شیوه تعامل با کودکان
در دوران کودکی موارد بسیاری، برایمان پیش آمده و همواره این موارد در فکر و ذهن ما نقش بستهاند، چه بسا برخی از این خاطرات شورانگیز یا غمانگیز بودهاند. اگر به دفتر خاطرات ایام طفولیت خویش نگاه کنید، قطعاً به یاد جایزهای میافتید که از طرف مدرسه آن را دریافت کردهاید یا به یاد تعریف و ستایشی میافتید که شخصی در یک مجلس عمومی از شما نموده است، پس اینها رخدادهایی هستند که تصاویر آنها در حافظهی بلند مدت مان نقش بسته و از یاد نمیروند.
در کنار اینها همیشه ما وقایع غمانگیزی را به یاد میآوریم که در دوران طفولیت برای ما اتفاق افتادهاند؛ معلمی ما را تنبیه نموده است، درگیریهایمان که بین هم کلاسیهایمان رخ داده است، یا وقایعی که در برگیرندهی اهانت به خانوادهیمان بوده است. یا اهانتی که به زن، از طرف پدر شوهر پیش آمده است و... چهقدر احسان و خوشرفتاریهایی که برای کودکان مؤثر واقع شده است، حتی پدران و خانوادهای آنها را تحت تأثیر قرار داده و محبت همه آنها را جلب نموده است. چه بسا برای یک معلم دوره ابتدایی اتفاق افتاده است که با یکی از والدین دانشآموزان تماس گرفته و از دانشآموزش تعریف نماید و آن پدر با وی به خاطر محبت با فرزندش دست دوستی و رفاقت دراز نموده و در ملاقاتهای کوتاه مدت و اتفاقی، از او به نیکی یاد میکنند یا به صورت هدیه یا نوشتن یک نامه، احساساتش را بروز دهد.
از این جهت در لبخندزدن و تبسم به روی بچهها، جهت جلب محبت و تمرین مهارتهای زیبا با آنها کوتاهی نکن.
روزی برای بچههای کوچک دبستانی در مورد نماز سخنرانی نمودم و از آنان در مورد اهمیت نماز، حدیثی را پرسیدم. یکی از آنان جواب داد: رسول خدا جمیفرماید: «بين الرجل وبين الكفر والشرك ترك الصلاة»یعنی: «فاصلهی بین کفر و شرک، ترک نماز است».
این پاسخ وی برای من بسیار جالب و مایهی شگفتی شد و از فرط شوق و علاقه ساعتم را باز کرده به او هدیه نمودم. این ساعت من یک ساعت سادهمانند ساعتهای قشر زحمتکش جامعه بود. این رفتار من با این پسر بچه باعث تشویق و سبب شد که وی به علم گرایش پیدا کند و به حفظ قرآن روی آورد و به قیمت و ارزش آن پی برد. تا این که بعد از چندین سال در یکی از مساجد به طور اتفاقی با جوانی برخورد نمودم، وی همان پسر بود، ولی من او را نمیشناختم. جوانی بود که از دانشکدهی شریعت فارغ التحصیل شده بود و در یکی از دادگستریها در رشتهی قضاوت مشغول به کار بود. او مرا شناخت، پس ببین چگونه این محبت و تقدیر همزاد او شده و چندین سال با آن به سر برده بود و در وجود، ذهن و خاطرهاش ماندگار شده بود. به خاطر دارم که روزی برای یک جشن عروسی دعوت شده بودم. جوانی با چهرهای شاد و بشاش و با دلگرمی به من سلام گفت، و به رفتار ظریفی در مورد اتفاقی که بین من و او پیش آمده بود، اشاره نمود. این اتفاق در یکی از مراسم سخنرانیهایم، در زمانی که وی پسربچهای بوده است پیش آمده بود. چهقدر از مردم را میبینی که با بچهها خوشرفتاری میکنند مانند کسی که از مسجد خارج میشود، میبینی بچه کوچکی با دستش پدر خود را به سوی او میکشاند تا به این مرد برسد و به او سلام بگوید، و محبتش را نسبت به او اعلام نماید. گاهی چنین اتفاقات و برخوردها در مراسم عقد عروسی که افراد زیادی بدان دعوت شدهاند، پیش میآید.
از شما مخفی نماند که من در اکرام و استقبال بچهها مبالغه میکنم و به سخنان شیرین آنها – اگرچه هم مهم نباشند – گوش میدهم. گاهی اوقات به خاطر بزرگداشت پدرش، و کسب محبت وی در استقبال و اکرام کودک میافزایم.
گاهی اوقات با یکی از دوستان که بچهی کوچکش همراه او بود، ملاقات میکردم و با بچهاش بسیار اظهار لطف و محبت میکردم. روزی همین دوست من، مرا در یک جلسهی بزرگی ملاقات نمود و با بچهاش به سوی من آمد و سلام گفت و سپس افزود: شما با پسرم چه کار کردی؟ زیرا معلمشان روزی در کلاس درس از آنها در مورد آرزوهای آیندهیشان نظرخواهی نموده است، یکی گفته است: من میخواهم پزشک شوم و دیگری گفته است: من میخواهم مهندس باشم و پسرم گفته است: میخواهم محمد عریفی باشم! [١٦].
شما میتوانید رفتار مردم را به هنگام تعامل با بچهها ملاحظه نمایید، وقتی شخصی وارد یک مجلس میشود و پسر کوچکش را به همراه دارد و جهت مصافحه در مجلس دور میزند و پسر کوچکش به دنبال او مثل پدرش میکند، برخی از مردم نسبت به بچه بیتوجهی نشان میدهند. و برخی با گوشهی دستشان با او مصافحه میکنند و برخی به حالت تبسم دستش را تکان میدهند و میگویند: چطوری جوان، حالت چطور است ناقُلا. قطعاً این آن چیزی است که محبت وی را در قلب بچه کوچک حک میکند، حتی قلب پدر و مادرش را به دست میآورد.
نخستین مربی امت حضرت محمد جبهترین برخورد و تعامل را با بچهها اعمال مینمود. «انس بن مالک» برادر کوچکی داشت، رسول خدا جبا او شوخی میکرد و او را با کنیهی «ابوعمیر» صدا میزد. این بچهی کوچک پرندهای داشت که با او بازی میکرد و روزی پرنده مُرد. لذا هرگاه آنحضرت جاو را میدید با او شوخی میکرد و میگفت: ای ابوعمیر! پرندهی کوچکت چه شد؟ و با بچهها اظهار محبت نموده و شوخی میکرد. و با زینب دختر «ام سلمه» شوخی میکرد و میگفت: «ای زوینب، ای زوینب – یعنی: ای زینبک». و هرگاه از کنار بچهها میگذشت که مشغول بازی بودند، به آنها سلام میگفت. وقتی به دیدار انصار میرفت و به بچههایشان سلام میگفت و به سرشان دست میکشید. به هنگام بازگشت از جهاد، بچهها از پیامبر جاستقبال میکردند و آنحضرت جآنها را با خود سوار میکرد. چنانکه پس از غزوه «موته»، لشکر اسلام به طرف مدینه بازمیگشت و رسول خدا جو مسلمانان به استقبال سپاه اسلام میرفتند و بچهها نیز به سوی آنها میدویدند، چون رسول خداجبچهها را دیدند فرمودند: بچهها را بردارید و آنها را سوار کنید و فرزند جعفر را به من بدهید. آنگاه «عبدالله بن جعفر» را آوردند و آنحضرت جاو را در جلو خودش سوار نمود.
باری آنحضرت مشغول وضوگرفتن بود که «محمود بن ربیع» که بچهای پنج ساله بود، آمد آنحضرت جآب در دهان نمود و به سویش پرت میکرد و با او شوخی مینمود [١٧].
آنحضرت جبا همه مردم همیشه با لبخند برخورد مینمود و شوخی میکرد و سرور و شادمانی را در دلهایشان وارد میکرد. بر دلهایشان سبک بود و هیچکسی از مجالست با ایشان ملول و خسته نمیشد.
روزی شخصی به نزد آنحضرت جآمد و سواری خواست تا به مسافرت یا جهاد برود، آنحضرت جاز روی شوخی به او گفت: «من تو را بر یک بچه شتری سوار میکنم». آن شخص چون میدانست بچه شتر توان حمل او را ندارد، گفت: یا رسول الله! من با بچه شتر چکار کنم؟ آنحضرت جفرمود: «آیا شتر جز بچه چیزی میزاید؟» یعنی من به تو شتر بزرگی میدهم، اما مسلما آن را شتری زاییده است.
روزی به عنوان شوخی به حضرت انس گفت: «ای صاحب دو گوش».
روزی زنی نزد وی آمد و از شوهرش شکایت کرد. آنحضرت جبه او گفت: شوهرت همان است که در چشمانش سفیدی وجود دارد؟ آن زن ترسید و گمان برد که شوهرش بیناییاش را از دست داده است. چنانکه خداوند در مورد حضرت یعقوب÷میفرماید: ﴿وَابْيَضَّتْ عَيْنَاهُ مِنَ الْحُزْنِ﴾[يوسف: ٨٤]. یعنی «بر اثر اندوه و غم کور شد». لذا این زن پریشان حال به نزد شوهرش بازگشت و همواره با دقت به چشمانش نگاه میکرد. شوهرش علت آن را پرسید؟! وی گفت: رسول خدا جگفته است: در چشمان تو سفیدی است. شوهرش گفت: ای زن! مگر به تو خبر نداده است که سفیدی آن بیشتر از سیاهیاش است. یعنی هر شخصی در چشمانش سیاهی و سفیدی وجود دارد. هرگاه شخصی با آنحضرت جشوخی میکرد و او نیز واکنش نشان میداد و با او میخندید و تبسم میکرد. روزی حضرت عمرسنزد رسول خداجرفت در حالی که آنحضرت جبه خاطر این که همسرانش از وی نفقه و مخارج زیاد مطالبه کرده بودند، ناراحت بودند. عمرسگفت: یا رسول الله! ما جماعت قریش بر زنان غالب بودیم، ما چنان بودم که هرگاه زنی از ما نفقه میخواست، بلند شده و گردنش را قطع میکردیم. اما وقتی به مدینه آمدیم با قومی روبرو شدیم که زنان بر شوهرانشان غالب هستند. زنان ما نیز از آنها یاد گرفتند. یعنی زنان ما نیز بر ما قدرت پیدا کردند. آنگاه رسول خدا جتبسم نمود. سپس حضرت عمرسبه سخنانش ادامه داد، آنگاه بر خوشحالی آنحضرت جاضافه شد و این به خاطر لطف و عطوفت به عمرسبود. در احادیث آمده است که آنحضرت جچنان تبسم مینمود که دندانهای آسیای وی ظاهر میشدند. بنابراین، بسیار خوش مجلس و لطیف المعشر بوده است. پس اگر خودمان را به اینگونه برخورد و تعامل با مردم عادت دهیم. زود مزه زندگی را احساس میکنیم.
[١٦] محمد عریفی خود مؤلف میباشد. [١٧] بخاری.