یکی از شگفتانگیزترین رخدادهای تاریخ:
قبل از معرکه بدر، وقتی به رسول خدا جخبر رسید که قافلهی قریش از شام در حرکت است و پیامبر جخواست با آن نبرد کند، با اصحابش به سوی آنها حرکت کرد وقتی رهبر کاروان «ابوسفیان» از قصد آنها باخبر گردید، مردی به نام «ضمضم بن عمرو غفاری» را کرایه نمود و به او گفت: برو و قریش را از این ماجرا باخبر ساز. «ضمضم» با سرعت به سوی مکه رهسپار گردید.
چندین روز نیاز داشت تا او به مکه برسد و اهل مکه در این مورد بیخبر بودند. شبی «عاتکه» دختر عبدالمطلب خوابی دید که او را به وحشت انداخت. صبح آن روز قاصدی نزد برادرش «عباس بن عبدالمطلب» فرستاد و به او گفت: برادر! به خدا قسم! من دیشب خوابی دیدم که مرا به وحشت انداخته است. و از جانب این خواب میترسم که بر قوم تو بلا و مصیبتی بیاید، پس سخن مرا نزد خود مخفی نگه دار و آن را با کسی در میان نگذار، عباس به او گفت: خوب است، چه خوابی دیدهای؟ عاتکه گفت: من مردی دیدم که سوار بر شتر بود تا این که در «وادی ابطح» ایستاد و انگار با صدای بلند فریاد زد: آگاه باشید ای روندگان! قریب سه روز دیگر به کشتارگاههای خود میروید!
عاتکه در ادامه افزود: من مردم را میدیدم که نزد او گرد آمدند و سپس رفت و وارد مسجد شد و مردم به دنبال او رفتند، در این میان که مردم در پیرامون او بودند، شترش او را بالای کعبه برد. باز مانند اول فریاد زد: آگاه باشید! ای روندگان! قریب سه روز دیگر به کشتارگاههای خود میروید.
سپس شترش او را بالای کوه «ابوقبیس» برد و باز او فریاد برآورد: آگاه باشید! ای روندگان! قریب سه روز دیگر به کشتارگاههایتان میروید. سپس پاره سنگی برداشت و آن را از بالای کوه پرت کرد و آن سنگ از بالای کوه میغلطید تا این که به دامنه کوه رسید، و تکه پاره شد و به صورت سنگریزههای کوچک درآمد و در تمام خانهها تکهای از این سنگریزهها داخل شد.
عباس از این خواب برآشفت و گفت: به خدا قسم این خواب شرّ است.
سپس ترسید که مبادا این راز منتشر شود و بلا و مصیبتی دامنگیر او شود، لذا آن را مخفی کرد و گفت: تو نیز این خواب را مخفی نگه دار و آن را با کسی بازگو نکن.
آنگاه عباس در حالی که غمگین بود و ذهنش به این خواب مشغول بود، از خانه بیرون شد و در راه با «ولید بن عتبه» که دوست او بود، دیدار کرد و خواب را با او در میان گذاشت و به او گفت: آن را مخفی نگه دار و کسی را از آن باخبر نگردان. باز ولید رفت و با پسرش ملاقات کرد و خواب را با او در میان گذاشت. مدتی نگذشته بود که «عتبه» این خواب را با دوستانش تعریف نمود و این خواب در میان اهل مکه افشا گردید و مردم آن را دهن به دهن بازگو نمودند تا این که قریش آن را در مجالس خویش بازگو نمود.
به وقت نیمروز عباس خارج شد تا دور کعبه طواف کند که ناگهان متوجه گردید ابوجهل در زیر سایه کعبه با جمعی از قریش نشسته و باهم خواب عاتکه را مذاکره میکنند.
وقتی ابوجهل عباس را دید، گفت: ای ابوالفضل! هرگاه از طواف فارغ شدی نزد ما بیا.
عباس در شگفت درآمد که ابوجهل از او چه میخواهد، اما بعید میدانست که از او در مورد خواب عاتکه بپرسد.
عباس از طواف فارغ شد وانگهی به مجلس ابوجهل آمد. وقتی عباس نزد آنها آمد و در مجلس آنان نشست، ابوجهل به او گفت: ای فرزند عبدالمطلب! از چه موقع است که این پیامبر و غیبگوی زن در میان شما ظهور کرده است؟ عباس گفت: مگر چه شده است؟
ابوجهل گفت: این خوابی که عاتکه دیده است، چیست؟
عباس سراسیمه گشت و گفت: او چه خوابی دیده است؟
ابوجهل گفت: ای بنی عبدالمطلب! آیا به این راضی نیستید که مردان شما پیامبر باشند تا این که زنانتان نیز به پیامبری برسند؟
عاتکه در خوابش چنین گفته است که قریب سه روز به (کشتارگاههایتان) میروید ما نیز برای شما سه روز منتظر میمانیم، پس اگر آنچه میگویی حقیقت داشت که اینگونه خواهد شد و اگر سه شبانه روز گذشت و هیچ اتفاقی نیفتاد ما علیه شما شورش میکنیم که شما در میان عرب دروغگوترین خاندان هستید.
عباس پریشان و سراسیمه شد و چیزی به او نگفت و این خواب را انکار نمود و منکر این بود که عاتکه چنین خوابی دیده است.
وقتی عباس وارد خانهاش شد هیچ زنی از خاندان عبدالمطلب باقی نماند، مگر این که در حالت خشم و غضب نزد او میآمد و میگفت: آیا در مقابل این شخص فاسق و خبیث خاموش ماندهای که به مردانتان ناسزا میگوید و سپس به بدگویی زنانتان میپردازد و تو خاموش شده و به او گوش میدهی، آیا شما غیرت ندارید؟
عباس به جوش آمد و برآشفت و گفت: به خدا قسم! اگر دو مرتبه ابوجهل چنین سخنانی بر زبان بیاورد چنین و چنان خواهم کرد.
وقتی روز سوم از خواب عاتکه فرا رسید، عباس در حالی که خشمگین بود، به مسجد رفت. وقتی وارد مسجد شد، ابوجهل را دید، به سوی او رفت و به او حمله نمود تا او چیزی از سخنان قبلیاش را بر زبان آورد و با او درگیر شود. تا ناگهان ابوجهل با شتاب و سرعت از دروازه مسجد خارج شد. عباس از این شتاب او تعجب کرد! وی آماده نبرد و جنگ بود.
عباس در دلش گفت: آیا همه این حرکت وی به خاطر ترس از من بود که به او ناسزا بگویم؟ این زمانی بود که ابوجهل صدای «ضمضم بن عمرو غفاری» را شنیده بود که ابوسفیان او را فرستاده بود تا اهل مکه به کمک او بشتابند.
این در حالی بود که ضمضم بالای شترش در «وادی ابطح» ایستاده بود و بینی شترش را بریده بود و خون از صورت شترش میچکید.
همچنین «ضمضم» پیراهنش را پاره کرده بود و میگفت: ای جماعت قریش! اللطیمه! اللطیمه! [٨٩].
اموال شما با ابوسفیان است و محمد با اصحابش آنها را تعقیب نمودهاند و فکر نمیکنم که به شما برسند.
سپس با صدای بلند فریاد زد: کمک، کمک.
در این هنگام قریش خودش را به ساز و برگ جنگی مجهز نمود و رهسپار گردید.
سرانجامِ جنگ بدر نیز شکست و ذلت بود.
پس ببین که به یک چشم به همزدن، علیرغم امانتداری راز منتشر گردید!
[٨٩] محقق السیرة النبویةلابن هشام در ترجمه «اللطیمة» مینویسد: شتری که بر آن پارچههای ارزان و گران قیمت حمل میشود. واقدی صاحب مغازی، اقوال مختلفی در مورد کلمه: «لطیمه» ذکر نموده است. از قبیل: عطر، کالا و نیز به معنای تجارت و کالا نیز به کار رفته است. یعنی ضمضم صدا برآورد و قریش را به کمک طلبید که کالاهای تجاری کاروان ابوسفیان از طرف پیامبر جدر مخاطره افتاده است، لذا به یاری او بشتابید. (مترجم)