چه کسی گربه را لگد زد
قبل از این که به این سوال پاسخ بگویی، داستان را به صورت کامل بشنو. او منشیِ یک مدیر بداخلاق بود و هرگز هیچیک از مهارتهای تعامل را با مردم اعمال نمیکرد.
این مدیر مشاغل زیادی را روی هم انباشته کرده و متراکم میساخت و آنچه در توان افراد نبود به آنها تحمیل میکرد.
روزی بر منشیاش داد زد منشی آمد و در جلویش ایستاد و گفت: بفرما جناب، امر کنید.
مدیر داد زد: من به اتاقت تماس گرفتم چرا جواب ندادی؟
منشی گفت: ببخشید من در اتاق بغلی بودم.
مدیر با تندی و خشونت گفت: هر بار، ببخشید ببخشید.
این برگه را بردار و به رئیس بخش بایگانی بده و سریع برگرد.
منشی با ناراحتی رفت و آن برگه را به اتاق رئیس بایگانی انداخت و گفت: زود جواب آن را بده.
مسئول بایگانی از شیوه برخورد منشی با مدیر ناراحت شده و به تنگ آمد و گفت: خوب با روش مناسبی آن را میگذاشتی؟
منشی گفت: مناسب هست یا نیست، به هر صورت زود جواب آن را بده. این دو باهم درگیر شده و همدیگر را فحش و ناسزا گفتند تا این که صدایشان بالا گرفت و منشی به اتاقش بازگشت. دو ساعت بعد یکی از کارمندان پایینتر در بخش بایگانی نزد رئیس آمد و گفت: جناب رئیس! من میخواهم بروم بچههایم را از مدرسه بیاورم و دوباره برگردم.
رئیس داد زد: هر روز تو بیرون میروی.
کارمند گفت: ده سال است که من اینگونهام؛ ولی اولین بار است که به من اعتراضی میکنی...
رئیس گفت: با تو باید فقط با تندی و خشونت برخورد نمود، به اتاقت بازگرد.
کارمند بیچاره از این برخورد به شگفت آمد و به اتاقش بازگشت و به دنبال شمارهی کسی میگشت که بچههایش را از مدرسه به خانه ببرد.
تا این که پس از توقف و انتظار طولانیِ بچهها در زیر آفتاب، یکی از معلمین آنها را به خانهشان رسانید.
این کارمند در حالت خشم به خانهاش آمد و بچهی کوچکش که یک اسباب بازی به همراه داشت آمد وگفت: بابا! معلم این را به من داده است، پدرش فریاد زد و گفت: آن را نزد مادرت ببر و به او بده.
بچه گریهکنان نزد مادرش رفت. باز گربه زیبایش نزد او آمد تا مانند همیشه با پاهایش او را مسح کرده و ناز کند که بچه به او لگدی زد و گربه به دیوار پرس شد.
سوال: چه کسی به گربه لگد زد؟
من گمان میکنم شما لبخند میزنید و در پاسخ میگویید: مدیر.
آری، درست است مدیر، زیرا او بر خودش فشار آورده تا این که منفجر شده است.
چرا ما هنر تقسیم وظایف را فرا نمیگیریم؟
کارهایی که در توان ما نیست با صراحت بگوییم: این در اختیار ما نیست، نمیتوانیم. بویژه زمانی که تو بر خودت فشار آوردی. در این صورت تصرفات و برخوردهایت منجر به زیان و آسیب کسانی میشود که در این مشکل کامل بیگناه بودهاند.
مواظب باش از این که دیگران تو را به خشم و هیجان بیاورند و تو را در تنگنا قرار دهند و در نتیجه تو به آنها وعدههایی بدهی که توان برآوردهساختن آنها را نداشته باشی.
اگر خواسته باشی با من بیا تا به مدینه سفر کنیم و به رسول خدا جبنگریم، در حالی که در مجلس مبارک نشسته است، این زمانی است که دین اسلام منتشر شده است و پروردگار عالم به یگانگی یاد میشود و سران قبائل با ایمان و یقین نزد او میآیند و برخی خوار و ذلیل و با دلی پر از کینه مراجعه میکنند.
روزی یکی از سران عرب به نام «عامر بن طفیل» که در میان قومش دارای قدرت و وجاهت بود، حضور یافت کسی که وقتی قومش ظهور و انتشار اسلام را مشاهده کردند به او گفتند: ای عامر! مردم مسلمان شدهاند تو نیز اسلام بیاور. وی فردی متکبر و مغرور بود و به آنان میگفت: من به خدا سوگند یاد کردم تا زمانی که سرزمین عرب در تصرف من نباشد و همه به دنبال من نیفتند، نمیرم. پس آیا من به دنبال این جوان قریشی بیفتم؟
سپس وقتی اقتدار و نفوذ اسلام و اطاعت و فرمانبرداری مردم از رسول خدا جرا ملاحظه کرد، سوار شتر شده و همراه یارانش به محضر آنحضرت جشتافت.
در حالی که رسول خدا جدر مسجد با یارانش نشسته بود آمد و در جلو او ایستاد و گفت: ای محمد! تنها با من خلوت کن.
و رسول خدا جاز امثال این افراد برحذر و هوشیار بود، لذا گفت: نه به خدا تا زمانی که تو به خدای یگانه ایمان نیاوری. باز او گفت: ای محمد! تنها با من در گوشهای خلوت کنی. ولی آنحضرت جخودداری فرمود.
او پیوسته اصرار داشت و میگفت: ای محمد! برخیز و نزد من بیا تا با تو صحبت کنم، برخیز تا با تو صحبت کنم.
تا این که رسول خدا جبلند شد و نزد او رفت.
عامر یکی از یارانش را به نام «اربد» با خود همراه داشت، در حالی که جلوتر باهم قرار گذاشته بودند تا رسول خدا جرا به قتل برسانند. عامر به «اربد» گفته بود: من او را سرگرم میکنم و چهرهاش را به سمت خودم میکنم و تو با شمشیر به او بزن. همواره «اربد» دست به شمشیر میبرد و خودش را آماده میکرد.
هرگاه میخواست شمشیر را از نیام بکشد، دستش خشک میشد. و نمیتوانست شمشیر را بیرون بیاورد.
باز عامر رسول خدا جرا سرگرم میکرد و به اربد مینگریست، اما «اربد» یک جماد غیر متحرک درآمده بود.
آنگاه رسول خدا جبه سوی «اربد» و آنچه میخواست انجام دهد، نگاه کرد:
لذا گفت: ای «عامر بن طفیل» اسلام بیاور. عامر گفت: اگر اسلام بیاورم چه چیزی برایم قرار میدهی؟ پیامبر جگفت: آنچه به نفع مسلمانان است برای تو و آنچه به ضرر مسلمانان است علیه توست (یعنی تو در نفع و زیان مسلمانان شریک هستی). عامر گفت: آیا اگر اسلام بیاورم، حکومتی پس از خودت را به من میدهی؟
رسول خدا جنخواست به او وعدهای بدهد که شاید تحقق نیابد. لذا با صراحت و جرأت کامل به او گفت: این نه برای توست و نه برای قوم تو. عامر از خواستههایش مقداری پایین آمد و گفت: من اسلام میآورم، اما مشروط بر این که حکومتی بیابان از آن من و حکومتی شهری از آن تو باشد.
بازهم رسول خدا جنخواست خودش را به وعدهای ملزم نماید که نمیداند محقق خواهد شد یا خیر. لذا فرمود: خیر.
در این هنگام عامر به خشم آمد و رنگ چهرهاش پرید و با صدای بلند فریاد زد: ای محمد! عنقریب من مدینه را از شتران بیمو و مردان بیریش بر علیه تو پر خواهم کرد و به هر نخل آن اسبی میبندم و به همراه قبیله «قطفان» با هزار شتر نر و هزار شتر ماده علیه تو نبرد خواهم کرد.
رسول خدا جهمچنان به او مینگریست و آنگاه چشمانش را به طرف آسمان دوخت و گفت: خدایا! تو مرا از طرف عامر کفایت کن و قومش را هدایت بده.
آنگاه عامر به همراه یارانش بیرون شد، وقتی از مدینه بیرون رفت و به سرزمین قومش روانه گشت، تصمیم گرفت تا لشکری را برای نبرد علیه مدینه سامان دهد.
عامر در مسیر راه خسته شد و آثار خستگی و کوفتگی بر او نمایان گشت و به جایی نیاز پیدا کرد تا استراحت کند. لذا با زنی از قومش به نام «سلولیه» برخورد کرد که خیمهای داشت و این زن به فجور و بدکاری مشهور بود و مردم او را نکوهش میکردند و خانهاش را به محل بدکاری و زنا متهم میکردند.
لذا عامر جایی نیافت و ناچار از اسبش فرود آمد و در خانهی این زن خوابید. در این میان غدهای که در گردن شتران به وجود آمده و آنها را میکشد، در حلقوم عامر پدیدار گشته و باد کرد، وی وحشتزده شده و به دنبال ورم گشت و میگفت: غدهای چون غده شتر و مرگی در خانه سلولیه.
یعنی مرگی نامبارک و در جایی نامبارک و خالی از شرافت.
او آرزو داشت که در میدان نبرد و با شمشیر پهلوانان بمیرد، ولی توسط بیماری حیوانات و در خانه یک زن فاجره جان باخت.
لذا به روی یارانش فریاد زد: اسب مرا نزدیک بیاورید.
و آنها اسبش را نزدیک او آوردند.
عامر بر اسبش پرید و نیزهاش را برداشت و با اسبش دور میزد و از شدت درد فریاد میزد و گردنش را با دستش لمس میکرد و میگفت: غدهای مانند غده شتران و مرگی در خانهی سلولیه.
همواره در این وضعیت به سر میبرد و با اسبش دور میزد تا این که از اسبش به زمین افتاد و مرد.
یارانش او را رها کردند و نزد قومشان بازگشتند.
وقتی وارد سرزمینشان شدند، مردم نزد «اربد» آمده و از او پرسیدند: چه شد ای «اربد»؟ «اربد» گفت: چیزی نشده است. به خدا قسم! محمد ما را به پرستش چیزی (یعنی الله) دعوت نمود که من دوست دارم اگر حالا او نزد من میبود با این تیر او را میزدم و میکشتم.
سبحان الله. خداوند بلند مرتبه و متعال است! چهقدر بر خداوند جسور بود!
دو روز بعد از این گفتهاش با شتر خود بیرون شد تا آن را بفروشد، خداوند صاعقهای بر او و شترش فرستاد و هردو را سوخت. و خداوند در مورد عامر و اربد این آیات را نازل فرمود:
﴿اللَّهُ يَعْلَمُ مَا تَحْمِلُ كُلُّ أُنْثَى وَمَا تَغِيضُ الْأَرْحَامُ وَمَا تَزْدَادُ وَكُلُّ شَيْءٍ عِنْدَهُ بِمِقْدَارٍ٨ عَالِمُ الْغَيْبِ وَالشَّهَادَةِ الْكَبِيرُ الْمُتَعَالِ٩ سَوَاءٌ مِنْكُمْ مَنْ أَسَرَّ الْقَوْلَ وَمَنْ جَهَرَ بِهِ وَمَنْ هُوَ مُسْتَخْفٍ بِاللَّيْلِ وَسَارِبٌ بِالنَّهَارِ١٠ لَهُ مُعَقِّبَاتٌ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَمِنْ خَلْفِهِ يَحْفَظُونَهُ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ لَا يُغَيِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُوا مَا بِأَنْفُسِهِمْ وَإِذَا أَرَادَ اللَّهُ بِقَوْمٍ سُوءًا فَلَا مَرَدَّ لَهُ وَمَا لَهُمْ مِنْ دُونِهِ مِنْ وَالٍ١١ هُوَ الَّذِي يُرِيكُمُ الْبَرْقَ خَوْفًا وَطَمَعًا وَيُنْشِئُ السَّحَابَ الثِّقَالَ١٢ وَيُسَبِّحُ الرَّعْدُ بِحَمْدِهِ وَالْمَلَائِكَةُ مِنْ خِيفَتِهِ وَيُرْسِلُ الصَّوَاعِقَ فَيُصِيبُ بِهَا مَنْ يَشَاءُ وَهُمْ يُجَادِلُونَ فِي اللَّهِ وَهُوَ شَدِيدُ الْمِحَالِ١٣ لَهُ دَعْوَةُ الْحَقِّ وَالَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ لَا يَسْتَجِيبُونَ لَهُمْ بِشَيْءٍ إِلَّا كَبَاسِطِ كَفَّيْهِ إِلَى الْمَاءِ لِيَبْلُغَ فَاهُ وَمَا هُوَ بِبَالِغِهِ وَمَا دُعَاءُ الْكَافِرِينَ إِلَّا فِي ضَلَالٍ١٤﴾[الرعد: ٨-١٤].
«فقط خدا میداند که هر مونث چه در شکم دارد، (مذکر است یا مؤنث، کامل است یا ناقص، زشت است یا زیبا؟) و آنچه رحم آن را ناقص میکند (و قبل از کاملشدن را سقط میکند) و آنچه که بیش از نه ماه میماند. و هرچیز در نزد خداوند به میزان معینی آمده است (و بر مقتضای مصلحت از آن تجاوز نمیکند) داناست به آنچه که از حس و مشاهده نهان است عظیم الشان است و همه چیز از او کمتر است. است آنچه در قلوب نهان شود و آنچه بر زبان جاری گردد و آنکه اعمالش را در تاریکی شب (و در کمال نهان کاری) انجام دهد با آنکه راهش را در روشنایی روز پیش میگیرد در نزد او یکسان هستند. این انسان فرشتههای محافظی دارد که از روبرو و از پشت سرش حرکت کرده و به امر خدا او را از خطر و آسیب محافظت میکنند. خدا نعمت را از هیچ قومی زایل نمیکند و آن را از آنان سلب نمینماید، مگر این که آنان احوال نیکیو خود را به احوال زشت تغییر دهند و وقتی خدا نابودی یا عذاب قومی را اراده کند، هیچکس قدرت رد آن را ندارد و به غیر از خدا ولی و یاوری ندارند که عذاب و بلا را از آنان دفع کنند. (ای انسان!) خداست که رعد و برق را از روی ترس (از صاعقه) و طمع (باران) به شما نشان میدهد و با قدرت خویش از ابرهای سنگین و متراکم و آبزا را خلق میکند و رعد، تسبیح و ثنای او را به جای میآورد و فرشتهها از بیم عذاب او تسبیح و ثنا میخوانند (و به عنوان انتقام) صواعق ویرانگر را میفرستد و هرکس را که خود بخواهد به وسیله آن به هلاکت میرساند و کفار مکه در باره وجود خدا (و یگانگی و قدرت او بر بعث و رستاخیز) به مجادله میپردازند و خدای توانا نیرو و مجازات و کیفر شدید دارد. خدا شایسته نیایش و دعا است، کسانی که جز او، دیگر خدایان را به یاری وی خوانند، به هیچ وجه دعا و بانگ آنان را اجابت نمیکنند و نمیشنوند، جز این که حال فردی را دارند که از دور دستش را به سوی آب دراز میکند (و آن را فرا میخواند که بیاید تا آب به دهانش برسد) و دعا و پناهجویی کافران از خدایانشان جز گمراهی و خسارت چیزی چیست».
آری، برخورد چیزی را لازم بگیر که مطمئن هستی میتوانی به یاری خداوند آن را انجام دهی.
رسول خدا جروزی برای مردم خطبه ایراد نمود و در این موعظه در مورد آخرت و احوال آن به ایراد سخن پرداخت و سپس صدایش را بالا برد و گفت: ای فاطمه دختر محمد! هرچه از مالم میخواهی، بپرس؛ زیرا من نمیتوانم در مقابل خداوند تو را از چیزی بینیاز سازم.
خلاصه علیرغم تأکید بر اهمیت عدم التزام به چیزی که در توان تو نیست، اما مناسب و شایسته این است که تو به هنگام عذرخواهی اسلوب و شیوهی هوشیارانهای در پیش گیری.
به عنوان مثال، شخصی نزد تو آمد تا برای برادرش شغلی پیدا کنی، چون پدر یا برادر و یا خودت مسئول بزرگی هستی و احساس نمودی که نمیتوانی برای او خدمتی انجام دهی.
پس با شیوهای از او معذرتخواهی کن که او عرق پیشانیاش را حفظ کند و چنین به او وانمود کن که تو شریک درد و ناراحتی او هستی.
مثلاً به او بگو: فلانی! من مشکل شما را درک میکنم و برادر شما، برادر من است و اگر ما پنج برادر هستیم ششمی اوست، اما مشکل این است که فعلاً من نمیتوانم کاری انجام دهم، پس عذر مرا بپذیر و من از خدا میخواهم برادرت را موفق کند. این سخنان با یک لبخند لطیف، و تعبیرات چهره مناسب همراه باشد، گویا تو با این پاسخ زیبا خواستهاش را برآورده ساختی؟ آیا چنین نیست؟