در امور بیمعنا دخالت نکن
از زیباییهای اسلام در وجود هر شخص این است که از آنچه به او مربوط نمیشود، دست بردارد. چهقدر این جملهی زیبایی است که تو آن را از زبان پیامبر باهوش و پاک، یعنی رسول خدا جمیشنوی.، آری، ترک اموری که فایدهای ندارند.
چهقدر زیادند انسانهای مزاحم و زحمتآور که تو را به داخلشدن در امور بیمورد و بیفایده اجبار میکنند.
به طور مثال، وقتی ساعتت را ببیند میپرسد، آن را چهقدر خرید کردی؟ تو در جواب میگویی: هدیه است، باز میپرسد: هدیه! از کجا؟ تو در جواب میگویی: از طرف یکی از دوستان. باز او میگوید: دوستت در دانشگاه، دوست محله، از کجا؟! باز تو میگوی. والله، آن دوست دانشگاهیام.
سپس او میگوید: خب، به چه مناسبت؟ تو میگویی: أأأن یعنی به مناسبت روزهای دانشگاه. باز میپرسد: مناسبتش چیه؟ قبولیت، یا باهم در سفری بودید یا ممکن است أأأن؟ و او در سؤال پیچنمودن یک قضیهی بیارزش ادامه میدهد. تو را به خدا مواظب باش وجدانت تو را وادار نکند تا به رویش فریاد بزنی و بگویی: در امور بیمورد دخالت نکن! چه بسا قضیه به غرنجتری اتفاق میافتد مثلاً زمانی که در یک جلسه عمومی با این سؤالاتش عرصه را برای تو تنگ نماید.
به یادم هست که من به همراه چند نفر از دوستانم بعد از نماز در جایی نشسته بودیم که گوشی یکی از آنها زنگ خورد و او در کنار من نشسته بود، وی جواب داد:
- بله؟
- همسرش: الو کجایی خر؟!
صدایش آنقدر بلند بود که من سخنانشان را میشنیدم.
مرد گفت:
- خوبم. خدا شما را حفظ کند.
- زن خشم گرفت و گفت:
- خدا حالت را خوب نکند. بیفکر به همراه دوستانت نشستهای و من منتظرت هستم به خدا تو گاوی (!!)
آن شخص گفت:
- خدا از تو راضی باشد. بعد از نماز عشاء خواهم آمد.
من متوجه شدم که سخنانش با سخنان او موافق نیست، و من دریافتم که او میخواهد خودش را در تنگنا قرار ندهد. مکالمهی آنها به پایان رسید. من به حاضرین نیم نگاهی انداختم و خیال میکردم شاید یکی از آنها بپرسد: کی بود تماس گرفت؟ از شما چه میخواست؟ چرا رنگ چهرهات بعد از مکالمه عوض شد؟!
اما خدا بر او رحم کرد و کسی در اموری که به آنها مربوط نبود، دخالت نکرد.
به طور مثال اگر به عیادت بیماری رفتی و از بیماریاش پرسیدی. او به یک جمله عمومی اکتفا نمود و گفت: الحمدلله. یک بیماری سطحی و مریضی کوتاه بود و تمام شد. یا امثال این عبارات که جواب صریحی به شمار نمیآیند، او را به جواب دقیق در تنگنا قرار مده، به عنوان مثال نگو: ببخشید. یعنی حقیقتاً بیماری شما چه بود. بیشتر در مورد آن توضیح دهید؟ منظورتان چه بود؟ یا... تعجبآور است. انگیزهی شما در تنگنا قراردادن او چیست؟
آری، از زیباییهای اسلام در وجود و شخص، این است که از آنچه به او مربوط نمیشود، دخالت نمیکند، یعنی انتظار داری او بگوید: من بیماری بواسیر دارم یا در فلان (...) زخمی دارم یا... وقتی او جواب عمومی به تو دهد نیاز به کشدادن موضوع نیست. منظورم این نیست که از بیمار، مریضیاش را نپرسی؟ بلکه منظورم دقت بیش از حد در سؤال است.
به طور مثال: کسی که دانشآموزی را در یک جلسهی عمومی صدا میزند و با صدای بلند میگوید:
- هان احمد! قبول شدی؟
- او میگوید: بله.
باز میپرسد:
- در کلاس رتبهی چندم را به دست آوردی؟
اگر واقعاً تو برایش ارزش قایل هستی و او را دوست داری، در وقت تنهایی از او سؤال کن. انگیزهی این دقت کاری چیست؟ چه نسبتی با تو دارد؟ چرا با او گفتگو نمیکنی. چرا به دانشگاه نمیروی؟ اگر تو میخواهی او را کمک کنی پس در یک گوشه با او بنشین و به آنچه نیاز دارد با او سخن بگو. اما خیسنمودن چهرهاش از عرق شرمندگی مناسب نیست و نباید او را در جمع شرمنده ساخت!
رسول خدا جفرمود: «مِنْ حُسْنِ إِسْلَامِ المَرْءِ تَرْكُهُ مَا لَا يَعْنِيهِ»«از زیباییهای اسلام در وجود شخص، این است که در آنچه به او مربوط نمیشود، دخالت نمیکند».
آگاه باش! موضوع را بزرگتر از حجمش گنده نکن. مدتی پیش به شهر پیامبر جسفر نمودم و سرگرم چند سخنرانی بودم و با یک جوان اندیشمندی توافق نمودم تا دو پسرم، عبدالرحمن و ابراهیم را به یک حلقه حفظ قرآن، یا یک مرکز تفریحی تابستانی ببرد و دوباره بعد از عشاء آنها را بیاورد. عبدالرحمن ده سال عمر داشت. لذا من ترسیدم که این جوان از باب فضولی سؤالاتی بیربط از او بپرسد: اسم مادرت چیست؟ خانهیتان کجاست؟ چند برادرید؟ پدرت چهقدر پول به تو میدهد؟ بنابراین، عبدالرحمن را آگاه نمودم و گفتم: اگر از تو سؤال بیربطی پرسید. بگو: «از زیباییهای اسلام در وجود شخص، این است که در آنچه به او مربوط نمیشود، دخالت نکند» و این حدیث را چندین بار تکرار نمودم تا آن را حفظ کرد.
عبدالرحمن با برادرش سوار ماشین شدند و عبدالرحمن بسیار گرفته و بیمناک بود. در مسیر راه جوان با نرمی میگوید: حالت چطور است عبدالرحمن؟ عبدالرحمن با هوشیاری کامل جواب میدهد: زنده باشی، جوان مسکین میخواهد که او را نرم و آرام کند. لذا میپرسد: امروز شیخ سخنرانی دارد؟ عبدالرحمن کوشش میکند تا حدیث را به یاد آوری کند، اما حافظهاش همکاری نمیکند. لذا با صدای بلند فریاد میزند: در آنچه به تو مربوط نیست دخالت نکن. جوان میگوید: خیر، بلکه هدف من این است که در آن شرکت کنم و استفاده نمایم. باز عبدالرحمن فکر میکند او میخواهد او را فریب دهد لذا دوباره تکرار میکند؛ آنچه به تو مربوط نیست دخالت نکن. باز جوان میگوید: ببخشید عبدالرحمن منظورم... باز عبدالرحمن فریاد میزند: آنچه به تو مربوط نیست، دخالت نکن. آنها در طول مدت این سفر در این وضعیت به سر میبرند تا این که برمیگردند. در این هنگام عبدالرحمن با افتخار با من موضوع را در میان گذاشت. من خندیدم و مجدداً موضوع را برایش تفهیم نمودم.