قبل از سخنگفتنتان صدقه بدهید
خواستههای بزرگ نیازمند آنند تا شما مطلوب را قبل از طلب آمده نمایید تا مبادا زود رد نشوند. و این شامل خواستههای شفاهی و کتبی است. لذا اگر شما برای یک سرمایهدار نامهای نوشتی و نیازی از او خواستی مناسب است تا قبل از نیازتان چیزی در مورد سخاوت و بخشش و خیرخواهی او بنویسید و بعد از آن نیازتان را بنویسید، به همین صورت وقتی چیزی از پدر یا برادرتان خواستید. حتی میتوان گفت: از همسرت نیز مناسب است مقدمهای برایش ذکر نمایید.
لذا اگر یکی از دوستانت را برای صرف نهار دعوت نمودی و میخواستی به همسرت بگویی تا غذایی درست نموده و خانه را آماده کند، مناسب است که قبل از آن بگویی: حقیقتاً دست پخت شما لذیذ است و همگی دوستان وقتی آنها را دعوت نمایم تا از دست پخت شما میل نمایند، شادمان خواهند شد.
باور کن! من از پیشرفتهترین رستورانها غذا خوردم ولی هرگز مزّه دست پخت شما را در هیچ جا ندیدم!
حقیقتاً دیشب یکی از دوستان را دیدم که از سفر آمده بود و از روی تعارف به وی گفتم: فدا برای صرف نهار نزد ما تشریف بیاورید و اتفاقاً وی موافقت نمود.
لذا وی را با جمعی از دوستان دعوت نمودم و امیدوارم شما برای ما غذایی درست نمایید.
این شیوه خیلی زیباتر از آن است که به محض ورود به خانه داد بزنی و بگویی: فلانی، فلانی.
او پاسخ دهد: حاضر، میآیم؛ و او فکر میکند شما وی را به یک جای تفریحی و گردشگری میبرید.
شما بگویید: سریع، سریع، آشپزخانه، آشپزخانه، الآن میهمان خواهند آمد، در پخت نهار تأخیر نکنی و در آمادهکردن آن دقت نمایی و...
به همین شکل وقتی میخواهی از مدیرت مرخصی بگیری و یا مادر و پدرت را از چیزی باخبر سازی.
شما سیره نبوی را مطالعه نمایید که در این مورد اهنمایی کرده است.
رسول خدا جدر ایام کودکی دوران شیرخوارگیاش را در نزدیکی سرزمین هوازن گذرانده است و از این جهت آرزو داشت تا آنها اسلام بیاورند؛ ولی به وی خبر رسید که آنها برای نبرد وی لشکری گرد آوردهاند. لذا پیامبر جنیز خود را برا مقابله آنها آماده ساخت و با آنان جنگید و خداوند پیامبرش جرا در برابر آنها پیروز ساخت و غنایمی به دست آورد.
در حالی که آنحضرت جدر جایی به نام «جعرانه» منزل گرفته بود و برخی از آنها نزد آنحضرت جآمدند. و افرادی از آنان در آن جنگ کشته شده بودند.
رسول خدا جزنان و کودکان را در یک جا قرار داده بود.
از این رو خردمندان هوازن تصمیم گرفته بودند تا با رسول خدا جمذاکره نمایند تا زنان و کودکان اسیرشده آنان را آزاد بکند.
لذا یک فرد سخنور را که از اسلوب سخنوری و نطق زیبایی برخوردار بود برگزیدند.
سخنگوی آنان که «زهیر بن صرد» نام داشت، ابتدا مقدمهای ایراد نمود و گفت: یا رسول الله! همانا در زنان اسیرشده کسانی از میان خالهها و پرورشدهندگان تو وجود دارند کسانی که تو را پرورش دادند.
اگر ما «ابن ابی شمر» و «نعمان بن منذر» را شیر داده بودیم و برای آن دو این مسألهای که برای شما پیش آمده است، اتفاق میافتاد انتظار لطف و محبت آنها را داشتیم، حالانکه تو رسول خدا و بهترین پرورشدهندگان هستی و آنگاه به سرودن این اشعار مبادرت ورزید:
أمنن علينا رسول الله في كرم
فإنك المرء نرجوه وننتظر
أمنن على نسوة قد كنت ترضعها
إذ فوك تملاه من محضها الدر
لا تجعلنا كمن شالت نعامته
واستبق منا فإنا معشـر زهر
یعنی: «یا رسول الله! در کرم و بزرگواری بر ما منت بگذار؛ زیرا تو شخصی هستی که ما از او امید و انتظار کردیم و بزرگواری داریم، بر زنهایی که از ایشان شیر میخوردی، و دهانت را از شیرهای فراوان آنها پر میکردی لطف فرمای. ما را همچون اشخاص خوار و زبون قرار مده و گوی سبقت را از ما ببر که ما خود گروههای درخشنده و سرفرازیم. ما نعمتها را سپاسگذار خواهیم بود، هرقدر که کهنه شوند و این نعمت پس از امروز، همواره پیش ما محفوظ خواهد ماند».
آنگاه رسول خدا جزنان و کودکان اسیر را آزاد نمود.
پس ببین چگونه قبل از خواستهاش مقدمه زیبایی ارایه نمود و در آن ایام طفولیت پیامبر جرا در آن به یاد آورد!
آنگاه مروت آنحضرت جبلند شد و گفت: اگر ما شاهان غیر از تو را گرامی میداریم، پس تو اولی به اکرام هستی، لذا ببین این شیوه چهقدر زیبا بود.
حال آن که خداوند مؤمنان را ادب نموده و فرموده است:
﴿يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذَا نَاجَيْتُمُ الرَّسُولَ فَقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيْ نَجْوَاكُمْ صَدَقَةً ذَلِكَ خَيْرٌ لَكُمْ وَأَطْهَرُ فَإِنْ لَمْ تَجِدُوا فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ١٢﴾[المجادلة: ١٢].
«ای مؤمنان! وقتی میخواستید با پیامبر صحبت کنید، پس قبل از آن صدقهای به فقرا بدهید».
هرگاه عرب میخواست از کسی فریادرسی نماید یا از او کمک بخواهد، ابتدا سخنانش را با اشعار و سخنان نیکو آغاز مینمود؛ همچنین اگر میخواست به کسی توهین نموده و یا با او به نبرد به پا خیزد به روح و روان چیزی میگفت که شمشیرها از انجام آن عاجز بودند.
وقتی آنحضرت جبرای انجام عمره تشریف آورد، قریش ترسید و نزدیک بود پیامبرجبا آنها بجنگد، اگر آنها اصرار نمیکردند که وی بین آنان یک صلحنامه دهسالهای را بنویسد و در آن آتش بس اعلام گردد.
در صلحنامه چنین آمده بود که هر قبیلهای میخواهد که در عقد حمایت محمد درآید، به او پیوسته و هر قبیلهای میخواهد در عقد حمایت قریش داخل گردد داخل شود.
آنگاه قبیله خزاعه برخاست و گفت: ما در عقد حمایت محمد داخل میشویم.
در میان این دو قبیله (خزاعه و قریش) جنگها و نبردهای زیادی رخ داده بود، از این رو به کینه و بغض قریش افزوده گردید، اما ترسیدند که اگر به آنها تعرض نمایند پیامبر جبرای آنها انتقام بگیرد.
وقتی آنحضرت جبعد از آن معاهده به مدینه بازگشت پس از گذشت هفت یا هشت ماه، قبیله «بنی بکر» به قبیله خزاعه در نزدیک آبگیری به نام «وتیر» که در نزدیکی مکه قرار داشت، حمله نمود و از قریش کمک طلبید.
قریش گفت: حالا شب است و کسی ما را نمیبیند و محمد از حال ما آگهی ندارد.
لذا در سواری و تجهیزات جنگی به آنان کمک نمودند و با آنها جنگیدند.
خزاعه از این امر ترسید و بسیاری از زنان، مردان و کودکان آنان کشته شد.
وقتی شخصی به نام «عمرو بن سالم» متوجه گردید که چه بلایی بر قومش فرود آمده است، از دست قریش فرار نمود و سوار بر شترش شده و به مدینه نزد رسول خداجرفت و وحشتزده و مصیبتدیده وارد مدینه شد. سپس در حالی که اثر سفر و مشقت راه بر وی نمایان بود، به مسجد رفت و این اشعار را سرود:
يا رب إني ناشد محمدا
حلف أبيه وأبينا إلا تلدا
قد كنتم ولدا وكنا والدا
ثمت أسلمنا فلم ننزع يدا
فانصـر رسول الله نصـرا أبدا
وأدع عباد الله يأتوا مددا
فيهم رسول الله قد تجردا
إن سيما خسفا وجهه تربدا
في فيلق كالبحريجري مزبدا
«پروردگارا! من محمد را به یاری میخوانم، کسی که از دیرباز هم پیمان پدران ما بوده است. شما فرزند بودید و ما پدر، آنگاه ما اسلام آوردیم و دست نکشیدیم. یا رسول الله! ما را به سرعت یاری بده و بندگان خدا را به مدد بخواه. رسول خدا آماده در لشکری که چون دریا مواج است میان ایشان خواهد بود».
آنگاه با صدای بلندش فریاد زد:
إن قريشا أخلفوك الموعدا
ونقضوا ميثاقك الموكدا
وجعلوا لي في كداء رصدا
وزعموا إن لست أدعو أحدا
فهم أذل وأقل عددا
هم بيتونا بالوتير هجدا
وقتلونا ركعا وسجدا
یعنی: «قریش با شما وعده خلافی نمود و آن پیمان مؤکد خویش را شکست. و در کداء علیه ما کمین نمودند و پنداشتند که من کسی را به یاری نمیخوانم. به راستی که آنها ذلیلتر و تعداد آنها کمتر است آنان شبانگاه در مقام «وتیر» به ما شبخون زدند. و ما را در حالت رکوع و سجده به قتل رساندند».
وقتی پیامبر جاین اشعار و سخنان و ندا را شنید، تکان خورد و به خشم آمد و گفت: «ای عمرو بن سالم یاری شدی» و آنگاه با شتاب برخواست و به مردم دستور داد تا برای بیرونرفتن به نبرد خود را آماده کنند.
اصحاب نیز برآشفته شده و خود را آماده میکردند در حالی که نمیدانستند نبرد کجا خواهد بود و آنحضرت جنیز بیم آن داشت که آنان از رفتن وی باخبر نشوند و این خبر به گوش قریش نرسد، لذا از خداوند خواست تا قریش را از امر وی کور کند تا این که به صورت ناگهانی در سرزمینشان آنها را گرفتار نماید.
رسول خدا جبه قریش بر اثر خیانتشان به شدت خشمگین شده بود، در حالی که خودش را آماده میکرد، گفت: «به زودی خواهید دید که ابوسفیان نزد شما میآید و خواهان تجدید پیمان، و افزایش در مدت آن میشود».
باز چند نفر دیگر از قبیله «بنی خزاعه» نزد آنحضرت جآمدند که در میان آنها «بدیل بن ورقاء» نیز بود و به آنچه به آنها رسیده بود و نیز وی را از حمایت قریش با قبیله «بنی بکر» باخبر نمودند.
از این رو پیامبر جبه آنان وعده یاری داد و به آنها گفت: «برگردید و در شهرها متفرق شوید و به کار خود مشغول شوید و نخواست قریش از همپیمانشدن وی با خزاعه باخبر گردد تا مبادا قبل از رسیدن وی، به نبرد با آنان برنخیزند.
از این رو آنان به سرزمینشان بازگشتند.
در مسیر برگشت در جایی بین مکه و مدینه به نام «عسفان» با ابوسفیان برخورد نمودند که قریش وی را فرستاده بود تا در مورد صلحنامه بیشتر تأکید نموده و به مدت آن بیفزاید؛ زیرا ترسیده بودند که شاید خبر عهدشکنی آنها به وی رسیده باشد.
وقتی ابوسفیان با «بدیل بن ورقاء» ملاقات نمود ترسید که شاید از نزد رسول خداجبازگشته و او را از ماجرا باخبر ساخته است.
لذا پرسید: ای «بدیل» از کجا میآیی؟
«بدیل» گفت: من در ساحل دریا میان قبایل و سرزمینهای خزاعه بودم.
ابوسفیان خاموش شد، وقتی «بدیل» از آنجا گذشت، ابوسفیان به خوابگاه شتر «بدیل» آمد و از پشگل شتر وی یکی را برداشت و با دستش آن را شکافت و میان آن هسته خرما را مشاهده کرد. لذا فهمید که از مدینه بازگشته است.
زیرا آنان به حیوانات خویش هسته خرما میدهند، از این رو ابوسفیان گفت: به خدا قسم میخوردم که «بدیل» از نزد محمد برگشته است.
باز ابوسفیان به راهش ادامه داد تا این که به مدینه رسید و به خانه دخترش «ام حبیبه» همسر رسول خدا جرفت و چون میخواست به بستر آنحضرت جبنشیند، ام حبیبه آن را جمع کرد.
ابوسفیان گفت: دخترم من نمیدانم که مرا شایسته نشستن بر این فراش ندانستی یا این فراش را سزاوار من ندیدی؟
ام حبیبه گفت: خیر، بلکه این فراش رسول خدا جاست و تو مشرک و نجس هستی، لذا دوست نداشتم که تو بر آن بنشینی.
ابوسفیان تعجب نمود و گفت: دخترم! به خدا قسم بعد از من به تو بدی رسیده است.
آنگاه ابوسفیان نزد رسول خدا جرفت.
و گفت: ای محمد! پیمانمان را محکم بگیر و در مدت آن بیفزا.
آنحضرت جگفت: «آیا برای همین امر آمدی؟ مگر از جانب شما اتفاقی افتاده است؟».
پیامبر جاظهار ننمود که وی از خیانت قریش باخبر شده است و چنین اظهار نداشت که از نبرد آنان با خزاعه باخبر شده است.
انگار میخواست چنین بگوید: چرا پیمان را تجدید نموده و به مدت آن میافزایید؟ مگر هنوز پیمانمان باقی نمانده است، پس چرا تجدید شده و به مدت آن افزوده گردد؟
ابوسفیان گفت: معاذ الله! نه به خدا پناه میبرم.
ما بر پیمانمان هستیم و در حدیبیه صلح نمودیم و آن را تغییر و تبدیل نخواهیم نمود.
آنحضرت جخاموش شد و باز ابوسفیان تکرار نمود و رسول خدا جبه او پاسخ نداد. لذا ابوسفیان از نزد وی بیرون شد و نزد ابوبکرسآمد و گفت: برای من نزد پیامبر جشفاعت کن تا پیمان را تجدید نموده و به مدت آن بیفزاید و یا وی را از من و قومم بازدار.
آنگاه ابوبکرسگفت: حمایت و جوار من مشروط بر این است که رسول الله جبه تو جوار بدهند و من کسی را از او بازنمیدارم و من به خدا قسم اگر یک مورچه کوچکی را ببینم که با شما میجنگد آن را علیه شما کمک میکنم.
ابوسفیان با دلی شکسته بیرون شد و نزد عمر رفت و با او صحبت کرد. عمر گفت: آیا من برای شما نزد رسول الله جشفاعت کنم؟
بلکه آن پیمانی که جدیداً با هم بستیم، خداوند آن را از بین ببرد و هرچه ثابت بوده است آن را قطع نماید و آنچه قطع شده است خداوند آن را وصل نگرداند.
وقتی ابوسفیان این سخنان را شنید چهرهاش تغییر نمود و دلتنگ شد، گویا به چهرهاش سیلی زده شده است، لذا ابوسفیان در حالی بیرون شد که میگفت: از طرف قومم جزای بد داده شدم.
وقتی از آنان ناامید گردید نزد علی رفت و گفت: تو از نظر خویشاوندی از همه آنان به من نزدیکتری. لذا برای من نزد پیامبر جشفاعت کن.
علی گفت: ای ابوسفیان! هیچکسی از اصحاب رسول الله جنمیتواند وی را از جنگ و عقوبتی که تصمیم گرفته است بازدارد؛ زیرا او از هوای نفس سخن نمیگوید.
تو سردار قریش و بزرگترین و قدرتمندترین فرد آنها هستی، پس قومت را پناه بده و خودت را بازدار.
یعنی در میان مردم برخیز و فریاد بزن که من خودم را بازداشتم و باز به سرزمینت بازگرد.
ابوسفیان گفت: به نظر شما این کار برای ما فایدهای خواهد داشت؟
علی گفت، خیر، اما چارهای غیر از این برای تو نمیبینم.
لذا ابوسفیان در میان مردم آمد و فریاد زد: آگاه باشید من در میان مردم پناه گرفتم و به خدا قسم گمان نمیبرم که کسی از من نگهبانی کند. آنگاه سوار بر شترش شد و به مکه بازگشت.
وقتی نزد قریش آمد آنان پرسیدند: آیا نامه و یا پیمان جدیدی از نزد محمد آوردی؟
گفت: خیر، به خدا قسم! وی انکار نمود و من هم کیشان وی را دیدهام؛ اما کسی را ندیدهام که از وی بیشتر اطاعت شود.
من نزد او رفتم و با وی سخن گفتم، اما او به من پاسخی نداد.
باز نزد پسر ابوقحافه رفتم و از او خیری ندیدم.
باز نزد عمر رفتم و او را سرسختترین دشمن یافتم.
باز نزد علی رفتم و او را از همه مهربانتر و نرمتر یافتم و او مرا به امری مشورت داد که من آن را انجام دادم. ولی به خدا قسم! نمیدانم ما را از چیزی بینیاز خواهد ساخت یا خیر؟
آنان پرسیدند: به تو چه دستور داد؟
گفت: به من دستور داد تا خودم را در میان مردم پناه دهم و من چنین کردم.
آنها گفتند: آیا محمد با این کار موافقت نمود و اصحابش را به این امر ملزم ساخت؟
گفت: خیر.
آنان گفتند: وای بر تو! این فرد جز این که تو را بازیچه گرفته است، کار دیگری نکرده است.
گفت: به خدا قسم من چارهی دیگری نیافتم.
لذا ابوسفیان غمگین شد و نزد همسرش رفت و ماجرا را با او در میان گذاشت.
همسرش گفت: خدا تو را رسوا سازد تو چه فرستاده و رسول زشتی نسبت به قوم خود بودی و با خود خیری نیاوردی.
از این رو چند روزی طول نکشید تا این که پیامبر جبرای فتح مکه آمد.