پایمردی بر اصول
هرچهقدر شخصیت انسان قویتر بوده و ثبات وی بر اصول مستحکمتر باشد، در زندگی مهمتر خواهد بود.
چه بسا یکی از اصول شما رشوهنگرفتن است، هرچند که آن را در قالب اسمهای زیبایی عرضه نمایند، مثلاً: بخشش، هدیه، حقالزحمت و شیرینی، اما شما بر اصولت استوار باش. همسری، یکی از اصولش دروغنگفتن با شوهر است، هرچند که آن را برایش زیبا جلوه بدهند. مثلاً بگویند: دروغ مصلحتی، ایجاب موقعیت، اما باید وی بر اصولش پایدار باشد.
یکی از اصول و مبادی:
عدم ایجاد روابط نامشروع با جنس مخالف، خودداری از شرابنوشی و میخواری است.
شخصی اهل دود نیست، با دوستانش مینشیند، باید بر اصولش استوار باشد. شخصی که بر اصولش مستحکم است، اگرچه در بسیاری موارد دوستانش از او انتقاد کنند و او را به بزدلی متهم نمایند، اما احساسات درونی آنها به این نکته کاملاً واقف است که او شجاع و پهلوان است. از این رو میبینی که بیشتر آنها به هنگام سختیها به او پناه میبرند و یا در حل مشکلات شخصی از او راهنمایی میطلبند و او احساس میکند، از اهمیت بیشتری نسبت به دیگران برخوردار است و این امر مخصوص یک جنس نیست، بلکه زنان و مردان در این زمینه یکسانند. پس بر اصول و مبادی خویش ثابتقدم باش و از آن پایین نیا، در این هنگام مردم در مقابل آن تسلیم شده و تن میدهند.
وقتی اسلام در میان مردم آشکار گردید، قبایل عرب دسته دسته نزد آنحضرت جمیآمدند.
حدود ده واندی نفر از «قبیله ثقیف» به محضر آنحضرت جآمدند و رسول خدا جآنها را در مسجد اسکان داد تا قرآن را بشنوند. لذا آنها از رسول خدا جدر مورد ربا، زنا، و شراب پرسیدند و رسول خدا جبه آنها خبر داد که همهی اینها حراماند.
آنها بتی داشتند که اسم آن «ربّه» بود و آنان به آن طاغیه میگفتند و پرستش و تعظیم آن را از پدرانشان به ارث برده بودند و آنان در باره آن، داستانها و حکایاتی که دال بر قدرت و توان آن بود میبافتند. لذا از آنحضرت جدر مورد «ربّه» پرسیدند که آن را چکار بکنند؟
رسول خدا جبلافاصله بدون تردید گفت: «آن را بشکنید و از بین ببرید». آنها سراسیمه شده و به وحشت افتادند و گفتند: غیر ممکن است. اگر «ربّه» بفهمد که تو میخواهی آن را از بین ببری اهل خودش را نابود میکند.
عمر در مجلس حضور داشت و از این که آنها از شکستن این بت هراس دارند تعجب کرد. لذا گفت: وای بر شما از جماعت «ثقیف»! چهقدر شما نادان هستید! قطعاً این «ربّه» یک سنگ است و سود و زیانی در اختیار ندارد.
آنها به خشم آمدند و گفتند: ای ابن خطاب! ما نزد تو نیامدیم، آنگاه عمر خاموش شد.
لذا آنها گفتند: شرط ما این است که تو به مدت سه سال طاغیه را نزد ما بگذاری و سپس بعد از آن اگر خواستی آن را از بین ببری.
رسول خدا جدید که آنها در مورد عقیده با او معامله مینمایند، در حالی که عقیده بزرگترین مبدأ زندگی مسلمان است و توحید اصل و اساس اسلام است و زمانی که آنها اسلام میآورند پس انگیزه ارتباط با بت چیست؟
لذا رسول خدا جفرمود: خیر.
آنگاه آنها گفتند: پس آن را دو سال بگذار و سپس آن را بشکن. فرمود: خیر.
آنها گفتند: پس یک سال آن را باقی بگذار.
آنحضرت جفرمود: خیر.
باز آنان گفتند: یک ماه آنان را بگذار.
فرمود: خیر.
وقتی آنها ملاحظه کردند که رسول خدا جدر این مورد به آنها موافقت نمیکنند، فهمیدند که مساله، مساله شرک و ایمان است و مجالی برای مذاکره و گفتگو نیست، گفتند: یا رسول الله! پس تو خودت مسئولیت شکستن آن را به عهده بگیر، ولی ما هرگز آن را نمیشکنیم.
رسول خدا جفرمود: «من کسی را به سوی شما میفرستم که شکستن آن را از طرف شما کفایت میکند».
باز آنها در مورد نماز گفتند: ما نمیخواهیم نماز بخوانیم؛ زیرا ما عار میدانیم که مقعد انسان از سرش بالا برود.
یعنی بر اثر تکبر شدیدشان راضی نیستند به هنگام سجده کمرشان از سر بالاتر برود.
در این هنگام رسول خدا جفرمود: ما شما در مورد شکستن بتهایتان با دست خودتان معاف میکنیم. اما نماز، پس دینی که نماز در آن نباشد، خیری در آن نیست.
لذا گفتند: آن را به جا میآوریم اگرچه خیلی ذلتآور است.
لذا در این مورد با او معاهده کردند.
وانگهی به سوی قومشان بازگشتند و آنها را به سوی دین اسلام دعوت دادند و آنان از روی بیمیلی و اکراه اسلام آوردند.
سپس گروهی از اصحاب رسول خدا ججهت شکستن بت نزد آنان رفتند که «خالد بن ولید» و «مغیره بن شعبه ثقفی» در میان آنان بودند. اصحاب به سوی بت متوجه شدند.
قبیله ثقیف به وحشت افتاده و مردان و زنان و بچهها بیرون آمدند و به بت نظارهگر شدند و چنین فکر میکردند که بت هرگز ویران نمیشود و حتماً از خودش دفاع میکند.
در این هنگام «مغیره بن شعبه» بلند شد و تبر را برداشت و رو به اصحابش که با او بودند نموده و گفت: به خدا قسم! من شما را از عملکرد ثقیف میخندانم. آنگاه «مغیره بن شعبه» به سوی بت رفت و با تیر ضربهای به بت وارد کرد و سپس خود را به زمین انداخته و با پاهایش جفتک میزد. قبیله ثقیف فریاد زده و هیاهو به پا کردند و از روی شادمانی گفتند: خدا مغیره را نجات دهد «ربّه» او را کشت.
آنگاه رو به بقیه صحابه نموده و گفتند: هرکسی از شما جرأت دارد به نزدیک بت برود! در این هنگام مغیره خندهای زد و برخاست و گفت: وای بر شما ای قبیله ثقیف! من با این کارم با شما شوخی کردم این یک بت است و از سنگ و خاک است، پس به عافیت الله روی آورید و او را بپرستید.
لذا مردم با او هماهنگ شده و آن را ویران ساخته و با زمین یکسان نمودند.