بین زنده و مرده
بسیار نسبت به مردم، دوستان، همسایگان، برادران و حتی بر فرزندانش خشک برخورد و ناخوشایند بود.
آری، ناخوشایند و ثقیل بود، همیشه و بارها میشنید که میگفتند: برادر! مگر تو احساس نداری! اما او هرگز با آنها همصدا نشده و احساس شادمانی نمیکرد.
روزی پسرش شاد و خندان نزد او آمد و به دفترش اشاره کرد که معلم به او صد آفرین داده و آن را امضا نموده است، پدر به او توجهی نکرد و گفت: خوبه، عادی است اگرچه مدرک دکترا هم بیاوری! در صورتی که چیز دیگری از او انتظار میرفت.
دانشآموز او در کلاس خیلی پرجنب و جوش است، سنگینی درس (و بیحوصلگی استاد!) را ملاحظه نمود، لذا تیکه انداخت و فضای کلاس را با نکتهای که ایراد نمود، لطیف کرد، اما خطوط چهره استاد حرکت ننمود.
بلکه گفت: لوس بازی میکنی؟!
انتظار میرفت که برخوردار او با دانشآموز به نحو دیگری میبود.
وارد سوپرمارکیت شد، شاگرد سادهلوح به او گفت: الحمدالله، نامهای از خانوادهام به دستم رسیده، اما وی در مقابل این سخن هیچ واکنشی نشان نداد. آیا اصلاً از خودش پرسید چرا او این خبر را به او داد؟ به خدا قسم! فقط این شاگرد بیچاره بدان جهت به او خبر داد تا او را در شادمانیاش شریک نماید.
به ملاقات یکی از دوستانش رفت و او به وی چای و قهوه تقدیم نمود، سپس رفت و اولین کودکش را که تازه متولد شده بود آورد که در قنداق او را پیچانده بود، و اگر میتوانست آن را در پلکهای چشمانش جای میداد حتماً چنین میکرد، و در جلوش ایستاد و گفت: نظر شما در مورد این پهلوان چیست؟ آنگاه او با سردی نگاهی به او انداخت و گفت: ما شاء الله، خدا وی را برای تو زنده نگه دارد. آنگاه فنجان چای را برداشت تا آن را بنوشد. انتظار این بود که بیشتر از خود حرکت و واکنش نشان دهد، خودش بچه را بردارد، او را ببوسد و از زیبایی و سلامتیاش تعریف کند، اما دوستمان (بر اثر کودنی) متوجه این کار نبود.
وقتی با مردم تعامل مینمایی، امور را با ارزش و اهمیتی که نزد آنهاست مورد توجه قرار بده، نه آن اهمیتی که نزد تو دارند، پس این جمله که بگویی: فرزند شما ممتاز و خیلی عالی است، این جمله نزد او از مدرک دکترا نیز، ارزش بیشتری دارد. و مسلماً این بچه نزد دوست شما از دنیا باارزشتر است، هرگاه او را میبیند، دوست دارد، قلبش را پاره کند و او را در آن جای دهد، پس آیا برای تو برازنده نیست که در محبت دوستت – اگرچه با احساس کمی – مشارکت نمایی.
گاهی برخی از مردم در یک چیز مشخص بسیار پرشور و علاقه میشوند، تو نیز همراه آنها با شور و شوق باش. انسانی بیعاطفه و خالی از احساس نباش، بلکه از خود احساس و واکنش نشان بده و اظهار سرور و شادمانی و یا اظهار غم و شگفتی کن. از این جهت تو با کسانی که در احساسات مردم مشارکت نمیکنند و از خود واکنش نشان نمیدهند، برخورد میکنی.
یکی میگوید: چرا فرزندانم پیشینه مرا دوست ندارند؟
ما به او میگوییم: از این جهت که آنها وقتی یک نکته را برای تو بازگو میکنند، تو از خود واکنش نشان نمیدهی! و وقتی داستانها و فعالیتهای خویش را که در مدرسه اتفاق افتاده است، با تو در میان میگذارند، انگار که با دیوار سخن میگویند، از آن جهت در نشستن و سخنگفتن با تو اظهار نشاط و شادمانی نمیکنند.
حتی اگر کسی برایت داستانی تعریف کند که تو آن را میدانی، هیچ مانعی نیست که تو با او همصدا شده و واکنش نشان دهی.
عبدالله بن مبارک فرمود: به خدا قسم! شخصی برای من حدیثی را بیان میکند که من پیش از آن که او از مادرش متولد شود آن را میدانم، اما چنان به آن حدیث گوش داده و توجه میکنم که نخستین بار است آن را میشنوم. چهقدر این مهارت زیباست.
اندکی پیش از غزوه خندق، مسلمانان در حفر خندق مشغول بودند تا آن را به اتمام برسانند، از میان آنها شخصی به نام «جعیل» نیز مشغول به کار بود، رسول خدا جنامش را عوض نموده و او را «عمرو» نام نهادند. از این جهت صحابه مشغول کار بودند و این شعر را با همدیگر میسرودند:
سماه من بعد جعيل عمرواً
وكان للبائس يوماً ظهراً
یعنی: «پیامبر جاو را پس از جعیل، عمرو نامید و برای درمانده روز سختی بود».
از این جهت وقتی اصحاب میگفتند: «عمرواً» آنحضرت جنیز با آنها نیز میگفت: «عمرواً» - و هرگاه آنها میگفتند: «ظهراً»، باز رسول خدا جمیگفت: «ظهراً» و آنها نشاط بیشتر به دست میآوردند و احساس میکردند که پیامبر جبا آنهاست. وقتی شب فرا رسید سردی شدت گرفت و همچنان آنها مشغول کار و حفر خندق بودند، رسول خدا جنزد آنها آمد، آنها را دید که با شور و نشاط و خشنود و شادمان مشغول حفر خندق هستند، وقتی اصحاب رسول خدا جرا دیدند، گفتند:
نحن الذين بايعوا محمدا
على الجهاد ما بقينا أبدا
یعنی: «ما کسانی هستیم که تا زندهایم بر جهاد به دست محمد بیعت نمودهایم».
رسول خدا جدر جواب آنها گفت:
اللهم لا عيش إلا عيش الآخره
فاغفر للأنصار والمهاجره
«خدایا! هیچ زنندگی و عیشی جز آخرت نیست، پس انصار و مهاجرین را بیامرز».
و همچنان در طول آن ایام با آنها واکنش و شادمانی نشان میداد. روزی در حالی که مشغول کار بوده و گرد و غبار بلند شده بود، اصحاب این اشعار را میسرودند:
والله لولا الله ماهتدينا
ولا تصدقنا ولا صلينا
فأنزلن سكينة علينا
وثبت الأقدام إن لاقينا
إن الألى قد بغوا علينا
إن أرادوا فتنة أبينا
«به خدا قسم اگر خدا نمیبود ما هدایت نمیشدیم و زکات نمیدادیم و نماز نمیخواندیم».
«پس بر ما سکینه و آرامش نازل بفرما و اگر با دشمن مواجه شدیم ما را ثابتقدم بدار».
«همانا آنها (مشرکین) علیه ما دشمنی نمودهاند و اگر قصد فتنه و تباهی داشته باشند، ما آن را انکار نموده و نمیپذیریم».
رسول خدا جنیز با آنها همصدا بوده و تکرار میکردند: «أبینا، أبینا».
هرگاه شخصی با رسول خدا جمزاح و شوخی میکرد و یا او میخندید و لبخند میزد.
روزی حضرت عمرسنزد آنحضرت جآمد در حالی که وی بر همسرانش خشمگین بود، به علت این که زیاد از او خرج و نفقه میطلبیدند. عمر در دلش گفت: رسول خدا جرا میخندانم، سپس گفت: یا رسول الله! اگر ما را میدیدی (یعنی اگر به یاد داری) که ما جماعت قریش بر زنانمان غالب بودیم و هرگاه زنانمان از ما خرج و نفقه میخواستند، بلند میشدیم و گردنشان را میزدیم، وقتی به مدینه آمدیم، در اینجا زنان بر مردانشان غالب هستند. از این جهت زنانمان از زنهای آنها یاد گرفتند، در این وقت رسول خدا جلبخند زدند. و سپس عمر به سخنانش افزود و تبسم آنحضرت جنیز افزایش یافت.
در احادیث میخوانیم که آنحضرت چنان تبسم مینمودند که دندانهای آسیایشان نمایان میگشتند، پس چهقدر با عظمت است ذاتی که او را خُلق عظیم عطا نموده است، چنانکه میفرماید:
﴿وَإِنَّكَ لَعَلَى خُلُقٍ عَظِيمٍ٤﴾[القلم: ٤].
«همانا تو ای پیامبر! بر اخلاقی سترگ قرار داری».
و سپس به ما فرماید:
﴿لَقَدْ كَانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ﴾[الأحزاب: ٢١].
«به راستی ای مؤمنان! این پیامبر والا مقام برای شما الگویی نیکو است».
رسول خدا جبا انواع مردم تعامل داشتند که برخی از آنها قدرت تعامل و برخورد عالی نداشتند و با او همصدا نمیشدند، بلکه آنها اشتباه قضاوت نموده و بغرنج میشدند، اما با وجود این رسول خدا جبا آنها شکیبایی میکرد.
رسول خدا جروزی در جایی به نام «جعرانه» که در بین مکه و مدینه واقع است، منزل گرفته بود و بلال نیز همراه او بود، اعرابی آمد و چنین به نظر میرسید که از رسول خدا جچیزی خواسته و پیامبر به او وعده داده است، اما هنوز آن چیز فراهم نشده بود و آن اعرابی شخص بسیار عجولی بود.
اعرابی گفت: ای محمد! به وعدهات وفا نمیکنی؟ رسول خدا جبا جملهای لطفآمیز فرمود: حتماً شاد و مطمئن باشی، چهقدر کلمه «أَبْشِرْ» [٧٦](که آنحضرت جفرمود) جمله زیبایی است و آیا کلمهای زیباتر و نازکتر از این وجود دارد!
اما اعرابی از این جمله شادمان نشده و با تکلف تمام و گستاخانه فریاد زد، چهقدر تو به من گفتهای، شاد و مطمئن باش!
رسول خدا جاز این طرز سخن او به خشم آمد ولی خشمش را پنهان نمود و رو به ابوموسی و بلال که در کنار او نشسته بودند نموده و گفت: او مژده و بشارت را رد نمود، ولی شما آن را بپذیرید و آن دو شادمان گردیده و گفتند: مژده را پذیرفتم یا رسول الله.
سپس آنحضرت جظرف آبی طلبید و دست و صورتش را در آن شست و سپس در آن آب دهان انداخت و آنگاه فرمود: از این آب بنوشید و از آن به صورت و گردنتان بریزید و مژده حاصل نمایید. یعنی به برکت این آب مژده و شادمانی حاصل نمایید. و آن دو ظرف را برداشته و به فرمایش ایشان عمل نمودند در حالی که خوشحال و شادمان بودند.
ام سلمه در نزدیکی آنها در پشت پرده نشسته بود و خواست این برکت را از دست ندهد، لذا از پشت پرده صدا زد:
چیزی برای مادرتان باقی بگذارید، و آن دو مقداری باقی گذاشته و برای او فرستادند و او نیز آن را برداشته و طبق فرموده پیامبر جعمل نمود [٧٧].
از این جهت محبوب و خنکی چشمان ما رسول خدا جبسیار خوشعشرت، و خوشمجلس و بردبار و شکیبا بود، هیچ کاری که مخالف اوضاع و شرایط بود انجام نمیداد.
روزی با عایشه نشسته بود و عایشه سخنان زنان را با او بازگو نمود و آنحضرت جبا او همصدا و شادمان بود و عایشه با طول و تفصیل سخن میگفت و رسول خدا جعلیرغم مشاغل زیاد، به سخنان او گوش داده و تعلیق و تبصره میزد. سخنان عایشه به پایان رسید.
آن داستانی که عایشه با پیامبر جتعریف نموده چه بود؟
عایشه تعریف نمود که در زمان جاهلیت یازده زن باهم نشسته بودند و با همدیگر عهد و پیمان نمودند که هیچ چیزی از اخبار شوهرانشان را مخفی نکنند و عادات و اخلاق شوهران خویش را ذکر نموده و اصلاً دروغ نگویند: آن زنها در آن مجلس چه گفتند:
اولی گفت:
شوهر من مانند گوشت شترِ لاغری است که بالای قلهی کوهی قرار دارد. نه این کوه چنان آسان است که کسی بالای آن برود و نه گوشت چاق است که کسی به خاطر آن بالا برود. (وی شوهرش را به کوهی سخت و پر از خرده سنگ تشبیه میکند که بالای آن گوشت شتر پیر و بیارزشِ گذاشتهاند و به علت سختی، کسی جرأت نمیکند بالای کوه برود و گوشت نیز خیلی بیارزش است که مستحق آن نیست که کسی خودش را به خاطر آن خسته کند). یعنی شوهر من خیلی بداخلاق و متکبر است و در عین حال چیزی هم در اختیار ندارد که به سبب آن تکبر و غرور بکند، چون یک انسان تهیدست و بخیل است.
دومی گفت:
من سخنان شوهرم را پخش نمیکنم، چون میترسم از سخنانش چیزی باقی نگذارم، اگر از او سخن بگویم، ریز و درشتش را خواهم گفت:
(یعنی: عیوب شوهر من بسیار زیاد است و میترسم که اگر عیوبش را پخش کنم و شوهرم از آن اطلاع گردد، من را طلاق میدهد و من فقط به خاطر فرزندانش با او زندگی میکنم).
سومی گفت:
شوهر درازگردن من، اگر سخن بگویم طلاقم میدهد و اگر خاموش باشم همچنان معلق میمانم و او مانند شمشیر برنده است.
یعنی: شوهر من بسیار درازقد، زشت و بداخلاق است، (بلکه مانند لبه تیز شمشیر است) پس این زن هر لحظه مورد تهدید طلاق است و شوهرش تحمل شنیدن سخنانش را ندارد و هرگاه با او گلایه و شکوهای بکند، طلاقش میدهد. به شیوه همسرداری با او برخورد نمیکند و بسان معلقهای است که نه متزوجه است و نه مطلقه.
چهارمی گفت:
شوهر من مانند «شبه تهامه» [٧٨]است که نه سرد است و نه گرم و از او احساس خوف و خطری نیست. (مشخص است که نه باد است و نه غبار و شبگذراندن در آنجا برای اهل آن خیلی زیباست. از این جهت وی شوهرش را با خوشمعاشرتی و اخلاقی میانه تعریف نمود که از طرف او شکنجه و آزار نمیبیند).
پنجمی گفت:
شوهرم وقتی وارد خانه شود، پلنگ میشود و او اگر بیرون شود، شیر میشود و از آنچه گذشته و انجام گرفته است نمیپرسد.
یعنی: هرگاه شوهرش وارد خانه شود مانند پلنگ میشود، پلنگ حیوانی است که به بزرگواری و نشاط معروف است و هرگاه از خانه بیرون شود و با مردم اختلاط کند، چون شیر شجاع و بهادر میشود. و در عین حال خیلی سخاوتمند و بزرگمنش است و از آنچه اهل و خانوادهاش برداشته و مصرف نمودهاند نمیپرسد و مداقّه نمیکند.
ششمی گفت:
شوهر من هرگاه بخورد، همه را میپیچد و هرگاه بنوشد، همه را سر میکشد و هرگاه دراز بکشد پهلوش را میپیچاند و دستش را دراز نمیکند تا بداند چه خبر است.
یعنی: (شوهرش بسیار پرخور است که همه غذا را میخورد و چیزی برای آنها باقی نمیگذارد و هرگاه بنوشد همه را سر کشیده و مینوشد و هرگاه بخوابد همه پتو را به خود میپیچاند و چیزی برای زنش نمیگذارد و اگر زنش غمگین شود، دستش را به او نزدیک نمیکند تا با او ملاطفت نموده و از سبب غم و اندوهش بپرسد).
هفتمی گفت:
شوهر من کودن و احمق است و همهی بیماریها را در خود جمع نموده است. اگر با او سخن بگویی، سخن و موانست را نمیپذیرد، بلکه همواره ناسزا گفته و نفرین میکند و اگر با او شوخی بکنی، به سر و بدن میزند و آنها را زخمی میکند و یا به هرجایی از سر و بدن میزند.
هشتمی گفت:
شوهرم، لمسکردنش چون خرگوش نرم و نازک است.
و بویش چون گل است (یعنی خوشبو است).
من بر او غالب هستم و او بر مردم غالب است.
یعنی (او با زنش خیلی نرم است و هرچه بخواهد از او اطاعت میکند، اما پهلوان است و بر مردم غالب است و در میان آنها دارای شخصیتی قوی است).
نهمی گفت:
شوهرم بلندقامت است (یعنی خانهاش بزرگ است و برای میهمانان باز است) خاکسترهایش بسیار است (یعنی به علت مهیماننوازی و پخت و پز زیاد برای مهیمانان آتش خانه همیشه روشن است).
خانهاش با میهمانخانه و مجلس فاصله ندارد (یعنی: مهیمانهخانهای که در آن با میهمانان مینشیند با خانهاش نزدیک است چون به اهلش بسیار حرص و علاقه دارد). شبی که میهمان داشته باشد زیاد نمیخورد. (یعنی در جلو مردم پرخوری نمیکند). و شبی که خوف و هراس داشته باشد نمیخوابد. (یعنی اگر در شب از طرف دشمن و غیره خطری احساس بکند، همچنان بیدار مانده و مراقب میشود).
دهمی گفت:
شوهرم مالک است. و مالک کیست؟ مالک از همهی کسانی که ذکر شد بهتر است، شتران بسیار و مبارکی دارد که خیلی کم برای چرا به بیابان میروند، و هرگاه صدای کارد را بشنوند، یقین میکنند که نابودی و هلاک آنها فرا رسیده است. (اسم شوهرش مالک است و هرچند که از او تعریف کند بازهم از ذکر اوصاف زیبایش ناتوان است، شترانش همیشه نزدیک او هستند و خیلی کم به چرا میروند تا همیشه جهت دوشیدن و ذبحشدن برای میهمانان آماده باشند و هرگاه شتران صدای کارد را بشنوند که دارد آماده شده و تیز میشود، میدانند که برخی از آنان هلاک شده و برای میهمان ذبح میشوند).
یازدهمی گفت:
اسم همسر من ابوزرع است. ابوزرع کیست؟
گوشهایم را از طلا و جواهرات پر کرد و من نزد او چاق و چله شدم، و مرا چنان تعریف کرد که من به خودم در شگفت آمده و مغرور شدم.
مرا در خانوادهای فقیر دید که چیزی جز غنیمت اندک در اختیار نداشتند، و مرا به خانهای برد که در آن شترها و اسبها و حیوانات زیادی بود.
هرگاه نزد او سخن بگویم مورد نکوهش و نقد قرار نمیگیرم و هرگاه بخوابم تا صبح میخوابم (به علت کثرت خدمه و پیشخدمت تا صبح خوب میخوابم).
هرگاه بنوشم تا سیر مینوشم (چون انواع نوشیدنیها موجود است و تا سیر مینوشم).
اما مادر ابوزرع، مادر ابوزرع کیست؟
او بقچهاش بسیار چاق و زیباست و خانهاش وسیع و بزرگ است.
اما پسر ابوزرع؟ پسر ابوزرع کیست؟!
خوابیدنش مانند شاخه بریدهشده نخل خرمای تر است (یعنی خیلی نرم و آرام در یک مکان کوچکی مودبانه میخوابد، و بازو یک بزغاله او را سیر میکند (یعنی زیاد پرخور نیست).
اما دختر ابوزرع! دختر ابوزرع کیست؟
او مطیع پدر و مادرش است، خیلی باحجاب است، همسایهاش از او خشمگین است. (یعنی همسایهاش از زیبایی و لذت زندگیاش بر او حسد میورزد).
اما کنیز ابوزرع، کنیز و پیشخدمت ابوزرع کیست؟
اسرار خانواده ما را بیرون پخش نمیکند.
غذا و خوراک خانهها را خراب نمیکند و با آن بازی نمیکند.
خانهی ما را تمیز میکند و نمیگذارد پر از خس و خاشاک شود.
در یک بهاری، ابوزرع بیرون شد و با یک زنی برخورد کرد که با او دو بچه (زیبا و قوی البنیه) چون پلنگ در کنار او بودند.
در زیر بغل او با دو انار (پستانهایش) بازی میکردند. لذا (از آن زن خوشش آمد) و مرا طلاق داد و با او ازدواج نمود.
بعد از او من با یک مرد بزرگوار و کریم ازدواج نمودم.
این شوهرم بر یک اسب تیزرو سوار میشد و بر من نعمتهای زیادی را سرازیر نمود و انواع خوشبوها را به سوی من لبریز نموده و از هر نوع آن دو عدد به من میداد (که یکی استعمال نموده و دیگری را به کسی که میخواستم هدیه کنم).
گفت: بخور ای ام زرع و به خانوادهات نیز بخوران.
سپس ام زرع در حالی که مشتاق شوهر اولی یعنی ابوزرع بود گفت: اگر همهی آنچه را که این شوهر به من داد، جمع کرده شوند، به اندازه کوچکترین ظرف ابوزرع نمیرسند. (سبحان الله! هنوز قلبش به ابوزرع وابسته است! یقیناً دلبر، دلبر اول است) [٧٩].
داستان به پایان رسید. داستانی طولانی از یازده زن بود، نظر شما چیست؟ این داستان چهقدر وقت پیامبر جرا گرفت در حالی که به محبوبه قلب و رفیق خانهاش یعنی ام المؤمنین عایشهلگوش میداد.
رسول خدا جدر کمال خاموشی، واکنش نشان داده و اظهار عجب و خوشی و بهرهوری، به سخنان عایشه گوش میداد و او سخن میگفت و با وجود خستگی و کثرت مشاغل و تراکم کارها، اظهار خستگی و ملالت ننمود. تا این که عایشه از سخنانش فارغ شد، بلکه رسول خدا جبه عنوان واکنش و اظهار مسرت و این که داستان را فهمیده و مفهوم آن را دریافته است و عایشه داستان را در حالی بیان نموده است، او در یک خیال و پیامبر در خیال دیگری نبوده است، به عایشه گفت: من برای شما به منزله ابوزرع برای ام زرع هستم.
حال، اینک ما و شما در اظهار لطف و اهتمام به مردم باهم موافق شدیم، پس هرگاه پسرت آمد در حالی که با پوشیدن لباس زیبا خودش را مزین کرده بود و گفت: پدرم! نظر شما در مورد من چیست؟ با او هم سو شده و واکنش نشان بده، بگو سبحان الله! چهقدر زیبا هستی، همچنین با دختر، همسر، شوهر، فرزند و دوستت اینگونه تعامل نما.
گاهی موضوع را فراموش میکنی.
به طور مثال به تو میگوید: به تو مژده میدهم پدر از بیماریاش بهبود یافت. شما نگو: مگر کی بیمار شده است؟! بلکه بگو: الحمدلله. از خداوند میخواهم پاداش عافیت را در او جمع نماید، مرا شادمان کردی خداوند تو را شاد بگرداند.
یا گفت: برادرم! از زندان آزاد شد. شما نگو: به خدا من اصلاً خبر نداشتم که او زندان بوده است. بلکه از خود واکنش نشان داده و بگو: الحمدلله. این یک خبر بسیار مسرتبخش و خوشحالکننده است. خداوند سعادت شما را مستدام دارد.
در پایان -ای مردم!- تشویق، همسویی و تعامل، حتی بر حیوانات نیز تأثیرگذار است.
«ابوبکر رقی» میگوید: من در بیابان بودم و با یکی از قبایل عرب ملاقات نمودم، یکی از آنان مرا میهمانی کرده و در یک خیمه داخل شدم. در خیمه یک غلام سیاهرنگی دیدم که زندانی است و نیز شتران زیادی دیدم که در جلو خانه مردهاند.
و فقط یکی مانده است که دارد نفس نفس میکشد. گویا در حال جانکندن است، آنگاه آن غلام گفت: تو میهمان هستی و برای تو حق میهمانی است، پس شفاعت مرا نزد آقایم بکن؛ زیرا او میهمانش را بسیار گرامی میدارد و در این مورد سفارش وی را رد نمیکند. شاید مرا از این قید و بند برهاند.
من خاموش شدم و نمیدانستم جرمش چیست.
وقتی غذا آوردند، من از خوردن امتناع ورزیدم و گفتم: نمیخورم تا زمانی که سفارش مرا در حق این غلام قبول نکنید.
آنگاه آقای آن غلام گفت: این غلام مرا بدبخت و بیچاره کرده و همهی اموالم را تباه نموده است. من گفتم: چه کرده است؟!
گفت: او یک صدای خوب و دلنشین دارد و من به پشتیبانی این شتران زندگی میکردم و او بارهای سنگینی به پشت آنها حمل نموده و به سرودن اشعار دلنشین پرداخته و با صدای دلنوازش این شترها را تحریک نموده است تا این که شترها بر اثر ترانههای زیبای وی مسیر سه شبانه روز را به مدت یک شبانه روز طی نمودهاند. چون بارها را از پشت آنها پایین آوردیم همگی آنها مردند، جز این یک شتر ولی چون تو میهمان من هستی، به خاطر احترام تو او را بخشیدم، سپس برخاست و غلام را از بند آزاد نمود. ابوبکر میگوید: من به شنیدن صدایش علاقمند شدم. لذا وقتی صبح شد، به او دستور دادم تا با صدایش شتری را تحریک کند تا از چاهی که در آنجا بود، آب بکشد و شتر با صدای او نشاط پیدا کند. در آن وقت غلام شروع به سرودن اشعار و ترانههای دلنواز خویش کرد و چون صدایش را بالا برد، شتر به وجد درآمده و از خود بیخورد شد تا جایی که طناب را قطع نمود.
من نیز از زیبایی و حسن صوتش به چهره افتادم و گمان نمیکنم که تا به حال صدایی زیباتر از او شنیده باشم [٨٠].
پس وقتی حیوانات با صدای زیبا متفاعل شده و به وجد میآیند و در نتیجه آن شور و حماسه غلام افزایش مییابد و صدایش را دلنوازتر نموده و ترانه میخواند، پس نظر تو با انسانها چیست [٨١].
[٧٦] «اَبشِر» کلمهایست که عربها به هنگام پاسخ مثبت به شخص میگویند.
[٧٧] متفق علیه.
[٧٨] دشتی که تا سواحل جنوب غربی و جنوبی شبه جزیره عربستان امتدا دارد فرهنگ آذرتاش آذرنوش. (مترجم)
[٧٩] شاعر فارسی گوی میسراید:
نباشد یار چون یار نخستین
نه هر معشوق چون معشوق پیشین
(مترجم)
[٨٠] احیاء علوم الدین. ٢ و ٢٧٥.
[٨١] شاعر فارسیزبان در مورد این داستان میگوید:
اشتر به شعر عرب در حالت است و طرب
گر ذو نیست تو را کژ طبع جانوری
(مترجم)