از زندگی ات لذت ببر

فهرست کتاب

خوراک مناسب استعمال کن

خوراک مناسب استعمال کن

طبیعتاً مردم در اغلب رفتارها و اشیایی که همگی دوست می‌دارند و به آن شادمان می‌گردند متفق هستند. و در بیشتر اعمال و اشیا که همگی آن‌ها را ناپسند می‌دانند نیز موافق هستند. اما در بعضی موارد و برخوردها باهم اختلاف دارند که برخی از آن‌ها شادمان می‌شوند و برخی آن‌ها را سنگین می‌دانند.

همگی دوست دارند به روی آنان لبخند زده شود و ترشرویی و افسردگی را ناپسند می‌دانند؛ اما از جهتی دیگر کسانی هستند که شوخی و نشاط و شنگولی را می‌پسندند. برخی از این اعمال ناخوشایند می‌شوند برخی خوش دارند مردم آن‌ها را دیدار کرده و دعوت کنند و برخی انزوا طلب و گوشه‌گیر هستند. برخی گفتگو و زیاد صحبت‌کردن را می‌پسندند و برخی از آن متنفرند. در واقع هرکسی به چیزی و رفتاری که موافق طبع او باشد راحت می‌شود. پس چرا با همگی در همنشینی با آنان با توجه به طبیعت‌شان سازگار نمی‌شوی و با هرکدام با آنچه برایش مصلحت است، تعامل نمی‌کنی تا با رفتار تو آرامش حاصل کنند؟

داستانی ذکر نموده‌اند که شخصی یک مرغ باز را دید که در کنار یک «کلاغ» پرواز می‌کند! لذا فهمید یک چیز مشترکی وجود دارد که در آن باهم توافق دارند. لذا این دو مرغ را مورد بررسی و توجه قرار داد تا این که از پرواز خسته شده و به زمین نشستند، آنگاه متوجه شد که هردو لنگ هستند! از این رو وقتی پسر می‌داند که پدرش از سکوت خوشش می‌آید و از پرحرفی ناراحت می‌شود، باید بدین شکل با او برخورد کند تا او را دوست داشته و از نزدیکی او محبت حاصل می‌شود. هرگاه زن می‌داند که شوهرش شوخی و نشاط را می‌پسندد باید با او شوخی و مزاح کند و اگر مخالف آن را دریافت، باید از آن اجتناب کند. به همین صورت تعامل فرد با دوستان، همسایگان و برادران خویش.

فکر نکن که همه مردم دارای یک طبیعت هستند. خیر، بلکه انسان‌ها دارای طبیعت‌های مختلف هستند که تو نمی‌توانی آن‌ها را یکنواخت به حساب آوری.

به یاد دارم که یک پیرزن صالح «مادر یکی از دوستان» یکی از فرزندانش را بسیار تعریف می‌کرد و با دیدن او خوشحال و شادمان می‌گشت و با او سخن می‌گفت با وجود این که فرزندان دیگرش با او نیکی و خوشرفتاری می‌کردند. اما قلبش بیشتر به این پسر وابسته بود. من می‌خواستم علت آن را دریابم تا این که روزی با او نشستم و در این مورد از او پرسیدم. گفت: مشکل این است که برادرانم طبیعت مادرم را نمی‌شناسند، لذا وقتی با او می‌نشینند. از همنشینی آن‌ها خسته و ملول می‌گردد، من به عنوان شوخی گفتم: مگر جناب عالی طبیعت او را کشف نموده‌ای! دوستم خندید و گفت: بله من سّرِ آن را برایت بازگو می‌کنم.

وی افزود: مادرم مانند سایر پیرزن‌ها از سخن‌گفتن در مورد زنان و شنیدن اخبار آن‌ها خوشش می‌آید. مانند این که حال کسانی را بداند که ازدواج کردند و طلاق گرفتند و از این که فلان زن چند بچه دارد و کدامیک بزرگتر است و فلان شخص کَی با فلان زن ازدواج نموده است و اسم اولین فرزندشان چیست و از قبیل این حرف‌هایی که من آن‌ها را سودمند و مفید نمی‌دانم، ولی او سعادت خودش را در تکرار این حرف‌ها می‌داند و یادآوری اینگونه اطلاعات را دانش و معلومات محسوب کرده و احساس آرامش می‌کند؛ زیرا ما هرگز آن‌ها را در کتابی نخوانده‌ایم و از نواری نشنیده‌ایم و تو هرگز آن‌ها را در شبکه‌ی اینترنت نمی‌یابی! وقتی من چنین سخنانی را از مادرم می‌پرسم، احساس می‌کند که چیزی را آورده است که گذشتگان از آن بی‌خبر بوده‌اند، خوشحال شده و شاد می‌گردد. وقت می‌گذرد و او سخن می‌گوید. حال آن که برادرانم تحمل شنیدن اینگونه سخنان را ندارند. از این جهت او را به اخبار و سخنانی مشغول می‌دارند که او برای آن‌ها اهمیت قائل نیست، و در نتیجه‌ی همنشینی آنان با او ناخوشایند می‌شود و از مجالست من خوشحال می‌گردد! این است راز این مسابقه.

آری! وقتی شما طبیعت کسانی را که در کنار شما هستند شناختید و دانستید که از چه امری خوش می‌شوند و از چه امری ناخوش. می‌توانید قلب آن‌ها را اسیر نمایید.

هرکسی در تعامل آنحضرت جبا مردم تأمل نماید، می‌بیند که آنحضرت جبا هر شخصی مطابق طبع او تأمل و برخورد نموده است. در تعامل با همسرانش با هرکدام از آن‌ها مناسب با شیوه‌ای که شایسته و سازگار با او بوده است برخورد نموده است.

عایشه یک شخصیتی فعال و پرنشاط و گشاده بود، لذا با او شوخی و ملاطفت می‌کرد یک بار با او به سفر رفت، وقتی به سوی مدینه بازگشتند، آنحضرت جبه مردم گفتند: شما به سوی مدینه پیش بروید. مردم جلوتر به سمت مدینه حرکت نمودند، تا این که ایشان با عایشه باقی ماندند، در حالی که عایشه یک دختری جوان و چست و چالاک بود رو به او کرد و گفت: بیا باهم مسابقه بدهیم، لذا باهم به مسابقه پرداختند، جایی عایشه و جایی آنحضرت جبه جلو می‌زد تا این که عایشه در مسابقه برنده شد.

مدتی بعد در سفر دیگری عایشه همراه او بود، این زمانی بود که سنش بزرگ شده و چاق و پرگوشت شده بود، آنحضرت جبه مردم گفت: از ما جلو باشید. مردم به جلو حرکت کردند، سپس به عایشه گفت: بیا باهم مسابقه دهیم، آنگاه باهم به مسابقه پرداختند و آنحضرت جدر این مسابقه برنده شدند. وقتی آنحضرت جچنین دید با او به شوخی پرداخت و به شانه‌هایش می‌زد و می‌گفت: این پیروزی در عوض آن دفعه شکست است. این عوض آن مرتبه است.

حال آن که با خدیجه به گونه‌ای دیگر برخورد می‌کرد؛ زیرا او بیست و پنج سال از آنحضرت جبزرگتر بود، حتی با اصحاب و یارانش این موضوع را مراعات می‌کرد. بنابراین، عبای خالد را بر تن ابوهریره نمی‌کرد و با ابوبکر تعامل طلحه را اعمال نمی‌نمود و با عمرستعاملی ویژه داشت و چیزهایی را به او نسبت می‌داد که به دیگران نسبت نمی‌داد.

ملاحظه کنید رسول خدا جهمراه یارانش به سوی بدر رهسپار گردید. وقتی خبر خروج قریش به او رسید، فهمید افرادی از قریش از روی اکراه و اجبار به میدان معرکه و کارزار خواهند آمد و قصد جنگ با مسلمانان ندارد. لذا در میان اصحاب بلند شد و گفت: من خبر شده‌ام که افرادی از بنی هاشم و غیره با اکراه و دلی ناخواسته به سوی معرکه خارج شده‌اند و تمایلی به نبرد با ما ندارند.

بنابراین، هر کسی از شما با بنی هاشم برخورد کرد، آن‌ها را نکشد و هر کسی با ابوالبختری بن هشام برخورد کرد او را نکشد؛ و هر کسی با عباس بن عبدالمطلب – عموی آنحضرت ج- روبرو شد او را نکشد؛ زیرا او ناچار و از روی اکراه بیرون شده است. و نیز گفته شده است که عباس مسلمان بود و اسلامش را مخفی نگه داشته بود و اخبار قریش را به آنحضرت جمنتقل می‌کرد. از این جهت پیامبر جنخواست تا مسلمانان او را به قتل برسانند و نیز نمی‌خواست اسلامش را آشکار سازد.

این اولین نبرد بین مسلمانان و کفار قریش بود. دل‌های مسلمانان بسته و غمگین بود و آمادگی نبرد را نداشتند؛ زیرا می‌دانستند که به زودی به جنگ خویشاوندان، فرزندان و پدران خویش می‌روند و این رسول خدا جاست که آنان را از کشتن برخی بازمی‌دارد!

عتبه بن ربیعه از بزرگان کفار قریش و از فرماندهان جنگ بود و پسرش «ابوحذیفه بن عتبه بن ربیعه» همراه لشکر مسلمانان بود، در این هنگام ابوحذیفه صبر و شکیبایی را از دست داد و گفت: آیا پدران، فرزندان و برادرمان‌مان را بکشیم و عباس را رها کنیم؟ به خدا قسم! اگر با او برخورد کنم با شمشیرم او را زخمی می‌کنم، این سخنش به گوش آنحضرت جرسید، رویش را برگرداند، دید بیش از سیصد پهلوان در پیرامون او قرار دارند فوراً نگاهش را به طرف عمر دوخت و به سوی شخص دیگری توجه ننمود و گفت: ای ابوحفص! آیا چهره‌ی عموی پیامبر خدا با شمشیر زده می‌شود؟

عمرسگفت: به خدا سوگند این اولین روز بود که رسول خدا جمرا با کنیه می‌خواند، عمر اشاره پیامبر جرا دریافت و فهمید که در میدان نبرد مجالی برای تساهل در تعامل با کسی که از دستور فرمانده سرپیچی کند یا در جلو لشکر اعتراض نماید وجود ندارد. لذا عمر یک راه حل قاطعی انتخاب نموده و گفت: یا رسول الله! به من اجازه دهید تا گردنش را با شمشیر جدا کنم. اما آنحضرت جبه او اجازه نداد و فهمید که این تهدید برای ایجاد آرامش اوضاع کفایت می‌کند.

ابوحذیفه مرد صالحی بود از این جهت بعد از آن می‌گفت: من از آن جمله‌ای که در آن روز گفتم در ایمن نیستم و همواره از آن در خوف و هراس به سر می‌برم، مگر این که با شهادت کفاره‌ی آن را ادا کرده باشم. لذا در جنگ یمامه شهید شد.

این بود تعامل آنحضرت جبا عمرسکه انواع مأموریت‌هایی را که به او واگذار می‌کرد، می‌دانست. چنان‌که این موضوع مربوط به جمع‌آوری اموال صدقات و آشتی بین دو دشمن و تعلیم جاهل نبود؛ بلکه آنان در میدان کارزار بودند و در اینجا پیش از هر چیزی به یک شخص مصمم و قاطع نیاز داشت از این رو آنحضرت ججهت حل این بحران عمر را انتخاب نمود و با این جملات او را برانگیخت: «آیا چهره‌ی عموی رسول خدا با شمشیر زده می‌شود»؟

در جایی دیگر، رسول خدا جبه سمت خیبر رهسپار شده و نبرد مختصری با اهل آن درگرفت، سپس با آنان صلح نموده و در خیبر داخل می‌شود و با آنان شرط نموده و آن‌ها را موظف می‌کند که هیچ چیزی از اموال را مخفی نکنند و هیچ طلا و نقره‌ای را پنهان نکنند. بلکه همه چیز را ظاهر نمایند تا در مورد آن حکم کند و آنان را تهدید نمود که اگر چیزی را پنهان کنند برای آنان هیچ عهد و ذمه‌ای نیست.

حیی بن اخطب یکی از سرداران آنان بود و از مدینه پوست بزغاله دباغی دوخته‌شده‌ای را آورد و آن را از طلا و زیورآلات پر نمودند. لذا حیی مرد و مال را ترک کرد. از این جهت آن را از رسول خدا جپنهان نمودند، لذا رسول خدا جبه عموی «حیی بن اخطب» گفت: آن پوست «حیی» که از محل بنی نضیر آورده بود – و از طلا پر بود – چه شد؟ عمویش گفت: آن بر اثر مخارج و هزینه جنگ‌ها از بین رفته است.

آنحضرت جدر این پاسخ اندیشید. دریافت که حیی تازه مرده و مال را ترک نموده است و به این زودی نبردی در نگرفته است تا مجبور به خرج‌کردن باشند. لذا فرمود: هنوز مدت زیادی نگذشته است و مال و سرمایه بیشتر از این است که تمام شود. یهودی گفت: مال و زیورآلات همگی از بین رفته‌اند. آنگاه پیامبر جفهمید که این یهودی دروغ می‌گوید.

بنابراین، آنحضرت جبه اصحابش نگاه کرد، دید تعداد زیادی در جلویش ایستاده‌اند و همگی در انتظار اشاره‌ای از جانب او هستند. رو به زبیرسکرد و گفت: ای زبیر! اندکی او را تنبیه بکن. آنگاه زبیر همچون شیر غرنده در جلویش ایستاد. یهودی لرزه براندام شد و فهمید که کار جدی است. لذا گفت: من حیی را می‌دیدم که در این خرابه دور می‌زد، آنگاه به یک خانه‌ی قدیمی و ویرانه‌ای اشاره نمود. آن وقت اصحاب رفته و مال را دیدند که در آن خرابه پنهان شده است. این بود تعامل آنحضرت جبا زبیر. بنابراین، کمان را به کماندار می‌سپرد.

اصحاب نیز با همدیگر بر این اساس تعامل می‌کردند. وقتی رسول خدا جدر مرض وفات بود و درد او شدت گرفت. نتوانست به مردم امامت کند، در حالی که بر رختخواب بود، گفت: به ابوبکرسبگویید به مردم امامت کند و ابوبکر فردی نرم‌دل بوده و رفیق آنحضرت جدر زندگی و پس از مرگ و دوست او در زمان جاهلیت و اسلام و پدر زن او یعنی پدر عایشه بود و به سبب بیماری پیامبر کوه اندوه و غم را حمل می‌کرد.

وقتی آنحضرت جدستور داد تا به مردم امامت کند، برخی از حاضرین در محضر پیامبر جعرض نمودند: ابوبکر شخصی رقیق القلب و نرم‌دل است. وقتی به جایگاه شما بایستد، بر اثر شدت تأثر و گریه نمی‌تواند به مردم امامت کند. رسول خدا جاز این وضعیت ابوبکرسآگاهی داشت و می‌دانست که او فردی نرم‌دل است و گریه بر او غلبه می‌کند، خصوصاً در این شرایط اما آنحضرت جبه سزاوار بودن او نسبت به خلافت پس از خود اشاره می‌کرد. یعنی اگر من نباشم، ابوبکرسمتولی و مسئول امور مسلمانان است.

لذا دوباره دستور داد به ابوبکر اعلام کنید تا به مردم امامت کند، تا این که ابوبکر امامت نمود. ابوبکر در عین حال که بسیار نرم‌دل بود؛ اما فردی پررعب و هیبت نیز بود. اصحاب بعد از وفات پیامبر جدر سقیفه بنی ساعده گرد آمدند تا به یک خلیفه‌ای اتفاق نمایند، مهاجرین و انصار جمع شدند. عمر نزد ابوبکر رفت و باهم به سقیفه آمدند. عمرسمی‌گوید: ما نزد آنان در سقیفه بنی ساعده آمدیم. چون ما در آنجا نشستیم بعد از آن سخنگوی انصار برخاست و پس از حمد و ستایش خداوند گفت: ما انصار دین خداوند و سربازان اسلام بوده و هستیم و شما مهاجرین را افرادی و جماعتی از خود می‌دانیم، اما عده‌ای از میان شما – مهاجرین – آمده و می‌خواهند در میان ما جدایی بیفکنند و حق ما را نادیده بگیرند و از میدان خارج کنند.

عمرسمی‌گوید: وقتی سخنان او به پایان رسید، خواستم برخیزم و مطلبی را که در ذهن خود آماده نموده و خوب و مناسبش می‌دانستم در حضور ابوبکر به سخنگوی ایشان بیان کنم، فکر می‌کردم پاسخ تندی به او داده شود، ابوبکر گفت: آرام باش عمر! لذا من پسندیدم تا او را خشمگین ننمایم. بنابراین ابوبکرسلب به سخن گشود، در حالی که از من داناتر و باوقارتر بود، سوگند به خداوند همه آنچه که من در مورد آن بسیار فکر کرده و آماده نموده بودم او بدان تکلف بسیار بهتر و رساتر از من گفت، تا این که خاموش شد.

ابوبکرسگفت: خیر و منزلتی را که برای خود ذکر کردید شایسته‌ی آن هستید، اما مردم عرب این موضوع (خلافت) را تنها برای جمع قریش می‌شناسند! زیرا در میان مردم عرب آن‌ها دارای منصب و جایگاهی میانه‌اند، این‌ها قوم میانه و وسط عرب، هم از جهت نسب و هم مسکن می‌باشند، و من برای شما به خلافت یکی از این دو نفر راضی هستم، به هرکدام که خواستید بیعت کنید، آنگاه دست من و دست ابوعبیده ابن جراح را که در جلوی ما نشسته بود گرفت.

عمرسمی‌گوید: من از سخنان ابوبکر – به غیر از این پیشنهاد او – کاملاً راضی بودم، سوگند به خدا اگر دست و پایم را ببندند و گردنم را بزنند به شرطی که سبب معصیت نشود، برایم قابل قبولتر از آن بود که امیر و پیشوای قومی باشم که ابوبکر در میان آن‌هاست. مردم خاموش ماندند، آنگاه شخصی از انصار گفت: من در مورد قضیه خبره‌ام و لازم است رای من عملی شود. من پیشنهاد می‌نمایم که یک نفر از ما و یک نفر از شما امیر و خلیفه بشوند، عمر در ادامه می‌گوید: همهمه برپا شد و صدای اعتراض برخاست من ترسیدم که تفرقه‌ای ایجاد شود. به ابوبکر گفتم: دست خود را به من بده، ابوبکر دست خود را به من داد و من با او بیعت کردم، پس از آن مهاجرین با او بیعت کردند و به دنبال آن مردم انصار با او بیعت کردند.

آری، هر انسانی کلیدی دارد که شما می‌توانید با آن دروازه‌های قلبش را باز کنید و محبت او را جلب نموده و بر او تأثیر بگذارید و مسلماً شما این راز را در زندگی مردم ملاحظه می‌کنید. آیا روزی از همکاران خود نشنیده‌اید که بگویند: کلید مدیر فلانی است، هرگاه کاری داشتید فلانی را بگویید تا آن را برایتان برآورده سازد، یا مدیر را به این کار قانع کند! پس چرا مهارت‌های خود را کلیدهایی برای قلوب مردم قرار نمی‌دهید و به جای دُم، سر قرار گرفته باشید.

آری، متمایز و برجسته باش و کلید قلب مادر، پدر، همسر و فرزندانت را جستجو کن. کلید قلب مدیر، همکار و رفیقت را شناسایی کن. شناسایی این کلیدها به ما سود می‌دهند، حتی در این که اگر از ما خیرخواهی و نصیحتی برای آنان صادر گردد، آنان را وادار به پذیرش آن می‌کند، اما در صورتی که این نصیحت را با شیوه مناسب و به خوبی تقدیم آنان نماییم؛ زیرا آنان در طریقه و روش نصیحت باهم یکسان نیستند. حتی در انکار خطاها و اشتباهاتی که از آنان سر می‌زند نیز تفاوت دارند.

به رسول خدا جبنگر روزی در مجلس مبارکش نشسته و با اصحابش سخن می‌گوید که شخصی وارد مسجد شد و به راست و چپ نگاه کرد. لذا به جای این که بیاید و در حلقه پیامبر جبنشیند به گوشه‌ای از مسجد رفته دست به ازار می‌بَرَد! جای تعجب است! می‌خواهد چه کار بکند؟! گوشه‌ی ازارش را از جلو بلند کرد و سپس به آرامی نشست و ادرار نمود! اصحاب تعجب نموده و به خشم آمدند، در مسجد ادرار می‌کند! می‌خواستند به او حمله کنند. اما رسول خدا جآن‌ها را دعوت به آرامش نموده و خشم آنان را تسکین داد و همواره می‌گفت: ادرارش را بر او قطع نکنید. بر او شتاب نکنید ادرارش را قطع نکنید و صحابه به او نگاه می‌کردند و او شاید از آنان خبر نداشت، تا این که از ادرار فارغ شد و رسول خدا جاین منظر را تماشا می‌کرد و اصحابش را آرام می‌کرد!

آه! چه‌قدر بردبار بود! تا این که اعرابی از ادرار فارغ شد و ازارش را بر کمرش بست. آنحضرت جبا یک نرمی او را فرا خواند، او آمد و در جلوی رسول خدا جایستاد، پیامبر با نرمی گفت: همانا این مساجد برای این کار بنا نشده‌اند، بلکه برای نماز و قرائت قرآن ساخته شده‌اند. این نصیحت به طور مختصر به پایان رسید و آن مرد این نصیحت را فهمید و رفت.

چون وقت نماز فرا رسید اعرابی آمد و با آنان نماز خواند، آنحضرت جتکبیر تحریمه را جهت امامت اصحابش گفت و سپس قرائت خواند و به رکوع رفت، چون سر از رکوع بلند کرد گفت: «سَمِعَ اللَّـهُ لِمَنْ حَمِدَهُ»نمازگزاران پشت سر او گفتند: «رَبَّنَا لَكَ الحَمْدُ»مگر این اعرابی که این جمله را اضافه کرد: «اللَّهُمَّ ارْحَمْنِي وَمُحَمَّدًا، وَلاَ تَرْحَمْ مَعَنَا أَحَدًا»یعنی: «ای خدا! فقط بر من و محمد رحم کن و در ترحم ما کسی را شریک مکن». آنحضرت جاین سخن او را شنید وقتی از نماز فارغ گردید رو به اصحاب کرد و گفت: گوینده‌ی این کلمات چه کسی بود؟ اصحاب به طرف او اشاره کردند، رسول خدا جاو را فرا خواند چون در جلویش ایستاد، دید همان اعرابی است در حالی که محبت آنحضرت جدر قلبش جای گرفته بود تا جایی که دوست می‌داشت رحمت فقط بر آن دو برسد و بس. رسول خدا جبه عنوان معلم و مربی به او گفت: تو یک چیز وسیعی را تنگ و محدود نمودی! یعنی رحمت خدا همه‌ی ما و همه‌ی مردم را فرا می‌گیرد، پس آن را بر خود و من تنگ و منحصر مگردان.

ببین چگونه مالک قلبش شده بود؛ زیرا می‌دانست چگونه با او برخورد کند، چون او یک اعرابی بود که از بیابان آمده بود و در علم به مرتبه‌ی ابوبکر و عمر، و معاذ و عمار نرسیده بود. لذا نباید مانند دیگران مورد مؤاخذه قرار گیرد.

اگر خواستی به داستان معاویه بن حکم که از عموم صحابه بود، بنگر. وی در مدینه سکونت نداشت و با پیامبر جمجالستی نداشته بود، بلکه گوسفندانی داشت که در جاهای سرسبز به چوپانی آن‌ها مشغول بود، روزی به مدینه آمد و وارد مسجد شد و در مجلس پیامبر جو اصحابش نشست. شنید که پیامبر جدر مورد عطسه سخن می‌گوید و یکی از جمله چیزهایی که به اصحابش تعلیم می‌داد، این بود که هرگاه مسلمان شنید که برادرش عطسه‌ای زد و الحمدلله گفت: او بگوید: یرحمک الله.

معاویه آن را حفظ نمود و رفت: چند روزی بعد برای کاری به مدینه آمد و وارد مسجد پیامبر شد، دید که پیامبر جبا اصحابش نماز می‌خواند. لذا با آنان در نماز شریک شد. در عین این که که آن‌ها مشغول نماز بودند شخصی عطسه زد. اما «الحمدلله» نگفت، تا این که به یاد معاویه آمد که یاد گرفته است، هرگاه مسلمان عطسه بزند و بگوید: «الحمدلله» برادرش بگوید: «یرحمک الله». فوراً معاویه در جواب آن با صدای بلند گفت: «یرحمک الله» نمازگزاران آشفته گشتند و از روی انکار نگاه‌ها را به سوی او دوختند. چون معاویه وحشت و اضطراب آن‌ها را دید. سراسیمه شد و گفت: مادرم به عزایم بنشیند! چه شده که مرا نگاه می‌کنید؟! آن‌ها شروع نموده و دست‌هایشان را به ران‌ها می‌زدند تا خاموش شود.

چون وی مشاهده کرد او را به خاموشی فرا می‌خوانند، خاموش گردید. وقتی نماز به پایان رسید، آنحضرت جرُخَش را به طرف اصحاب برگرداند، در حالی که همهمه و صداهای آنان و صدای کسی را که صحبت کرده بود شنیده بود. اما این صدای جدیدی بود که آن را نمی‌شناخت. لذا از آنان پرسید: چه کسی در نماز صحبت کرد؟ اصحاب به سوی معاویه اشاره کردند.

رسول خدا جاو را نزد خودش فرا خواند، معاویه ترسان و لرزان جلو رفت و نمی‌دانست با وی چه برخوردی می‌شود، در حالی که او آن‌ها را در نمازشان مشغول ساخته بود و خشوع‌شان را قطع کرده بود، معاویه گفت: مادر و پدرم فدایت شوند سوگند به خداوند! من هیچ معلمی را بهتر قبل از او و بعد از او ندیدم به خدا قسم بر من خشم نکرد و مرا نزد و ناسزا نگفت، بلکه فقط گفت: ای معاویه! همانا در این نماز چیزی از قبیل سخنان مردم درست نیست، فقط آن عبارت است از تسبیح و تکبیر و قرآن و بس.

آری! نصیحت به اختصار تمام شد. معاویه آن را فهمید و سپس نفسش آرام شد و قلبش مطمئن گردید، آنگاه شروع کرد و از امور و مشکلات خصوصی خودش پرسید و گفت: من تازه از جاهلیت برگشته‌ام و خداوند اسلام را آورد و در میان ما مردانی هستند که نزد کاهنان (کسانی که ادعای علم غیب می‌کنند) می‌روند. یعنی از آن‌ها در مورد غیب می‌پرسند، آنحضرت جفرمود: نزد آن‌ها مرو یعنی چون تو مسلمان هستی و جز خداوند کسی غیب نمی‌داند. معاویه گفت: در میان ما کسانی هستند که با نگاه‌کردن پرنده فال بد می‌گیرند، آنحضرت جفرمود: این فقط چیزی است که آن را در سینه‌های‌شان می‌بیند، ولی آن‌ها را از نیت‌شان بازنمی‌دارد، زیرا آن در نفع و ضرر هیچ تأثیری ندارد.

این بود تعامل او با اعرابی که در مسجد ادرار کرد، و مردی که در نماز سخن گفت. در حالی که وضعیت آنان را مراعات کرده بود با آنان تعامل نمود؛ زیرا اشتباه از امثال آنان بعید نیست.

معاذ بن جبل از نزدیک‌ترین صحابه به رسول خدا جبود و از همه به طلب علم عشق و علاقه بیشتری داشت. لذا رسول خدا جدر تعامل با اشتباهاتش اسلوبی متفاوت با تعامل در اشتباهات دیگران داشت. معاذ نماز عشاء را با رسول خدا جمی‌خواند و سپس نزد قومش می‌رفت و نماز عشاء را در مسجدشان به آنان امامت می‌کرد، از این رو نماز او نفل و نماز آنان فرض بود.

معاذ شبی نزد قومش رفت و تکبیر امامت را خواند، جوانی آمد و پشت سر او اقامت کرد. وقتی معاذ سوره فاتحه را خواند و گفت: ﴿وَلَا الضَّالِّينَ٧مردم گفتند: «آمین» آنگاه معاذ سوره بقره را آغاز نمود، در آن روزها مردم در کار و کوشش در مزارع و چرانیدن حیوانات‌شان در طول روز خسته می‌شدند. پس همین که نمازشان را می‌خواندند به رختخوابشان پناه می‌بردند. این جوان در نماز ایستاد و معاذ می‌خواند و می‌خواند چون نماز طولانی شد. جوان تنها نمازش را تمام کرد و از مسجد بیرون شد و به خانه‌اش رفت.

معاذ گزارش جوان را به محضر آنحضرت جرساند، جوان گفت: ما به خاطر این که معاذ نماز را طولانی می‌کند، از نماز تأخیر می‌کنیم. آنگاه رسول خدا جاز معاذ پرسید: چه سوره‌ای می‌خوانی؟ معاذ خبر گفت: سوره بقره و... سوره‌های طویل را برمی‌شمرد. آنگاه رسول خدا جبه خشم آمد، چون فهمیده بود که مردم به خاطر طولانی‌شدن نماز از آن تأخیر می‌کنند، و از این که نماز بر آنان سنگین شده است از نماز جماعت بازمی‌مانند، لذا رو به معاذ نمود و گفت: ای معاذ! مگر تو فتنه‌گر هستی؟ یعنی می‌خواهی مردم را فتنه بیندازی و از دین‌شان آن‌ها را متنفر سازی؟ سوره‌هایی مانند: ﴿وَالسَّمَاءِ وَالطَّارِقِ١، ﴿وَالسَّمَاءِ ذَاتِ الْبُرُوجِ١، ﴿وَالشَّمْسِ وَضُحَاهَا١، ﴿وَاللَّيْلِ إِذَا يَغْشَى١را بخوان. سپس رویش را به طرف جوان کرد و با نرمی گفت: ای برادرزاده! تو وقتی نماز می‌خوانی چه کار می‌کنی؟ گفت من سوره فاتحه را می‌خوانم و از خداوند بهشت را می‌خواهم و از دوزخ به او پناه می‌برم. آنگاه جوان به یاد آورد که پیامبر جزیاد دعا می‌کند و معاذ نیز به همین صورت دعای طولانی دارد. لذا در پایان سخنانش گفت: این دعای طولانی شما برای چیست که من مانند آن را نمی‌دانم!

رسول خدا جفرمودند: دعای من و معاذ در مورد آن چیزی است که تو دعا می‌کنی؛ یعنی از خداوند بهشت می‌خواهیم و از دوزخ پناه می‌جوییم. جوان از این که معاذ او را به نفاق متهم ساخته بود، بسیار متأثر و ناراحت شده بود. گفت: البته معاذ به زودی خواهد دانست که من در «جهاد در راه خدا» چه کار می‌کنم، آنگاه که دشمن هجوم آورد و این سخن را در حالی به زبان آورد که به آن‌ها خبر هجوم دشمن را داده بودند، در آن وقت ایمان من برای معاذ روشن خواهد شد، حال او مرا به نفاق متهم می‌کند! هنوز چند روزی نگذشته بود که نبرد در گرفت و جوان در جهاد شرکت نموده و شهید شد! خدا از او راضی باد! وقتی رسول خدا جاز این خبر آگاهی یافت به معاذ گفت: دشمن من و تو چه شد؟ یعنی کسی که تو او را به نفاق متهم ساخته بودی. معاذ گفت: یا رسول الله! خدا راست گفت و من دروغ گفتم به راستی که او شهید شد.

پس در طبیعت‌ها و جایگاه مردم بیندیش و این که چگونه تعامل آنحضرت جبا آنان متفاوت بود، فکر کن. بلکه به تعامل آنحضرت جبا معاذ بن جبل بنگر کسی که محبوب او بود و در خانه‌اش تربیت شده بود.

پیامبر جاصحابش را به سمت قبیله حرقات از قبیله‌ی جهینه گسیل داشت و اسامه بن زید در ضمن سربازان لشکر بود، صبحگاه جنگ درگرفت و مسلمانان پیروز شدند و دشمن پا به فرار گذاشت. در میان لشکر مردی بود که با مسلمانان نبرد می‌کرد، چون دید که یارانش شکست خوردند، اسلحه‌اش را انداخت و فرار کرد.

اسامه و مردی از انصار او را دنبال کردند، آن مرد می‌دوید و آن دو او را دنبال کرده بودند و او به شدت می‌ترسید، تا این که درختی در وسط آنان قرار گرفت، آن مرد به درخت پناه برد و اسامه و مرد انصاری او را محاصره کردند و شمشیر را بر او بالا بردند، وقتی آن شخص دو شمشیر را دید که بالای سر او برق می‌زنند و احساس کرد که مرگ بر او هجوم آورده است. لرزید و آب دهان باقی مانده‌اش را جمع می‌نمود و حشت‌زده گفت: «أَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلَّا اللَّـهُ وَأَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّدًا عَبْدُهُ وَرَسُولُهُ».

انصاری و اسامه حیران شدند. آیا فوراً این شخص مسلمان شد! این حیله‌ای است که آن را به کار برده است، آنان در میدان نبرد بوده و اوضاع آشفته است، در پیرامون خود می‌نگرند، پیکرهای پاره شده و دست‌های بریده شده را می‌بینند که باهم درآمیخته و خون‌ها جاری‌اند و بدن‌ها می‌لرزند. آن مرد در جلوشان به آن دو می‌نگریست، حتماً به سرعت یک تصمیمی اتخاذ گردد. در هر لحظه‌ای امکان دارد تیری هدف گرفته شده یا بی‌هدف بیاید و آن دو را کشته بر زمین بگذارد، در آنجا مجالی برای اندیشه‌ی آرام نبود.

انصاری شمشیرش را پائین آورد، ولی اسامه گمان برد که این حیله‌ای است. لذا او را شمشیری زد و به قتلش رساند! آنان در حالی به مدینه بازگشتند که قلب‌هایشان از شمیم و سرخوشی پیروزی شادمان بود.

اسامه در جلو رسول خدا جایستاد و داستان معرکه را برای او تعریف نمود و داستان آن مرد را که چه برایش پیش آمده بود بازگو کرد. معرکه از پیروزی مسلمانان حکایت داشت و رسول خدا جاز روی سرور و شادمانی آن را گوش می‌کرد. اما اسامه گفت: آنگاه او را به قتل رساندم، در این هنگام چهره‌ی رسول خدا جمتغیر شد و گفت: لا إله إلا الله! او را به قتل رساندی؟ اسامه گفت: یا رسول الله! آن کلمه را از طرف خالصانه و از درون قلب نگفت، بلکه از ترس اسلحه آن را بر زبان آورد و رسول خدا جمی‌گفت: لا إله إلا الله! او را به قتل رساندی! چرا قلبش را پاره نکردی تا بدانی که او شهادتین را از ترس اسلحه گفته است و همچنان چشمانش به اسامه دوخته بود و همواره می‌گفت: لا إله إلا الله او را به قتل رساندی! تو چه پاسخی به لا إله إلا الله داری وقتی در روز قیامت بیاید و علیه تو حجت بیاورد! اسامه می‌گوید: همواره این جمله را تکرار می‌کرد تا این که من دوست داشتم ای کاش تا این روز اسلام نمی‌آوردم.