِالْغُلَامِ فَقِيلَ لَهُ ارْجِعْ عَنْ دِينِكَ فَأَبَى فَدَفَعَهُ إِلَى نَفَرٍ مِنْ أَصْحَابِهِ فَقَالَ: اذْهَبُوا بِهِ إِلَى جَبَلِ كَذَا وَكَذَا فَاصْعَدُوا بِهِ الْجَبَلَ فَإِذَا بَلَغْتُمْ ذُرْوَتَهُ فَإِنْ رَجَعَ عَنْ دِينِهِ وَإِلَّا فَاطْرَحُوهُ فَذَهَبُوا بِهِ فَصَعِدُوا بِهِ الْجَبَلَ فَقَالَ: اللَّهُمَّ اكْفِنِيهِمْ بِمَا شِئْتَ فَرَجَفَ بِهِمْ الْجَبَلُ فَسَقَطُوا وَجَاءَ يَمْشِي إِلَى الْمَلِكِ فَقَالَ لَهُ الْمَلِكُ: مَا فَعَلَ أَصْحَابُكَ قَالَ كَفَانِيهِمُ اللَّهُ فَدَفَعَهُ إِلَى نَفَرٍ مِنْ أَصْحَابِهِ فَقَالَ: اذْهَبُوا بِهِ فَاحْمِلُوهُ فِي قُرْقُورٍ فَتَوَسَّطُوا بِهِ الْبَحْرَ فَإِنْ رَجَعَ عَنْ دِينِهِ وَإِلَّا فَاقْذِفُوهُ فَذَهَبُوا بِهِ فَقَالَ: اللَّهُمَّ اكْفِنِيهِمْ بِمَا شِئْتَ فَانْكَفَأَتْ بِهِمْ السَّفِينَةُ فَغَرِقُوا وَجَاءَ يَمْشِي إِلَى الْمَلِكِ فَقَالَ لَهُ الْمَلِكُ: مَا فَعَلَ أَصْحَابُكَ قَالَ كَفَانِيهِمُ اللَّهُ فَقَالَ لِلْمَلِكِ: إِنَّكَ لَسْتَ بِقَاتِلِي حَتَّى تَفْعَلَ مَا آمُرُكَ بِهِ قَالَ وَمَا هُوَ قَالَ تَجْمَعُ النَّاسَ فِي صَعِيدٍ وَاحِدٍ وَتَصْلُبُنِي عَلَى جِذْعٍ ثُمَّ خُذْ سَهْمًا مِنْ كِنَانَتِي ثُمَّ ضَعْ السَّهْمَ فِي كَبِدِ الْقَوْسِ ثُمَّ قُلْ بِاسْمِ اللَّهِ رَبِّ الْغُلَامِ ثُمَّ ارْمِنِي فَإِنَّكَ إِذَا فَعَلْتَ ذَلِكَ قَتَلْتَنِي فَجَمَعَ النَّاسَ فِي صَعِيدٍ وَاحِدٍ وَصَلَبَهُ عَلَى جِذْعٍ ثُمَّ أَخَذَ سَهْمًا مِنْ كِنَانَتِهِ ثُمَّ وَضَعَ السَّهْمَ فِي كَبْدِ الْقَوْسِ ثُمَّ قَالَ بِاسْمِ اللَّهِ رَبِّ الْغُلَامِ ثُمَّ رَمَاهُ فَوَقَعَ السَّهْمُ فِي صُدْغِهِ فَوَضَعَ يَدَهُ فِي صُدْغِهِ فِي مَوْضِعِ السَّهْمِ فَمَاتَ فَقَالَ النَّاسُ: آمَنَّا بِرَبِّ الْغُلَامِ آمَنَّا بِرَبِّ الْغُلَامِ آمَنَّا بِرَبِّ الْغُلَامِ فَأُتِيَ الْمَلِكُ فَقِيلَ لَهُ أَرَأَيْتَ مَا كُنْتَ تَحْذَرُ قَدْ وَاللَّهِ نَزَلَ بِكَ حَذَرُكَ قَدْ آمَنَ النَّاسُ فَأَمَرَ بِالْأُخْدُودِ فِي أَفْوَاهِ السِّكَكِ فَخُدَّتْ وَأَضْرَمَ النِّيرَانَ وَقَالَ مَنْ لَمْ يَرْجِعْ عَنْ دِينِهِ فَأَحْمُوهُ فِيهَا أَوْ قِيلَ لَهُ اقْتَحِمْ فَفَعَلُوا حَتَّى جَاءَتْ امْرَأَةٌ وَمَعَهَا صَبِيٌّ لَهَا فَتَقَاعَسَتْ أَنْ تَقَعَ فِيهَا فَقَالَ لَهَا الْغُلَامُ: يَا أُمَّهْ اصْبِرِي فَإِنَّكِ عَلَى الْحَقِّ. (مسلم).
ار حضرت صهیبسروایت است رسول الله صفرمودند: در زمان گذشته پادشاه (بسیار ستمگری) بود و او ساحری داشت هنگامی که ساحر پیر شد به پادشاه گفت: من پیر شدم پسری نزدم بفرست تا او را سحر بیاموزم، پادشاه پسری را فرستاد تا سحر بیاموزد و در مسیر راه راهبی وجود داشت، پسر نزدش مینشست و سخنان او را گوش میکرد و از آن بسیار خوشش میآمد و هنگامی که نزد ساحر میآمد، از نزد راهب گذر میکرد و مقداری مینشست، و هرگاه نزد ساحر میآمد او را میزد (چون دیر رسیده بود) او به راهب شکایت کرد، راهب گفت: هرگاه از ساحر احساس خطر کردی بگو: مرا خانواده ام نگه داشته است و هرگاه از خانواده ات ترسیدی بگو: مرا ساحر نگه داشته است و در این اثناء او با حیوان بسیار بزرگی روبرو شد که مانع مردم شده بود، با خود گفت: امروز میتوانم بدانم ساحر بهتر است یا راهب؟ سپس سنگی برداشت و گفت: خداوندا اگر کار راهب از کار ساحر نزدت پسندیدهتر است این حیوان را بکش تا مردم بروند، آنگاه حیوان را با سنگ زد و کشت و مردم رفتند پس نزد راهب آمد و او را از موضوع باخبر ساخت راهب بوی گفت: ای فرزندم اکنون تو از من بهتر هستی و کارت به جایی رسیده که میدانم خداوند تو را حتماً مورد امتحان و آزمایش قرار میدهد و اگر هم مورد آزمایش قرار گرفتی مرا به کسی معرفی مکن.
این پسر کور مادرزاد و پیس مادر زاد را شفا میبخشید و مردم را از دیگر امراض درمان مینمود مردی از همنشینان پادشاه که از مدتی کور شده بود اطلاع یافت و با هدایایی زیادی نزدش آمد گفت: اگر مرا شفا دهی همه این اموال را به تو میدهم پسر گفت: من کسی را شفا نمیدهم بلکه خداوند شفا میبخشد و اگر تو به خداوند ایمان بیاوری من از خداوند میخواهم تو را شفا میبخشد آن مرد به خداوند ایمان آورد و خداوند او را شفا بخشید، آنگاه نزد پادشاه آمد و مثل سابق در حضورش نشست، پادشاه گفت: چه کسی دوباره بینائیت را بتو پس داد؟ گفت: پروردگارم. پادشاه گفت: آیا تو غیر از من پروردگاری داری؟ آن مرد گفت: پروردگار من و تو خداوند است شاه آن مرد را دستگیر نمود و چنان زیاد شکنجه داد تا اینکه پسر را نشان داد پسر آورده شد پادشاه بوی گفت: ای پسرم آگاهی و مهارت تو در سحر بجایی رسیده که کور مادرزاد و پیس مادرزاد را شفا میدهی و چنین و چنان میکنی؟ گفت: من کسی را شفا نمیدهم بلکه شفا دهنده خداوند متعال است، پادشاه او را دستگیر نمود و چنان زیاد شکنجه داد تا اینکه راهب را نشان داد، راهب آورده شد و به او گفته شد از دینت برگرد، راهب نپذیرفت پادشاه اره خواست و اره در میان سرش گذاشته شد، آنگاه سرش را به دو نیم کردند تا اینکه هردو نیم افتادند. پس از آن دوست پادشاه آورده شد به او گفته شد از دینت برگرد او نپذیرفت آنگاه سرش را با اره دو نیم کردند و بر زمین افتاد.
سپس پسر آورده شد و به او گفته شد: از دین خود برگرد او انکار نمود او را به گروهی از یارانش تحویل داد و گفت: او را بالای فلان و فلان کوه ببرید چون به قله کوه رسیدید، اگر از دین خود منصرف شد، چه بهتر وگر نه او را از بالای کوه بیاندازید، آنگاه او را به قله کوه بردند پسر گفت: خداوند را به هر صورتی که صلاح میدانی مرا از گرفت و شر آنها نجات ده، آنگاه کوه لرزید همه افتادند و مردند و او نزد پادشاه آمد پادشاه پرسید: همراهانت چه شدند؟ پسر گفت: خداوند مرا از شر شان نجات داد پادشاه باز او را به دست چند نفر از یارانش داد و گفت: او را برده بر کشتی سوار نموده و به وسط دریا ببرید اگر از دینش بازگشت خوب، وگر نه او را در دریا بیندازید، او را بردند او گفت: خداندا به هر صورتی که میخواهی مرا از شر آنها نجات ده کشتی آنها سرنگون گشت و همه غرق شدند و او نزد پادشاه آمد پادشاه گفت: همراهانت چه شدند؟ گفت: خداوند مرا از شرشان نجات داد. آنگاه به پادشاه گفت: تو نمیتوانی مرا بکشی مگر در صورتی که بگفته هایم عمل نمایی، پادشاه گفت: چگونه ممکن است؟ گفت: همه مردم را در یک سرزمین هموار جمع کن و مرا بر تنه درخت خرما بدار کش و از تیر دانم تیری بردار و در وسط بگذار و بگو: بنام خداوند پروردگار پسر شروع میکنم، آنگاه مرا بزن اگر چنین بکنی میتوانی مرا بکشی، پادشاه همه مردم را در یک سرزمین هموار جمع کرد و پسر را بر تنه درخت خرما دار زد و سپس تیری از تیردانش گرفت و در وسط کمان گذاشت و گفت: بنام خداوند پروردگار پسر آغاز میکنم، آنگاه او را زد تیر بر نرمه گوش پسر اصابت کرد و پسر دست خود را بر نرمه گوش گذاشت و مرد آنگاه همه مردم گفتند: ما به پروردگار پسر ایمان آوردیم.
آنگاه مشاوران شاه آمدند و به او گفتند: دیدی از آنچه میترسیدی برسرت آمد و همه مردم ایمان آوردند پادشاه دستور داد در ابتدای کوچهها گودال حفر گردد و در آن آتش افروخته شود و هرکس از دینش بر نگردد او را به زور در آن گودال سوزان بیاندازد و چنین کردند تا اینکه زنی با پسر شیر خوارش رسید توقف کرد و خواست خود را در آن (آتش سوزان) نیاندازد، آنگاه پسر بچه گفت: ای مادرم صابر و شکیبها باش زیرا تو بر حق هستی، (مادر نیز صبر پیشه نمود و جام شهادت نوشید).
در آیات و روایات مختلف که از صفات و ویژگیهای اهل ایمان به میان رفته است صفت صبر، مقام و منزلت آن جایگاه ویژه ای دارد و از تجلیل و تکریم خاصی برخوردار است که به طور نمونه پارهای از آن ذکر میگردد: