بر آنچه در توانت نیست خود را مکلف مگردان
دوستم امام مسجد بود و از نظر اخلاق، دیانت و عقل از جمله بهترین انسانها بود، اما من میشنیدم که مردم او را سرزنش میکنند، من از این امر تعجب کردم و برایش پاسخی نیافتم.
حتی روزی همسایهاش پیش من آمد و گفت: جناب شیخ! دوست شما امام مسجد ما است، اما با ما نماز نمیخواند! من پرسیدم: چرا؟ گفت: نمیدانم، او امام مسجد است، ولی خیلی از مسجد غیبت میکند.
لذا من به دنبال عذری برایش گشتم و گفتم: شاید به امر مهمی مشغول است، ممکن است اصلاً در خانه نباشد.
گفت: نه جناب شیخ! ماشینش درب خانهاش پارک است و من مطمئن هستم که او در خانهاش است، اما با این وجود که او امام مسجد نیز هست برای نماز جماعت حضور نمییابد.
لذا من به دنبال سبب میگشتم تا به او نصیحت کنم، تا این که سببی یافتم. مردم به دلیل این که او امام مسجد است، نزد او میآیند و در مشکلاتشان از او کمک میخواهند و انتظاراتی دارند.
یکی مقروض است و میخواهد در پرداخت قرضهایش به او کمک کند.
دیگری دوره دبیرستان را پشت سر گذاشته و از او میخواهد برای ورودش به دانشگاه برای او سفارش کند.
فلان شخص مریض است، از او میخواهد به رفتن در فلان بیمارستان به او کمک کند. کسی دیگر دختران بزرگی دارد و از او میخواهد در امر ازدواجشان به او کمک کند. این از پرداخت اجارهی منزلش مانده و خواهان کمک از اوست.
یکی به او برگهی استفتا داده و در مورد طلاق جواب آن را از مفتی اعظم دریافت کند و...
نیازمندان او را دنبال کردهاند، در حالی که او یک انسان عادی است و روابط زیادی با افراد ندارد و دارای جایگاه اجتماعی نیست.
اما بیچاره به علت شرم و حیا از افراد، به این امر گرفتار شده و هرگز نمیتواند از افراد معذرتخواهی بکند، لذا خواستههایی افراد را میپذیرد و به آنها قول پرداخت وامهایشان را میدهد.
شماره تلفن شخصی را برمیدارد و به وی وعده پذیرفتن در دانشگاه میدهد. به دیگری میگوید: پس از دو روز بیا و ویزیت پذیرش در فلان بیمارستان را بگیر و به همین صورت به سایر افراد قول میدهد.
لذا آنها سر موعد میآیند و او از آنها عذرخواهی میکند و باز وقت دیگری به آنها وعده میدهد و این که هرگاه یکی از آنها با او ملاقات بکند، شروع به فحش و ناسزاگفتن میکند و غوغا و سر و صدا به راه میاندازد و میگوید: خوب چرا به من وعده دادی؟ چرا مرا در معرض امید و آرزوهایت قرار دادی؟
دومی میگوید: چون شما به من قول داده بودی من به خاطر شما با کسی صحبت نکردم.
وقتی وضعیت وی برایم معلوم گشت، یقین کردم که او برای خودش گودالی حفر نموده و سپس خودش را در آن انداخته است.
یکبار از او شنیدم که از کسی معذرت خواست و گفت: متأسفانه نتوانستم در مورد شما کاری انجام دهم و او با تندی گفت: خب چرا وقت مرا ضایع نمودی و جلوتر مرا باخبر نساختی؟ در این هنگام من به یاد جمله آن دانشمند حکیم افتادم که فرمود:
«معذرتخواهی در آغاز بهتر از معذرتخواهی در آخر است».
چهقدر زیبا بود اگر این انسان تواناییاش را شناسایی میکرد و در چارچوب دایره ترسیم شدهی پیرامونش حرکت میکرد در حالی که خداوند ما را بر این امر تربیت نموده و میفرماید:
﴿لَا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْسًا إِلَّا وُسْعَهَا﴾[البقرة: ٢٨٦].
«خدای متعال به هیچکس بیش از توانایی تکلیف نمیکند».
و نیز میفرماید:
﴿لَا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْسًا إِلَّا مَا آتَاهَا﴾[الطلاق: ٧].
«خداوند جز به اندازه قدرت و توانایی هیچکس را مکلف نمیکند».
و رسول خدا جانسان را از تکلیفی که در توان انسان نیست نهی نموده است. من خودم این امر را تجربه نمودهام. به یاد دارم که من در یکی از گردهماییهای افسران در ریاض سخنرانی نمودم و پس از آن شخصی نزد من آمد و گفت: با شما یک کار ضروری دارم.
من گفتم: بفرما چه کاری داری؟
او گفت: نه مناسب نیست که من حالا آن را با شما در میان بگذارم بلکه نیاز هست تا در یک فرصت مناسب ذکر نمایم.
او همواره حجم موضوع را بزرگ جلوه میداد و من با نرمی گوش میدادم. زندگی به من آموخته است که مردم کارها را بیش از حد بزرگ نشان میدهند و صاحب کار دیوانه است تا این که کارش برآورده شود.
او گفت: به من خبر رسیده است که شما فردا در فلان جا سخنرانی دارید – این شهر تقریباً ٢٠٠ کیلومتر از ریاض فاصله داشت – من گفتم: درست است. او گفت: من با شما تا آنجا خواهم آمد و بعد از سخنرانی با شما ملاقات خواهم کرد. من از حرص و علاقهاش تعجب کردم.
به هرحال، من بعد از ایراد سخنرانی خارج شدم، دیدم آن شخص دوان دوان با سرعت به سویم میآید، در حالی که کاغذی در دست دارد، من در کنارش ایستادم و گفتم: بفرما، خداوند از این علاقهیتان تشکر کند، کارتان چیست؟
گفت: جناب شیخ! من برادری دارم که مدرک ابتدایی دارد و از شما میخواهم برایش شغلی پیدا کنید. من گفتم: فقط همین؟! گفت: بله فقط همین؟! این شخص بسیار با شور و شوق بود و سیمایش جلب شفقت و ترحم مینمود و چنین به نظر میرسید که برادرش در حال حاضر با شرایط سختی به سر میبرد.
من به یقین دانستم که اگر به او وعده بدهم حتماً خلاف وعده خواهم کرد؛ زیرا در این زمانی که ما در آن به سر میبریم دارندگان لیسانس بیکار هستند چه برسد به کسی که مدرکش ابتدایی و دبستان باشد و من میزان قدرت خود را میدانم. من در یک وضعیت سختی گرفتار شده بودم و آرزو میکردم که کاش میتوانستم نیاز این بیچاره و پریشان حال را برآورده سازم، اما در حال حاضر از توان من خارج است.
بنابراین، خواستم با یک شیوهی عاطفی که مناسب حال و هوای او باشد از او عذر بخواهم. لذا به او گفتم: برادر! به خدا من میخواهم به شما کمک کنم و برادر شما برادر من است و من نیز مانند شما برای او نگران و دردمند هستم، ولی هرگز کاری از دست من ساخته نیست؛ خواهش میکنم بزرگواری بفرمائید و مرا معاف کنید. او گفت: جناب شیخ! شما تلاش کنید. من گفتم: نمیتوانم. باز گفت: خوب است. جناب شیخ! این برگه را که شماره تلفنهای ما در آن نوشته است بردار و هرگاه شغلی پیدا کردی با ما تماس بگیر.
من فهمیدم که او میخواهد مرا به ریسمان آرزو گره بزند و همواره در انتظار تماس خواهد ماند و به حالت امید و انتظار به سر خواهد برد و برادرش را نیز آرزومند خواهد کرد.
لذا من به او گفتم: خیر شما کاغذ را نزد خودتان نگه دارید و شماره مرا یادداشت فرمایید اگر شما شغلی پیدا کردید با من تماس بگیرید تا من جهت سفارش برای شما به مسئول آن اداره نامهای بنویسم.
آن مرد مقداری خاموش شد و من منتظر شدم تا با من خداحافظی کند، اما ناگهان او به من گفت: خداوند شما را روسفید کند! به خدا قسم جناب شیخ! یک سال پیش جلوتر ما با امیر (... ) در مورد موضوع برادرم صحبت کردم و او کاغذ را برداشت اما تا امروز با ما تماس نگرفت.
و یکبار با شیخ (... ) صحبت کردم و او نیز این کاغذ را برداشت ولی او نیز تماس نگرفت و به کار ما اهمیت نداد. اینها کسانیاند که به کار بیچارگان اهمیت نمیدهند. خداوند از آنها انتقام بگیرد. خداوند آنان را (... ) و شروع به دعای بد علیه آنان نمود. من در دلم گفتم: الحمدلله... اگر من کاغذ را برمیداشتم، سومی قرار میگرفتم.
آری، عذرخواهی در آغاز کار بهتر از وعده خلافی است. چهقدر زیبا است که ما با دیگران صریح و رک باشیم و محدوده توانمندیهای خودمان را بدانیم.
این فقط مخصوص نیازهای مردم نیست، بلکه حتی در نیازهای کوچک نیز با همسر و فرزندان اینگونه برخورد نماییم. گاهی به هنگام بیرونشدن از خانه، همسرت بر تو داد میزند و میگوید: با خودت شیر و شکر و اشیای مورد نیاز منزل و شام به همراه میآوری.
مواظب باش! پیوسته نگو: باشه باشه. در حالی که میدانی نمیتوانی بلکه تو نیز به او داد بزن و بگو: نمیتوانم! زیرا این از عذرتراشی به هنگام برگشت بهتر است. به همین صورت با دوستان و برادرانت صریح باش.
امیدوارم این اندیشه به شما منتقل شده باشد.