از زندگی ات لذت ببر

فهرست کتاب

مرا نکوهش نکن! قضیه تمام شد

مرا نکوهش نکن! قضیه تمام شد

برخی وقتی دیگران را بنابر اشتباهات‌شان مورد نکوهش قرار می‌دهند آن هم اشتباهاتی که جز با ذره‌بین قابل رویت نیستند، فکر می‌کنند خود را به آن‌ها بیشتر نزدیک می‌کنند یا شخصیت آن‌ها بدین شکل قوی‌تر می‌گردد. اما حقیقتاً زرنگی و زیرکی این نیست که شما قدرت نکوهش و سرزنش داشته باشید، بلکه زیرکی آن است که تا حد توان از آن اجتناب نمایید و با اسلوبی به اصلاح افراد تلاش نمایید که شخصیت او را جریحه‌دار نسازید و در تنگنایش قرار ندهید. گاهی نیاز پیدا می‌شود که شما در برخی امور چشمان‌تان را ببندید و اغماض نمایید، بویژه در امور دنیوی و حقوق شخصی شاعر می‌گوید: ليس الغبي بسيد في قومه
لكن سيد قومه المتغابي
یعنی «شخص احمق سردار قوم نیست، بلکه سردار قوم کسی است که (از حماقت‌ها و نادانی‌های بعضی) اظهار بی‌اطلاعی بکند».

کسی که مورد سرزنش قرار می‌گیرد، این سرزنش را یک تیر برنده‌ای حساب می‌کند که به سوی او شلیک شده است؛ زیرا نقصش را نمایان می‌کند. این یک.

دوم: تا حد توان از نصیحت در جمع پرهیز کن. شاعر می‌سراید: تغمدني بنصحك في انفرادي
وجنبني النصيحة في جماعة
فإن النصح بين الناس نوع
من التوبيخ لا أرضي استماعه
یعنی: «نصیحت خویش را برای تنها‌بودنم نگهدار و از نصیحت و اندرز من در جمع اجتناب کن»

«زیرا نصیحت در جمع مردم، نوعی از توبیخ و نکوهش است که من از شنیدن آن راضی نمی‌شوم».

حتی اگر یک اشتباه بزرگی بین مردم گسترش پیدا کرد و شما ناچار شدید تا در ملأعام به نصیحت و اندرز بپردازید پس به این قاعده عمل کن: چرا برخی مردم چنین و چنان می‌کنند. چنان‌که جلوتر در این مورد بحث شد.

بنابراین، نکوهش شلاقی است که نکوهش‌کننده آن را به پشت کسی که او را ملامت می‌کند، می‌کوبد. یا به کثرت نکوهش به اشتباهاتی که در گذشته انجام داده‌اند. حال آن که سرزنش هیچ چیزی را تقدیم و تأخیر نمی‌کند مردم را متنفر کرده و از خود فراری می‌دهد.

به یاد دارم که شخص فقیری از خانواده‌اش جدا شد و به شهر دیگری رفت و در آنجا به رانندگی تریلی مشغول گردید. در یکی از روزها که بسیار خسته و کوفته بود، سوار تریلی شد و در یک مسیر طولانی بین دو شهر به حرکت افتاد.

در حین رانندگی خواب به چشمانش غلبه کرد و خواست تا با خوابش مقابله کند، لذا سرعت ماشین را بیشتر کرد. و از ماشین جلویی سبقت گرفت بدون این که متوجه شود که از جلو، یک ماشینِ سواری که سه نفر سرنشین دارد می‌آید. این شخص تلاش کرد آن‌ها را نجات دهد اما نتوانست، لذا تریلی او شاخ به شاخ به سواری خورد و گرد و خاک بلند شد و مردم از هر طرف ماشین‌های‌شان را پارک نمودند و به محل حادثه آمدند.

راننده تریلی پایین آمد و به ماشین سواری نگاه کرد تا هرسه نفر سرنشین آن ماشین جان باخته‌اند! مردم آن‌ها را از ماشین‌شان بیرون آوردند و به اورژانس تماس گرفتند. راننده تریلی به گوشه‌ای نشست و منتظر رسیدن اورژانش شد و در این فکر فرو رفت که سرانجامش به کجا خواهد انجامید؟ به زندان خواهد رفت یا دیه‌ی بر گردنش خواهد افتاد، و در مورد بچه‌های کوچک و همسر بیچاره‌اش نگران بود و از هر طرف کوه‌های غم و اندوه بر او هجوم آوردند.

مردم از کنار او رد می‌شدند و او را به باد ملامت و نکوهش می‌گرفتند. شگفتا! آیا این وقت نکوهش و ملامت است. امکان ندارد اندکی آن را به تأخیر اندازید؟ یکی می‌گفت: چرا سرعت رفتی؟ همین است سرانجام سرعت! دیگری می‌گفت: «مسلماً تو خواب بودی و بازهم به رانندگی ادامه دادی، ماشینت را پارک می‌کردی و استراحت می‌کردی» سومی می‌گفت: «به افرادی مثل تو نباید گواهی نامه داده شود» همگی آن‌ها جملات تندی را علیه او اعمال می‌کردند که مملو از خشونت و فریاد بود، مرد بیچاره افسرده و پریشان و خاموش بر سنگی نشسته بود و سرش را بر دستش تکیه کرده بود و ناگهان به پهلویش افتاد و مُرد! آن‌ها او را با ملامت‌های‌شان کشتند و اگر صبر می‌کردند برای او و آن‌ها بهتر بود.

شما خودتان را در موضع اشتباه‌کننده‌ای که مورد نکوهش قرار گرفته است، قرار دهید و از دیدگاه او به موضوع وی بیندیش! زیرا گاهی وقت اگر شما به جای او بودید در اشتباه بزرگتری از اشتباه او قرار می‌گرفتید.

رسول خدا جهمه‌ی اینگونه موارد را مراعات می‌نمود. وقتی از خیبر برگشت، مسیر راه چنان طولانی بود که خسته شدند و چون شب فرا رسید در جایی منزل گرفتند تا استراحت نموده و بخوابند. رسول خدا جفرمود: چه کسی شب را پاسبانی می‌کند تا برای نماز فجر به خواب نرویم. بلالسبه این امر علاقه داشت گفت: یا رسول الله! من شب را از طرف شما پاسبانی می‌کنم.

لذا رسول خدا جدراز کشید و مردم از سواری‌های‌شان پایین آمده و به خواب رفتند. بلال برخاست و به نماز ایستاد تا این که خسته شد. حال آن که قبلا از طی مسیر طولانی خسته شده بود. لذا نشست و جهت استراحت به شترش تکیه نمود و رویش را به سمت فجر نمود تا به آن نگاه کند. آنگاه خواب به چشمانش غلبه نمود و به خواب رفت.

همگی به شدت خسته و کوفته بودند. بنابراین، خواب بلال و اصحاب طولانی شد و شب گذشت و صبح طلوع کرد در حالی که همه خفته بودند و جز تپش آفتاب کسی آن‌ها را بیدار نکرد. رسول خدا جبیدار شد و مردم از خواب‌شان پریدند چون خورشید را دیدند آشفته گشتند و بگومگوی‌شان بالا گرفت و همگی به بلال نگاه می‌کردند.

رسول خدا جرو به بلال کرد و گفت: بلال تو با ما چکار کردی؟ بلال به طور مختصر واقعیت را شفاف و صریح بیان کرد و پاسخ داد: یا رسول الله! آن که شما را به خواب برد، مرا نیز به خواب برد. یعنی: من انسان بودم و کوشیدم با خواب مقاومت کنم، اما نتوانستم و همانگونه که خواب بر شما غلبه کرده بود بر من نیز غلبه کرد! آنحضرت جفرمود: راست گفتی و آنگهی خاموش شدند.

آری، زیرا در اینجا نکوهش چه فایده‌ای دارد. وقتی رسول خدا جدید که مردم آشفته گشته‌اند فرمود: کوچ کنید و آن‌ها نیز کوچ کردند. آن‌ها اندکی راه را طی نمودند و در جایی آنحضرت جفرود آمد و مردم نیز فرود آمدند و آنحضرت جبه اتفاق اصحاب وضو گرفتند و سپس به مردم نماز را امامت کرد. وقتی سلام گفت رو به مردم کرد و گفت: هرگاه شما نماز را فراموش کردید، پس هرگاه که آن را به یاد آوردید آن را بخوانید. آری، به خدا قسم! آنحضرت جچه‌قدر خردمند و باحکمت بوده و مدرسه‌ای برای هر فرمانده و رهبر بود.

مانند رؤسای امروز نبود که لحظه‌ای عصای نکوهش و توبیخ در دست‌شان نباشد. بلکه خودش را به جای زیردستان خود قرار می‌داد و با فکر و اندیشه‌ی آنان می‌اندیشید و قبل از جان‌ها با قلب‌ها تعامل می‌کرد. می‌دانست که آن‌ها بشرند و دستگاه و چیز بی‌جان نیستند!

سال هشتم هجری روم لشکری گرد آورد و جهت نبرد با پیامبر جو اصحابش آن را روانه نمود. در روایتی آمده است که پیامبر جلشکری را جهت مقابله با آنان مجهز نمود و مردم را تشویق و ترغیب نمود تا سه هزار نفر را گرد آوردند و آنان را به اسلحه و امکاناتی که در بساط بود آماده نمود. به آنان گفت: امیر شما زید بن حارثه است و اگر زید شهید شد، امیر شما جعفر بن ابی طالب است و اگر اتفاقی برای جعفر پیش آمد، پس بعد از او عبدالله بن رواحه امیر شماست. بنابراین، آنحضرت ججهت بدرقه‌ی آن‌ها بیرون آمد و مردم نیز بیرون شدند و آن‌ها را بدرقه می‌کردند و می‌گفتند، خداوند همراهتان باشد و از شما دفاع کند و شما را صالح و نیک به سوی ما باز گرداند. عبدالله بن رواحه که مشتاق شهادت بود اشعاری بدین شکل سرود: لكنني أسأل الرحمن مغفرة
وضربة ذات فرغ تقذف الزبدا
أو طعنة بيدي حران مجهزة
بضـربة تنفذ الأحشاء والكبدا
حتى يقال إذا أمروا على جدثي
يا أرشد الله من غاز وقد رشدا؟
یعنی: «اما من از خداوند رحمان بخشش و ضربه‌ی شکافنده‌ای می‌خواهم که خون از بدنم فواره کند. یا چنان نیزه‌ای به من اصابت کند که روده‌ها و جگرم را پاره کند. و زمانی که مردم از کنار قبرم بگذرند بگویند: ای جنگجو! خداوند تو را سرافراز و کامیاب کند واقعاً تو سرافراز و کامیاب بودی».

سپس لشکر به سوی محلی به نام «موته» رهسپار گردید تا این که در منطقه‌ی «معان» در سرزمین شام فرود آمدند. به آنان خبر رسید که هرقل پادشاه روم در منطقه‌ی بلقاء با صد هزار سپاهی اردو زده است و از قبائل اطراف نیز صد هزار نیروی دیگر به آن‌ها پیوسته است. در نتیجه لشکر روم متشکل از دویست هزار سپاهی بود. وقتی مسلمانان به این جریان آگاهی یافتند، دو شب در منطقه‌ی «معان» ماندند و اندیشیدند که آیا با این جمعیت بزرگ مقابله کنند یا خیر. بعضی گفتند: برای رسول خدا جنامه‌ای می‌نویسیم و او را از تعداد لشکر دشمن باخبر می‌کنیم، یا این که افرادی را به کمک ما می‌فرستد یا به هرآنچه بخواهد دستورمان می‌دهد و ما فرمان او را اجرا می‌کنیم.

مردم در این مورد سخنان زیادی را رد و بدل نمودند. آنگاه عبدالله بن رواحه بلند شد و با صدای بلند فرمود: ای مردم! شما از چه می‌ترسید؟ شما برای چه هدفی بیرون آمده‌اید؟ مقصود شما شهادت در راه خداست. پس چرا فرار می‌کنید؟ هرگز ما با مردم باقوت و کثرت جهاد نمی‌کنیم، ما فقط با دینی با آن‌ها می‌جنگیم که الله ما را به وسیله‌ی آن گرامی داشته است. پس راه بیفتید از میان دو کامیابی یکی حتمی است یا شهادت و یا فتح و پیروزی.

مردم با شنیدن این سخنان عبدالله بن رواحه به راه افتادند تا این که در نزدیکی لشکر روم به مکانی به نام «موته» رسیدند. تا این که لشکر دشمن چنان بزرگ بود که از حد و مرز گذشته است. حضرت ابوهریرهسمی‌گوید: من در غزوه موته حضور داشتم وقتی مشرکین نزدیک ما آمدند، دیدیم که به علت کثرت سپاهی، اسلحه، حیوانات، ابریشم درشت و نازک و طلا جلو و عقب آن‌ها معلوم نمی‌شود. آنگاه چشمانم برق زد. ثابت بن ارقم به من گفت: ای ابوهریره! گویا تو لشکرهای زیادی مشاهده می‌کنی؟ من گفتم: بله. او گفت: تو در غزوه بدر همراه ما نبودی. ما به سبب کثرت پیروز نمی‌شویم. سپس دو لشکر در مقابل هم قرار گرفته و نبرد درگرفت. زید بن حارثه با پرچم رسول خدا ججهاد می‌کرد تا این که از هر طرف نیزه‌ها به سوی او سرازیر شدند و او به زمین افتاد و شهید شد. آنگاه جعفر در کمال شجاعت پرچم را به دست گرفت. با اسبی که شقراء نام داشت و در حالی که این اشعار را می‌سرود به سپاه دشمن حمله‌ور شد.

يا حبذا الجنة واقترابها
طيبة وبارد شرابها
والروم روم قد دنا عذابها
كافرة بعيدة أنسابها
علي إن لاقيتها قرابها

یعنی: «ای مردم! چه‌قدر خوب است بهشت و نزدیک‌شدن به آن و چه‌قدر خنک است آب آن. و روم است و همانا عذاب آن فرا رسیده است و کافر است و نسب‌های‌شان دور است. بر من است که اگر با آن‌ها نزدیک شدم آن‌ها را بکشم».

آنگاه جعفر پرچم را به دست راست گرفت و کفار دست راست او را قطع نمودند او بلافاصله پرچم را به دست چپ گرفت، باز کفار این دست او را نیز قطع نمودند، سپس او با هردو بازوش پرچم را گرفت تا این که کشته شد، در حالی که سی و سه سال عمر داشت.

ابن عمر می‌گوید: در آن روز من بر نعش جعفر اثر پنجاه شمشیر و تیر را بر پیکر او شمردم که فقط پشتش سالم بود و خداوند در عوض به او دو بال پاداش داد که به وسیله‌ی آن در بهشت به هرجا که بخواهد پرواز کند و سپس در همان روز یک رومی به او ضربه‌ای وارد نمود و او را به دو نصف کرد. بعد از کشته‌شدن جعفر، عبدالله بن رواحه پرچم را به دست گرفت و سوار بر اسب شده و به سوی لشکر دشمن تاخت، اما نفسش به او وسوسه انداخت و دچار دو دلی و تردید بود. آنگاه این اشعار را سرود: أقسمت يا نفس لتنزلنه لتنزلن أو لتكرهنه إن أجلب الناس وشدوا الرنة مالي أراك تكرهين الجنة یعنی: «ای نفس! سوگند به خدا که باید در جنگ داخل شوی چه خوش باشی یا ناخوش. نگاه کن که کافران سخت بر مسلمانان حمله‌ور شده‌اند، تو را چه شده است که بهشت را نمی‌پسندی».

و سپس دو رفیقش یعنی زید و جعفر را به یاد آورد و گفت: يا نفس إلا تقتلي تموتي
هذا حمام الموت قد صليت
وما تمنيت فقد أعطيت
إن تفعلي فعلهما هديت
یعنی: «ای نفس! اگر امروز کشته نشوی حتما روزی خواهی مرد و این حمام مرگ است که افروخته شده است. و هرآنچه را آرزو کنی داده می‌شوی و اگر چنین بکنی شاید به آن رهنمون شوی».

سپس از اسبش پایین آمد و وقتی بر پاهایش ایستاد، عموزاده‌اش تکه گوشتی آورد و گفت: کمرت را با این محکم کن؛ زیرا چند روزی است که دچار سختی و گرسنگی بودی. آنگاه آن را برداشت و تکه‌ای از آن جدا کرد و در این هنگام در گوشه‌ای شکست مردم به گوشش رسید. نگاهی به تکه گوشت کرد و گفت: تو هنوز در دنیا هستی! لذا آن را از دستش انداخت و شمشیرش را به دست گرفت و به پیش رفت و با کفار به نبرد پرداخت تا این که شهید شد و پرچم به زمین زیر پاهای اسب‌ها افتاد که غبار بالای آن قرار گرفت.

در این هنگام پهلوان شجاع ثابت بن ارقم جلو آمد و پرچم را بالا گرفت و فریاد زد: ای جماعت مسلمانان! این پرچم است. لذا کسی را به عنوان امیر برگزینید. کسانی که صدایش را شنیدند گفتند: تویی امیر تو. او گفت: من چنین نخواهم کرد. آنگاه به خالد بن ولید اشاره کردند.

وقتی خالد پرچم را به دست گرفت با شدت و قوت تمام جنگید تا جایی که می‌گفت: در غزوه موته نه شمشیر در دستم شکسته و تکه تکه شد و جز یک شمشیرک یمنی چیزی برایم باقی نماند و آنگاه خالد ترسید که آن شب به سوی مدینه بازگردد، چون مبادا رومیان به آن‌ها شبیخون زنند. لذا وقتی صبح کردند. خالد مواقع لشکر را عوض نمود و مقدم لشکر را مؤخر نموده و آخر آن را مقدم قرار داد و کسانی که در سمت راست می‌جنگیدند دستور داد تا به قسمت چپ بروند و آنان که در قسمت چپ بودند به قسمت راست انتقال داد.

چون نبرد در گرفت و رومیان به میدان آمدند هر لشکری از آنان پرچم‌های جدیدی را به میدان کارزار مشاهده می‌کرد. در این لحظه رومیان برآشفتند و ترس آن‌ها را فرا گرفت و در میان خود گفتند: دیشب برای آن‌ها نیروی کمکی آمده است. لذا وحشت‌زده شده و از نبرد ترسیدند. لذا مسلمانان افراد زیادی را به قتل رساندند و مسلمانان فقط دوازده نفر کشته دادند.

در پایان روز خالد لشکر را از میدان کشیده و راه مدینه را در پیش گرفت. چون به مدینه رسیدند، بچه‌ها به سوی آن‌ها دویدند و با آن‌ها ملاقات کردند و زنان نیز به جلو آن‌ها آمدند و به طرف لشکر خاک می‌ریختند و می‌گفتند: ای فراریان! در راه خدا فرار کردید؟! وقتی این ماجرا به گوش پیامبر جرسید. دانست که چاره‌ای جز فرار نداشتند و آن‌ها تا حد توان تلاش خویش را به خرج داده‌اند.

بنابراین، رسول خدا جبه عنوان دفاع از آنان گفت: آن‌ها فراری نیستند؛ بلکه دوباره به سوی آن‌ها برمی‌گردند إن شاء الله عزوجل. آری، کار به پایان رسید و این‌ها پهلوانانی بودند که کوتاهی نکردند، اما انسان بودند و این امر بالاتر از توان آن‌ها بود. بنابراین، بر جنازه حاضر نماز داده شود. هر گاهی کار به پایان رسیده باشد و سرزنش دردی را درمان نمی‌کند.

این بود منهج همیشگی آنحضرت جوقتی کفار شنیدند که رسول خدا جلشکری بسیج نموده و جهت فتح مکه رهسپار شده است، ترس و وحشت آن‌ها را فرا گرفت، لذا رسول خدا جبه سوی آن‌ها قاصدی فرستاد تا به آن‌ها اعلام کند:

• هرکسی وارد خانه‌اش شود و درش را از داخل ببندد در امان است.

• هرکسی داخل مسجد برود در امان است.

• و هرکسی وارد خانه‌ی ابوسفیان برود در امان است.

لذا مردم شروع نموده و از جلو آنحضرت جفرار می‌کردند. آنگاه شهسواران قریش گرد هم آمدند و تصمیم گرفتند تا با او به مبارزه برخیزند؛ اما قوم‌شان این عمل آن‌ها را انکار نمودند. جز چند نفری از آن‌ها در موضعی به نام «خندمه» جمع شدند.

وقتی حماس بن قیس این وضعیت را مشاهده کرد به صفوان و عکرمه نگاه کرد دید که به سرعت به سوی خانه‌های‌شان فرار می‌کنند. او نیز پا به فرار گذاشت و زود وارد خانه‌اش شد و به سوی زنش داد می‌زد که دروازه را به رویم ببند؛ زیرا آن‌ها می‌گویند: هرکسی وارد خانه‌اش شود و در را بندد در امان است. آنگاه زنش گفت: پس کجاست آن چه می‌گفتی که آن‌ها را شکست می‌دهی و به وسیله برخی از آن‌ها مرا خدمت می‌کنی! حماس گفت: إنك لو شهدت يوم الخندمة
إذ فر صفوان وفر عكرمة
وأبو يزيد قائم كالموتمة
واستقبلتهم بالسيوف المسلمة
يقطعن كل عدو جمجة
ضربا فلا يسمع الأغمغمة
لهم نهيت خلفنا وهمهمة
لم تنطقي فاللوم أدنى كلمة
یعنی: «اگر تو در لحظه خندمه حضور می‌داشتی، آنگاه که صفوان و عکرمه پا به فرار گذاشتند. و ابو یزید همچون ستونی استوار بود و با شمشیرهای مسلمانان روبرو می‌شدی. آنان هر بازو و جمجه را با چنان ضربه‌ای قطع می‌کردند که جز صدای وحشتناک چیزی شنیده نمی‌شد. آن‌ها ما را چون شیر غران تعقیب می‌کردند و (اگر تو در آنجا می‌بودی) با کمترین سخنی مرا نکوهش نمی‌کردی».

درست است اگر زن او شدت و سختی نبرد را ملاحظه می‌کرد، یک کلمه نکوهش را بر زبان نمی‌آورد.

در موضع دیگری رسول خدا جبه قصد فتح مکه وارد شد و قطعاً عظمت بلدالحرام را می‌دانست. لذا نبرد مختصری با کفار رخ داد و سپس گفت: خداوند روزی که آسمان‌ها و زمین را آفریده است، این سرزمین را حرام نموده است، اما برایم ساعتی از روز حلال گردید. اصحاب عرض نمودند: شما از کشتار نهی کردید در حالی که خالد بن ولید به همراه لشکرش با هرکسی از مشرکین که برخورد کند، نبرد می‌کند. آنگاه رسول خدا جبه یکی از اصحاب گفت: فلانی برخیز و نزد خالد بن ولید برو و به او بگو: دست از کشتار بکشد. این مرد می‌دانست که آن‌ها در حال حاضر مشغول نبرد هستند و رسول خدا جبه قریش دستور داده است تا در خانه‌های‌شان باقی بمانند تا کشته نشوند و هرکسی که خارج از خانه‌اش باشد سزاوار کشتار است.

این فرد سخن آنحضرت جرا که فرمود: دستش را از کشتار بکشد به شکلی دیگر فهمید. یعنی هرکسی را که در جلو او قرار گرفت بکشد تا این که خود دست از شمشیر بکشند، چون کسی را نمی‌بیند که با او نبرد کند. لذا آن مرد نزد خالد آمد و فریاد زد: رسول خدا جمی‌گوید: به هرکسی که قدرت یافتی او را بکش! لذا خالد هفتاد نفر را به قتل رساند.

آنگاه مردی نزد پیامبر جآمد و گفت: یا رسول الله! این خالد است که نبرد می‌کند. رسول خدا جتعجب کرد که چگونه خالد در حال نبرد است در حالی که او را نهی نموده‌آند؟! لذا شخصی را به سوی خالد فرستاد تا نزد او بیاید. خالد به محضر آنحضرتجآمد. رسول خدا جفرمود: مگر من تو را از قتل و کشتار نهی نکردم؟ خالد تعجب کرد و گفت: یا رسول الله! فلانی نزد من آمد و به من دستور داد به هرکسی که قدرت یافتی او را بکش. باز رسول خدا جشخصی را در طلب آن مرد فرستاد او آمد و خالد را دید.

رسول خدا جبه او گفت: من به تو نگفتم به خالد بگو: دست از نبرد بدار؟ در این هنگام آن شخص به اشتباهش پی برد، اما کار به پایان رسیده بود. لذا گفت: یا رسول الله! شما یک امری می‌خواستید و خداوند امر دیگری می‌خواست و امر خداوند بالای امر شما قرار گرفت و من نتوانستم مگر آنچه پیش آمد. رسول خدا جخاموش شد و چیزی نگفت.

هرکسی به گذرگاه زندگی بنگرد این امر را به صورت آشکار مشاهده می‌کند. گاهی اوقات انسان بهترین چیزی را که در توانش بوده است انجام می‌دهد.

من با جوانی سوار ماشینش شدم. دیدم که رانندگی‌اش خیلی خوب است و من خبر داشتم که یک هفته پیش او تصادف کرده است. لذا از او پرسیدم: به نظر من رانندگی شما خیلی خوب است. پس چرا یک هفته پیش تصادف کردی؟ او گفت: باید تصادف می‌کردم! من گفتم: عجیب است! او گفت: بله! باید تصادف می‌کردم می‌دانی چرا؟ من پرسیدم: چرا؟ گفت: من با ماشینم بالای پلی می‌رفتم و سرعتم زیاد بود وقتی از پل پایین آمدم دیدم در جلویم ماشین‌های زیادی توقف نموده‌اند و به صف ایستاده‌اند و سبب توقف آن‌ها را نمی‌دانستم، به خاطر تصادفی که پیش آمده یا ایست بازرسی بود. به هرحال نمی‌دانستم.

خلاصه این که به این امر غافلگیر شدم در جلوی من چهار مسیر بود که همگی از ماشین پر بودند و من اختیار داشتم که از همگی این‌ها خودم را منحرف نموده و از پل خودم را بیندازم یا این که ترمز را تا آخر بگیرم که در این صورت ماشین در جاده بازی می‌کرد و راه سوم و آسان‌ترین آن این بود که آن را برگزیدم.

من گفتم: راه سوم چه بود؟ او گفت: این که با یکی از چهار ماشین که در جلویم قرار گرفته بودند تصادف کنم. من خندیدم و گفتم: خب! بعدش چه کار کردی؟ او گفت: من تا حد توان سرعت ماشین را کم کردم و نازل‌ترین ماشین را که در جلویم بود انتخاب نمودم و... با او تصادف کردم! سپس با تمام قوت خندید و من نیز خندیدم. اما بعد از آن در گفته‌اش اندیشیدم و فهمیدم که او زیاد مستحق نکوهش نیست. بدین جهت که راه‌هایی که در جلوش قرار داشتند مشخص بودند. یعنی برخی مشکلات راه حلی ندارند. شخصی پدرش عصبی است. با تمام روش‌ها او را نصیحت کرده است، اما فایده‌ای در بر نداشته است، پس چکار بکند؟