بسته را باز کن
اگر اشتباه از طرف گروهی صادر گردیده بود، پس قاعده و اصول این است که آنها را در حالی نصیحت کن که همگی جمع هستند؛ اما گاهی نیاز میشود تا بسته را باز کنی. منظورم این است که با هرکدام به تنهایی صحبت کرده و او را نصیحت نمایی.
به طور مثال روزی وارد میهمانخانه منزلتان میشوی و میشنوی که برادرت با دوستانش که میهمان او هستند – سخن میگوید و با همدیگر نقشه سفر را به یک کشور طرحریزی میکنند و در واقع این کشور چنان جایی است که هرکسی به آنجا برود، غالباً در معرض محرمات و گناهان کبیره قرار میگیرد. تو میخواهی آنها را نصیحت کنی، اما چگونه؟! یکی از روشها این است که تو نزد آنها بروی و با دو جمله آنها را نصیحت کرده و بیرون شوی، اما اغلب چنین عملی نتیجه بخش نخواهد بود. بنابراین، نظر شما چیست اگر بسته را باز کنی و هر چوب آن را جداگانه بشکنی. این روش چطور است؟!
از این رو وقتی آنها متفرق شدند، با کسی که به گمان تو از همه خردمندتر است بنشین و به او بگو: فلانی! به من خبر رسیده است که شما به مسافرت میروید و شما از همه خردمندتر و عاقلتر هستید و میدانید که این کشور از جمله کشورهایی است که مسافران آن از بلاها و فتنهها در امان نیستند و چه بسا شخص سفر کرده به آنجا در حالت بیماری و مبتلا به مرض برگردد.
نظر شما چیست که اجرا و پاداش آنها را کسب نمایید و به آنها پیشنهاد سفر به کشور دیگری بدهید تا در آنجا، بدون این که مرتکب گناه و معصیتی باشید، از رودخانهها و دریاها، و انواع سرگرمیها و مرکز تفریحی و دوستداشتنیهای آن لذت ببرید. شکی نیست که وقتی او این سخن را از شما بشنود شور و اشتیاق او تا نصف کاهش مییابد.
باز نزد دومی بروید و دقیقاً این جملات را با او بگویید و سپس به شخص سوم نیز چنین بگویید، بدون این که هرکدام از آنها متوجه سخنان شما با رفیقتان باشد. آنگاه میبینید که وقتی آنان گرد هم میآیند، یکی از آنها برانگیخته شده و تغییر سفر را به کشور دیگری پیشنهاد مینماید و دیگری او را همیاری میکند و شما با یک روش مناسب بر این امر منکر پایان میدهید.
یا این که روزی کشف میکنید که فرزندانتان در اتاق یکی جمع میشوند و به تماشای یک نوار ویدئو مبتذل یا به بلوتوث که حاوی عکسهای مبتذل یا غیره است میپردازند. گاهی مناسب است که هرکدام را جداگانه نصیحت کنید تا لجاجت و تعصب، او را به گناه نکشاند.
آیا در سیره نبوی برای چنین امری شواهدی وجود دارد؟، آری، وقتی اختلاف بین رسول خدا جو قریش شدت گرفت و صحیفهای مکتوب گردید که با بنی هاشم خرید و فروش و عقد و ازدواج ممنوع است و پیامبر جو اصحابش در یک سرزمین خشک و لم یزرع محبوس شدند و بلا و آزمایش بر اصحاب پیامبر جبه حدی رسید که برگ درختان را میخوردند. تا جایی که یکی از آنها جهت ادرار برآمد و صدایی زیر پایش شنید نگاه کرد، دید که تکهای از پوست شتر است، آن را برداشته و شُست و با آتش کباب نمود و سپس آن را تکه تکه کرده و با آب مخلوط نمود و سپس مدت سه شبانه روز، خوراک و آذوقهاش را از آن تأمین نمود.
این تند مزاجی و عصبیت ماهها بر بنی هاشم و مسلمانان ادامه داشت تا این که روزی رسول خدا جبه عمویش ابوطالب – که به همراه او در آن دره محاصره بود – گفت:
عموجان! خداوند موریانه را بر صحیفه بنی هاشم مسلط نموده است و فقط نام الله را باقی گذاشته و ظلم، قطع رحم و بهتان را از بین برده است.
یعنی کرمک چوبخوار عهدنامه قریش را خورده و جز عبارت «باسمک اللهم» چیزی باقی نگذاشته است!
ابوطالب از این سخن به شگفت درآمده و گفت: آیا پروردگارت تو را از این امر باخبر ساخته است؟ آنحضرت جفرمودند: آری.
ابوطالب گفت: به خدا سوگند! کسی نزد تو وارد نشود تا این که من این خبر را به سمع قریش برسانم. آنگاه ابوطالب نزد قریش رهسپار گردید و گفت: ای جماعت قریش! برادرزادهام به من چنین و چنان خبر داده است، بیاورید عهدنامهیتان را، اگر آنگونه که او خبر داده است، پس از قطع رابطه و خویشاوندی ما دست بکشید و از آن بازآیید و اگر در گفتهاش دروغ گفته است، پس من برادرزادهام را در اختیار شما میگذارم و شما هرچه میخواهید با او انجام دهید.
آنگاه قریش گفتند: ما این سخنت را میپذیریم و بر این امر توافق نمودند و به عهدنامه نگاه کردند و دیدند آنگونه است که رسول الله جگفته است، ولی بازهم بر شرارت و تعصب آنها افزوده گشت و همواره بنی هاشم و بنی عبدالمطلب در آن وادی محصور بودند، تا جایی که نزدیک بود به هلاکت برسند.
در میان کفار قریش افرادی مهربان و رحیمدل وجود داشت، از جمله آنها یکی «هشام» بود که در میان قومش از شرافت و احترام خاصی برخوردار بود و شبانه با شترش در حالی که بر آن غذا و آذوقه حمل میکرد، نزد بنی هاشم و بنی عبدالمطلب میآمد و همین که به دهنه وادی میرسید افسار شتر را رها میکرد و به پشت شتر میزد، تا این که شتر به داخل وادی نزد آنها میرسید. روزها بر همین منوال سپری میشد تا این که «هشام» احساس نمود که نمیتواند هر شب برای آنها غذا و آذوقه ببرد چون تعداد آنها بسیار زیاد است. بنابراین، تصمیم گرفت تا این عهدنامه جائرانه را نقض نماید، اما چگونه میتوانست حال آن که قریش بر آن اجماع نموده بودند؟ در این هنگام از روش بازنمودن بسته پیروی نمود. او چکار کرد؟
نخست نزد «زهیر بن ابی امیه» رفت، مادر «زهیر»، «عاتکه» دختر عبدالمطلب بود، گفت: ای زهیر! تو راضی هستی که غذا بخوری و لباس بپوشی و با زنان ازدواج نمایی حال آن که آیا از حال داییهایت خبر داری؟ با آنها خرید و فروش نمیشود و عقد و ازدواج صورت نمیگیرد؟! من به خدا سوگند یاد میکنم که اگر آنها، از داییهای «ابی الحکم بن هشام» یعنی «ابوجهل» که از سرسختترین دشمنان و متعصبترین آنان از حیث قطع خویشاوندی هست، میبودند هرگز آنها را بر این حالت باقی نمیگذاشت.
زهیر گفت: وای بر تو ای هشام! از دست من چه برمیآید؟ قطعاً من یک نفر هستم، اگر یک نفر با من همصدا میشد، حتماً در نقض آن تلاش میکردم.
هشام گفت: یک نفر با تو همراه است.
گفت: کیست؟ هشام گفت: من.
زهیر گفت: شخص سومی برایمان جستجو کن.
هشام گفت: این خبرمان را پنهان بدار.
آنگاه هشام نزد «مطعم بن عدی» که فردی عاقل و خردمند بود رفت و گفت: ای «مطعم»! آیا تو راضی هستی که دو نسل از فرزندان «عبدمناف» هلاک شده و از بین بروند، حال آن که تو ناظر این امر هستی و در این مورد با قریش توافق نمودی؟!
آنگاه مطعم گفت: وای برتو! از دست من چه میشود؟ همانا من یک نفر هستم. هشام گفت: یک نفر دیگر با تو همراه است. گفت: کیست؟ من. مطعم گفت: یک نفر دیگر را نیز جستجو کن؟ هشام گفت: چنین کردهام. گفت: کیست؟ هشام گفت: «زهیر بن ابی امیه».
مطعم گفت: نفر چهارم را نیز جستجو کن. هشام گفت: این سخن را مخفی بدار.
باز نزد «ابوالبختری بن هشام» رفت و آنچه را که به آن دو نفر گفته بود، در میان گذاشت. «ابوالبختری» در این مورد اعلام همکاری نموده و گفت: آیا کسی هست که در این مورد همکاری نماید؟ هشام گفت: بله. گفت: کیست؟ هشام گفت: «زهیر بن ابی امیه» و «مطعم بن عدی» و من نیز با شمایم.
«ابوالبختری» گفت: شخص پنجمی را برایمان جستجو کن.
آنگاه هشام نزد «زمعه بن اسود» رفت و با او صحبت کرد و خویشاوندی و حقوق آنها را به یاد آورد. «زمعه بن اسود گفت:» آیا کسی هست که در این مورد همکاری و تعاون نماید؟ گفت: بله! فلانی و فلانی...
در این هنگام همگی بر این امر توافق نمودند و شبانه بالای مکه نزد «حطم الحجون» وعده گذاشتند و در آنجا گرد هم آمدند. همگی به نقض عهدنامه توافق نمودند، تا آن را پاره کنند. «زهیر» گفت: نخست من از همه شما شروع نموده و سخن میگویم و سپس شما برخاسته و سخن بگوید. صبح روز بعد به مجالس آنها و در پیرامون کعبه جاهایی که مردم گرد آمده و خرید و فروش میکردند روانه شدند، زهیر در حالی که جبهای پوشیده بود، هفت شوط به دور کعبه طواف نمود و سپس رو به مردم کرد و با صدای بلند فریاد زد: ای اهل مکه! آیا ما بخوریم و بپوشیم و بنی هاشم هلاک شوند! با آنها خرید و فروش نشود!
سوگند به خدا! تا زمانی که این عهدنامه جائرانه و ظالمانه پاره نشود از پا نخواهم ایستاد.
ابوجهل در حالی که در مجلس یارانش نشسته بود، با صدای بلند گفت: دروغ میگویی. به خدا سوگند که این عهدنامه پاره نخواهد شد. آنگاه «زمعه بن اسود» صدایش را بالا آورد و گفت: به خدا قسم! دروغگو تو هستی وقتی تو آن را نوشتی ما به نوشتن آن راضی نبودیم. ابوجهل به سوی او نگاه کرد تا به او پاسخ دهد که ناگهان «ابوالبختری» برخاست و گفت: «زمعه» راست میگوید. ما به مفاد این عهدنامه راضی نیستیم و آن را تثبیت نمیکنیم! باز ابوجهل رو به ابوالبختری نمود تا او را پاسخ دهد که از آن سو «مطعم بن عدی» فریاد زد و گفت: شما دو نفر راست میگویید و هر کسی غیر از این چیزی بگوید: دروغ میگوید. باز «هشام» نیز برخاست و سخنان مشابهی عرض نمود! در این هنگام ابوجهل متحیر شده و اندکی خاموش شد و سپس گفت: این قضیهای است که شبانه در مورد آن تصمیم گرفته شده است.
آنگاه «مطعم بن عدی به سوی کعبه رفت و خواست عهدنامه را پاره کند که متوجه شد، کرمک چوبخوار به جز جمله «باسمک اللهم» همه آن را خورده است.