یکی دیگر از مواضع غضب و پایمردی بر آن
آنحضرت جدر آغاز بعثت نزد کعبه میآمد در حالی که قریش در مجالس خویش نشسته بودند و آنحضرت بدون توجه به آنها به نماز میایستاد.
آنها هرگونه شکنجه و آزار به او میرساندند، در حالی که او صابر و شکیبا بود. روزی اشراف قریش در «حجر اسماعیل» یعنی (حطیم) گرد آمدند و از رسول خدا جسخن به میان آورد و گفتند: کسی را ندیدیم که به اندازه ما در مقابل این مرد از خود صبر و شکیبایی نشان دهد.
خردمندان ما را به جهالت نسبت میدهد، پدرانمان را بیراه میگوید، از آیینمان ایراد میگیرد، گروه و جمعمان را متفرق ساخته، خدایانمان را سب و شتم میگوید و ما از جانب او به مشکل بزرگی گرفتار آمدیم. آنها همچنان در جلسه خود بودند که رسول خدا جظاهر شد و استلام رکن نمود و از کنار آنها به طواف خانه کعبه مشغول گردید. آنها با برخی سخنان به وی اشاره نمودند. چهره آنحضرت جمتغیر شد، اما با آنها جانب نرمی را پیشه گرفته و خاموش شد و رفت. وقتی در شوط دوم به آنها رسید باز مثل سابق به او اشاره نمودند و این بار نیز چهره آنحضرت جمتغیر شد، ولی خاموش شده به طواف ادامه داد. در شوط سوم وقتی از کنار آنها گذشت آنها به او اشاره نمودند و کلماتی مانند سابق به او گفتند، در این هنگام آنحضرت جدید نرمی به امثال اینها کارآمد نیست، لذا در کنار آنها ایستاد و گفت: ای جماعت قریش! آیا میشنوید، سوگند به ذاتی که جانم در قبضهی اوست، آمدم تا شما را ذبح نمایم، آنگاه، پیامبر رهبر و شجاع در مقابل آنها ایستاد. وقتی آن قوم این تهدید ذبح، را شنیدند در حالی که او در میان آنها به راستگو و امین شهرت داشت. به لرزه درآمدند و چنان خاموش شدند که گویا بر سر هرکدام پرندهای ایستاده است و حتی شجاعترین آنها با او به نرمی درآمدند گفتند: برو ای ابوالقاسم! تو عاقلی تو جاهل نیستی، آنگاه رسول خدا جاز کنار آنها رد شد.
آری.
إذا قيل: حلم، قل: فللحلم موضع
وحلم الفتى في غير موضعه جهل
یعنی: «وقتی گفته شد: صبور و بردبار باش، بگو: بردباری از خود جایی دارد و بردباری فرد در غیر جایگاهش جهل است».
کسی که در سیره نبوی به تحقیق و پژوهش میپردازد، متوجه میشود که کفه نرمی همیشه غالب است، اما متوجه باش! این ضعف و بزدلی نیست، بلکه نرمی است.
یکی دیگر از مواضع رفق و نرمی یک ماه پس از غزوه بدر، «ابوالعاص» شوهر زینب (دختر رسول خدا) خواست او را به مدینه نزد پدرش بفرستد، رسول خدا ج«زید بن حارثه» و یک نفر از انصار را به مکه فرستاد تا در جایی نزدیک مکه در مسیر راه مدینه منتظر بمانند، به آنها گفت: شما در بطن «یأجج» بمانید تا این که زینب نزد شما میآید و شما او را با خود به مدینه بیاورید. این دو نفر حرکت کردند.
ابوالعاص به همسرش دستور داد خودش را آماده کند. زینب شروع به جمعنمودن اسباب و سامانهایش نمود. در این حال که او مشغول جمعنمودن وسایلش بود، هند دختر عتبه همسر ابوسفیان او را دید. گفت: ای دختر محمد! به من خبر رسیده است که میخواهی نزد پدرت بروی؟!
زینب ترسید که شاید او میخواهد علیه او حیله و مکری به راه اندازد، لذا گفت: نه من چنین قصدی ندارم. گفت: ای دختر عمو! اگر تو قصد چنین کاری داری، پس من نیازی به کالاهای تو ندارم که در سفر همراه تو باشند یا مالی را که برای پدرت میخواهی ببری.
پس تو از من خجالت نکش؛ زیرا آنچه بین مردان انجام میگیرد به زنان مربوط نمیشود.
زینب گفت: به خدا قسم! وقتی چنین گفت من فکر نمیکردم که کاری بکند، اما بازهم من از او ترسیدم و قصدم را از او پنهان نمودم وقتی زینب خود را آماده کرد، شوهرش ترسید که خودش با او بیرون شود؛ زیرا قریش از بیرونشدن او آگاه میشوند، لذا به برادرش «کنانه» دستور داد تا او را ببرد، از این رو برادرش «کنانه بن ربیع» شتری برایش آورد و زینب بر آن سوار شد. «کنانه» کمان و تیردانش را با خود برداشت و در روز، در حالی که زینب در کجاه بود بیرون شد، مردم او را دیدند و در این مورد مردانی از قریش با همدیگر گفتگو نمودند که چگونه دختر محمد نزد پدرش میرود، در حالی که در جنگ بدر چه بلایی بر سر ما آورد.
از این رو تعقیبش کردند و در جایی به نام «ذوطوی» به او رسیدند و اولین کسی که به او رسید، «هبار بن اسود» بود و در حالی که زینب در کجاوه بود، «هبار» با نیزه او را ترسانید.
گفته شده است که زینب حامله بود و چنان ترسید که سقط جنین کرد. و کفار در حالی که اسلحه به دست داشتند شتابان نزد او میآمدند. حال آن که با زینب کسی جز برادر شوهرش، «کنانه» نبود.
وقتی «کنانه» این وضعیت را مشاهده نمود، شتر را خواباند و سپس تیردانش را باز کرد و نیزهاش را در جلوش گذاشت و سپس گفت: به خدا قسم! هرکسی جلو بیاید، به سویش تیری شلیک خواهم کرد و کنانه نیز تیرانداز ماهری بود. مردم نیز عقبنشینی کرده و برگشتند و از دور به او نگاه میکردند، نه او میتوانست به راهش ادامه بدهد و نه آنها جرأت میکردند به او نزدیک شوند.
تا این که به ابوسفیان خبر رسید که زینب به سوی پدرش حرکت کرده است. آنگاه با جمعی از قریش حرکت نمود وقتی «کنانه» را دید که با تیرهایش در حال آمادهباش است و قوم را دید که در انتظار نبرد با او هستند فریاد زد و گفت: ای مرد! به سوی ما تیر شلیک نکن تا ما با تو صحبت کنیم. آنگاه «کنانه» از تیراندازی دست کشید.
ابوسفیان به جلو آمد و در کنار او ایستاد و گفت: تو کار خوبی نکردی به صورت آشکارا در جلو مردم با این زن بیرون آمدی، در حالی که تو از مصیبت و فاجعهی ما در جنگ بدر خبر داری و میدانی که محمد چه بلایی بر سر ما آورد، بزرگان ما را کشت و زنان ما را بیوه کرد، لذا وقتی مردم تو را دیدند و قبایل از آن باخبر شدند که تو به صورت آشکارا از جلو مردم و از میان ما با دختر او بیرون شدی، گمان میکنند که این بر اثر ذلتی است که به ما رسیده است و این دلیل ضعف و سستی ماست، سوگند به جانم که ما نیازی به نگهداشتن او نداریم و ما نمیخواهیم از او انتقام بگیریم. بلکه با این زن برگرد تا این که صداهای مردم خاموش شود و مردم بگویند ما او را بازگرداندهایم آنگاه به صورت پنهانی او را بردار و نزد پدرش ببر.
وقتی «کنانه» این سخن را شنید، به آن قانع شد و او را برگرداند. سپس چند شبی در مکه ماند تا این که سر و صداها آرام شدند، شبی او را برداشت و حرکت کرد تا این که او را به زید بن حارثه و رفیقش تحویل داد و آنها شبانه به سوی آنحضرت جحرکت نمودند.
پس ببین چهقدر ابوسفیان نرمخو و مهربان بود و چگونه توانست خشم «کنانه» را فروکش نماید و از کشتارش جلوگیری کند که چه بسا در آن دختر رسول خدا جکشته میشد.
در حالی که ابوسفیان در آن زمان کافر بود، پس نظر تو در مورد مسلمانان چیست؟