رأیی دیگر
همچنانکه اشکال و طبایع مردم مختلف است، به همین سبب نقطه نظرها، قناعتها و رفتارهایشان متفاوت است. لذا وقتی شما احساس نمودی که شخصی در راه درست اشتباه کرده است و شما او را نصیحت کردید و تلاش نمودید تا اشتباهش را اصلاح نمایید اما او قانع نشد. اسم او را در فهرست دشمنانتان درج نکنید و در حد توان در کارها، بخشش و بزرگواری را پیش بگیرید.
پس اگر شما کوشش کردید تا اشتباه یکی از دوستانتان را اصلاح نمایید و او گوش نداد. بنابراین شما دوستی را به دشمنی عوض نکنید، بلکه در لطف و نرمی مدامت کنید تا شاید او بر همین اشتباهش باقی بماند و بر آن اضافه نکند. چنانکه گفته شده است: نرمی تو با یک شرّ و بدی بهتر از دیگری است. پس اگر با این لطف بخشش با مردم تعامل نمودید وهرگز بر هیچ چیز بزرگ و کوچک خشم نگرفتید، شما زندگی خوشبخت و سعادتمند خواهید داشت.
حضرت عایشهلمیفرماید: هرگز رسول خدا جبرای شخص خودش انتقام نگرفتند و هیچکسی را به دست خودش نزدند اعم از خادم و زن مگر در میدان جنگ و جهاد فی سبیل الله. هیچکس از طرف ایشان مورد آزار و اذیت قرار نگرفته است و از رفیقش انتقام نگرفته است، مگر این که از محارم الهی چیزی مورد بیحرمتی قرار میگرفت و برای خدا انتقام میگرفت [٤٥].
بنابراین، رسول خدا جخشم میگرفتند، اما خشم او برای خدا بود نه برای خودش. حتی ما تفاوت دو خشم را درمییابیم.
فرض کنید یک پسر کوچک میآید و یک یا دو ریال جهت خرج مدرسهاش میخواهد و شما کیف پولتان را باز میکنید، میبینید در آن پول خورد نیست، بلکه پانصد ریال [٤٦]در آن وجود دارد. از این رو پانصد ریال را به او میدهید و میگویید: اینها پانصد ریال هستند. دو ریال آن مال تو و باقی مانده را پس بیاور و این سخن را چندین بار با تأکید و تکرار میکنید، وقتی پسر بچه بعد از ظهر از مدرسه برمیگردد شما میپرسید پولها کجاست؟ تا این که متوجه میشوید که همه را خرج نموده است! شما در این هنگام چکار میکنید؟ و خشم شما چگونه خواهد شد؟ ممکن است او را کتک بزنید و خشمگین شوید و چند روزی او را از پول مدرسهاش محروم کنید. اما اگر روزی بعد از نماز عصر به خانه بازگردید و ببینید که با کامپیوتر بازی میکند یا مشغول تماشای تلویزیون است و برای نماز به مسجد نیامده است. پس آیا مانند اول خشم میگیرید؟
به نظر من همگیمان اتفاق داریم که خشم ما در صحنهی اول شدیدتر و طولانیتر و دارای تأثیر بیشتری از خشم دومیمان میباشد. اما خشم رسول خدا جبرای خدا بود. چه بسا به مردم نصیحت میکرد، ولی مورد استقبال آنها قرار نمیگرفت، اما امور را با آرامی پیش میبرد، زیرا هدایت دست خداست.
رسول خدا جبه «تبوک» که در نزدیکی مرزهای شام قرار دارد رفت و به مملکت روم نزدیک شد. «دحیهی کلبی» را به عنوان قاصد و سفیر نزد هرقل پادشاه روم فرستاد. «دحیه» به دربار هرقل رسید و نزد او رفت و نامهی رسول خدا جرا به او داد وقتی هرقل نامه را دید علماء و وزیران روم را فرا خواند و سپس در کاخ را از داخل بر خود و آنان بست و گفت:
همانطور که مشاهده کردید این مرد آمده است و قاصدی نزد من فرستاده و مرا به سه کار فرا خوانده است:
١- از آیینش پیروی کنم.
٢- یا در قبال این سرزمین به او جزیه پرداخت کنم و سرزمین از آن ما باشد.
٣- یا خود را به نبرد با او آماده کنیم.
آنگاه هرقل گفت: سوگند به خدا که شما در کتب میخوانید که حتماً آنها سرزمین ما را تصرف خواهند کرد. پس بیاید از دین و آیینش پیروی کنیم، یا این که به او جزیه پرداخت نماییم. وقتی کشیشان این جملات او را شنیدند و دیدند آنها را به ترک دینشان فرا میخواند. به خشم درآمدند و همگی همصدا شروع به خرناسکشیدن نمودند تا جایی که از شدت خشم و لرزش چادرهایشان به زمین افتاد! و گفتند: آیا ما را به این فرا میخوانی تا آیین نصرانیت را رها کنیم یا به بردگی یک اعرابی تن دهیم که از حجاز آمده است! هرقل در این صحنه شکست خورد و شرمنده گشت و یقین کرد که با عرضهنمودن این پیشنهادها خود را در معرض هلاکت انداخته است.
زیرا این کشیشان در نزد مردم دارای قدرت و طرفداران نیرومندی بودند. از این رو فهمید که اگر از مجلس او برخیزند، روم را به تباهی خواهند کشید. لذا سعی نمود آنها را به آرامش دعوت کند و گفت: من با این سخن میخواستم پایمردی و صلابت شما را نسبت به دینتان آزمایش کنم. هرقل میدانست که پیامبر جهمان رسولی است که عیسی÷به او مژده داده است. ولی میخواست به این امر اطمینان حاصل نماید. هرقل مردی از عربها را از قبیلهی «تجیب» که از نصارای عرب بودند فرا خواند. و به او گفت: کسی را برایم پیدا کن که دارای حافظهای قوی و عرب زبان باشد تا من او را به سوی این مرد همراه جواب نامهاش بفرستم. آن مرد تجیبی رفت و مردی از قبیلهی بنی تنوخ آورد تا آن را نزد رسول خدا جبفرستد و به او گفت: این نامهام را نزد این مرد ببر و هرچه از سخنانش شنیدی سه مورد را هنگام ملاقات با او بررسی نموده و برایم حفظ کن:
١- ببین آیا نامهاش را که در آن چیزی نوشته است یادآوری میکند؟
٢- ببین هرگاه نامهام را خواند آیا ذکری از شب به میان میآورد؟
٣- و نیز به پشتش بنگر آیا چیزی میبینی که تو را مشکوک سازد؟
تنوخی شام را به مقصد تبوک ترک گفت و به آنجا رسید. در حالی که رسول خداجدر میان اصحابش در کنار آب نشسته و دامن لباس را روی پا گذاشته است.
تنوخی در کنار آنها ایستاد و گفت: صاحب شما کجاست؟ آنها به سوی آنحضرتجاشاره نمودند و گفتند: این است. تنوخی جلو آمد و در جلویش نشست و نامهی هرقل را به او تقدیم نمود. آنحضرت جآن را گرفت و در دامنش گذاشت و گفت: تو از کدام قبیله هستی؟ گفت: من برادر تنوخ هستم. رسول خدا جفرمود: آیا میخواهی در دین حنیف اسلام آیین پدرتان ابراهیم÷داخل شوی؟ رسول خدا جعلاقه داشت این مرد به دین اسلام بگرود. در واقع هیچ مانعی وجود نداشت که تنوخی به دین اسلام داخل شود، فقط تعصب آیین قومش مانع او گردید. تنوخی با صراحت تمام گفت: من قاصد قومی هستم و بر آیین قومم قرار دارم و تا نزد آنها برنگردم از آیین خودم دست نخواهم کشید. وقتی رسول خدا جاین تعصب وی را مشاهده نمود. به خشم نیامد و مشکلی برایش نتراشید، بلکه فقط خندید و گفت:
﴿إِنَّكَ لَا تَهْدِي مَنْ أَحْبَبْتَ وَلَكِنَّ اللَّهَ يَهْدِي مَنْ يَشَاءُ وَهُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِينَ٥٦﴾[القصص: ٥٦].
یعنی: «تو ای پیامبر! تو نمیتوانی کسی را که دوست داری هدایت کنی، بلکه خداوند هرکسی را که بخواهد هدایت میکند».
سپس با آرامش کامل گفت: ای برادر تنوخ! من نامهی مشابهی به کسری نوشتم و او آن را پاره کرد و خداوند خود او و سلطنتش را پاره خواهد کرد.
- و من نامهای به نجاشی [٤٧]نوشتم و او آن را درید و عنقریب خداوند ملکش را خواهد درید.
- و نامهای به صاحب تو (هرقل) نوشتم و او آن را نگه داشت. پس همواره مردم از او خوف و هراس خواهند داشت تا زمانی که در زندگیاش خیری باشد. تنوخی توصیه هرقل را به یاد آورد و در دلش گفت: این یکی از سه توصیه است که صاحبم مرا به آن امر نموده بود. لذا ترسید که آن را فراموش کند. بنابراین، تیری از تیردانش کشید و آن را در کناره شمشیرش نوشت.
سپس رسول خدا جنامه را به مردی که دست چپش نشسته بود داد. تنوخی پرسید: این آقایتان که نامه را برایتان میخواند کیست؟ آنها گفتند: معاویه. معاویه شروع به خواندن نامه کرد. در آن مشاهده کردند که هرقل نامهای برای رسول خدا جنوشته و میگوید: تو مرا به بهشتی فرا میخوانی که پهنای آن به اندازهی آسمان و زمین است و آن برای پرهیزگاران مهیا شده است! پس دوزخ کجاست؟ آنگاه رسول خدا جگفت: سبحان الله! شب کجا باقی میماند وقتی روز آشکار شود. تنوخی متوجه گردید که این دومین توصیه است که هرقل به او دستور داده بود باز تیری از تیردانش کشید و آن را بر غلاف شمشیرش نوشت.
وقتی معاویه از خواندن نامه فارغ شد. رسول خدا جبه سوی تنوخی که نصیحت را نمیپذیرفت و در دین اسلام داخل نمیشد نگریست و با نرمی گفت: همانا تو حقی داری و تو قاصد هستی. پس اگر تو نزدم جایزهای میبینی ما به تو جایزهای میدهیم. یعنی ما میخواهیم به تو هدیهای تقدیم کنیم، اما همچنان که میبینی ما مسافریم و بر این ریگها نشستهایم. در این هنگام حضرت عثمانسگفت: یا رسول الله! من به او جایزهای میدهم. آنگاه بلند شد و بارها و اسبابش را گشود و یک زیور و یک دست لباس آورد و در دامان تنوخی گذاشت.
سپس پیامبر بزرگوار جفرمود: چه کسی از شما این مرد را میهمانی میکند؟ جوانی از انصار گفت: من. انصاری بلند شد و تنوخی همراه او رفت، در حالی که ذهنش مشغول توصیه سوم بود که هرقل دستور داده بود آن را تحقیق نماید. یعنی مهر نبوت که در میان دو شانهی آنحضرت جقرار دارد. تنوخی چند قدمی نرفته بود که رسول خدا جبا صدای بلند گفت: بیا برادر تنوخ! تنوخی به سرعت برگشت تا این که در جلو رسولخدا جقرار گرفت:
آنگاه رسول خدا جلباسش را که پاهایش را با آن بسته بود گشود و سپس چادرش را از پشتش انداخت و پشتش را برای تنوخی نمایان کرد و گفت: اینجاست آنچه بدان دستور داده شدهای. تنوخی میگوید: من در پشت او نگاه کردم مهر را دیدم که در خلال شانههایش مانند برآمدگی کلفتی قرار داشت [٤٨].
[٤٥] مسلم. [٤٦] در اینجا منظور ریال سعودی است. [٤٧] نجاشی: لقب پادشاهان حبشه، نجاشی یا نیجوستی است. یعنی پادشاه. گفتنی است است که پادشاه حبشه معروف به نجاشی که نام وی اصمحه یا به عربی عطیه است مسلمان شد و قبل از غزوه تبوک وفات یافت و رسول اکرم جبروی نماز جنازهی غائبانه خواند. و این با نجاشی که نامهی رسول اکرم جرا پاره کرد فرق میکند. این حدیث در مورد همان نجاشی دوم است که نامهی رسول اکرم جرا پاره نمود. والله اعلم (مُصحح) [٤٨] مسند احمد.