نرمی در هرچیزی، آن را زیبا میکند
مرتب بر زبانهایمان متداول است که هرگاه از شخصی خوشمان بیاید، او را اینگونه تعریف میکنیم: فلانی انسانی متین و با وقار است. فلانی انسانی سنگین است، فلانی فردی آرام است.
اگر بخواهیم کسی را مذمت و نکوهش نماییم، میگویی: فلانی عجول است، فلانی سبک است.
اما رسول خدا جچنین میگوید: «ما كان الرفق في شيء إلا زانه وما نزع من شيء إلا شانه»«نرمی در هرچیزی باشد آن را زیبا و قشنگ مینماید، و از هر چیزی گرفته شود، آن را زشت میگرداند» [٧٢].
آیا تو میتوانی یک تن آهن را با یک انگشت برداری؟
آری، وقتی یک جرثقیل بیاوری و با نرمی و آرامی آن را محکم ببندی و سپس آن را بالا میبردی، وقتی در هوا آویزان گردید میتوان آن را با کوچکترین حرکت انگشت تکان دهی.
دو دوست باهم توافق نمودند که نزد شخصی جهت خواستگاری دو دخترش که یکی بزرگتر و دیگری کوچکتر بود، بروند. یکی به دیگری گفت: من دختر کوچکتر را میگیرم و تو بزرگتر را.
آن رفیقش فریاد زد:، نه نه نه، دختر بزرگتر مال تو و کوچکتر مال من. در این وقت اولی گفت: باشه، دختر کوچک مال تو و آنکه از او کوچکتر است مال من. او گفت: من موافقم. ولی نفهمید که رفیقش تصمیم او را تغییر داده است جز این هک با نرمی و آرامی اسلوب کلام را تغییر داده است.
در حدیث آمده است: «هرگاه خداوند به اهل یک خانهای اراده خیر داشته باشد، در آنها نرمی را عطا میفرماید و هرگاه خداوند به اهل خانهای بدی را اراده کند، مهربانی را از آنها میگیرد» [٧٣].
در حدیث دیگری رسول خدا جمیفرماید: «خداوند نرم و مهربان است و نرمی را دوست دارد، و به نرمی میدهد آنچه را که به خشونت نمیدهد و آنچه را که به غیر آن نمیدهد» [٧٤].
نرمخویی و آسانگیری و آزادمنشی در نزد مردم محبوب و پسندیده است و دلها به آن آرام میگیرند و در آن اعتماد میشود، بویژه زمانی که سخنان وزین و قدرت تعامل زیبا با آن توأم باشد.
امام «قاضی ابویوسف» از علمای مشهور احناف و شاگرد رشید امام «ابوحنیفه» است، ابویوسف در دوران کودکی فقیر بود و پدرش از حضور وی در درس ابوحنیفه جلوگیری میکرد و به او دستور میداد، جهت کسب و کار به بازار برود. ابوحنیفه نسبت به وی بسیار علاقمند بود و هرگاه غایب میشد او را مورد نکوهش و عتاب قرار میداد.
ابویوسف روزی از حال خود با پدرش نزد ابوحنیفه شکایت کرد. ابوحنیفه پدر ابویوسف را طلبید و گفت: پسرت روزی چهقدر کار میکند. گفت: دو درهم. ابوحنیفه گفت: من به تو دو درهم میدهم، بگذار او درس بخواند. از این رو ابویوسف سالها قرین و ملازم استادش بود. وقتی ابویوسف به سن جوانی رسید و در میان اقران و معاصرین خود به رشد و نبوغ عالی دست پیدا کرد، به بیماری زمینگیری مبتلا گردید و ابوحنیفه به عیادت او آمد، بیماری وی بسیار شدید و جانکاه بود، وقتی ابوحنیفه او را دید غمگین شد و به نابودی و مرگ او بیمناک شد.
در حالی که از خانهی ابویوسف بیرون شد که با خود میگفت: آه، ای ابویوسف! امید من بعد از خودم میان مردم تو بودی!
ابوحنیفه کشان کشان گامهایش را به حلقهی درسی طلابش سوق میداد. دو روز گذشت و ابویوسف از بیماری بهبود یافت و غسل کرد و لباسهایش را پوشید تا به درس استادش حضور یابد. کسانی که دور او بودند، پرسیدند: کجا میروی؟ گفت: به حلقه درس استاد. آنها گفتند: هنوز دنبال علم هستی؟ بس است به اندازه کافی علم فرا گرفتهای. مگر خبر نداری که استادت در مورد تو چه گفته است؟ پرسید: چه گفته است؟ آنها گفتند: او گفت: امید من بعد از خودم در میان مردم تو بودی.
یعنی تو تمام علم ابوحنیفه را حاصل نمودی و اگر امروز استادت بمیرد تو در جای او بنشینی. ابویوسف در دورن خود دچار عجب و غرور شد و به مسجد رفت و در گوشهای حلقه درس ابوحنیفه را دید، وی به گوشهی دیگر رفت و به تدریس و فتوا مشغول شود!
ابوحنیفه به حلقهی جدید نگاه کرد، پرسید: این حلقه از آن کیست؟ گفتند: حلقه ابویوسف است. پرسید: آیا از بیماریاش بهبود یافت. آنها گفتند: بله. ابوحنیفه گفت: آیا به درس ما مشارکت نمیکند؟ شاگردان گفتند: آنچه شما گفتی به گوش او رسیده است، لذا نشسته و به مردم تدریس میکند و از شما بینیاز است!
ابوحنیفه به فکر فرو رفت که چگونه با نرمی به این موضع تعامل نماید. همواره در اندیشه بود و آنگاه گفت: ابویوسف انکار میکند تا این که ما پوست عصا را برای او بکنیم!
آنگاه به یکی از شاگردانش گفت: فلانی! نزد آن شیخ که در آنجا نشسته – یعنی ابویوسف – برو و بگو: جناب شیخ! من سوالی دارم. او از سوال تو خوشحال شده و مسألهات را میپرسد. همین که او نشست به او بگو:
شخصی پارچهای به خیاط میدهد تا آن را کوتاه بدوزد. وقتی آن شخص چند روز بعد میآید و پارچهاش را میطلبد، خیاط پارچهی او را انکار میکند و میگوید: تو به من پارچهای ندادهای، آن مرد به دادگاه میرود و از او شکایت میکند، مأموران دولتی نزد او میآیند و پارچه را از دکان او بیرون میآورند، حال سوال اینست که آیا خیاط مستحق اجرت کوتاهکردن و دوختن پارچه میشود یا خیر؟ اگر او به تو جواب داد که بله مستحق اجرت میشود، بگو: اشتباه پاسخ گفتی و اگر گفت: خیر، مستحق اجرت نمیشود باز هم تو بگو: خیر، اشتباه جواب دادی.
آن شاگرد با این مسألهی دشوار و پیچیده خوشحال شد و نزد ابویوسف رفت و گفت: جناب شیخ! سوالی دارم.
ابویوسف گفت: سوالت چیست؟
گفت: مردی پارچهای به خیاط میدهد.
ابویوسف بلافاصله جواب داد: بله مستحق اجرت میشود وقتی کار را انجام داده است. سائل گفت: اشتباه پاسخ گفتی.
ابویوسف تعجب نمود و مقدار بیشتری در مسأله فکر کرد و سپس گفت: نخیر مستحق اجرت نمیشود، باز سائل گفت: اشتباه جواب دادی. ابویوسف به او نگاه کرد و سپس گفت: تو را به خدا! بگو چه کسی تو را فرستاده است؟ سائل به ابوحنیفه اشاره کرد و گفت: شیخ... مرا فرستاده است.
ابویوسف از جلسهاش بلند شد و به حلقه ابوحنیفه رفت و ایستاد و گفت: استاد! مسألهای دارم، ابوحنیفه به او توجه نکرد.
ابویوسف جلوتر آمد و در جلو استادش زانو زد و با کمال ادب گفت: استاد! سوالی دارم.
ابوحنیفه گفت: سوالت چیست؟ ابویوسف گفت: تو آن را میدانی.
گفت: مسأله خیاط و پارچه است؟ گفت: بله.
ابوحنیفه گفت: برو و جواب بده، مگر تو شیخ نیستی؟
ابویوسف گفت: تویی شیخ.
آنگاه ابوحنیفه در جواب مسأله گفت: در مقدار کوتاهکردن پارچه نگاه میکنیم، اگر آن را به اندازه آن مرد کوتاه کرده است، پس این به معنی آنست که کار را به صورت کامل انجام داده است.
سپس خواسته پارچه را انکار نماید، اما کار را به خاطر آن مرد انجام داده است، در نتیجه مستحق اجرت میشود.
ولی اگر آن را به مقیاس خودش کوتاه کرده بود، پس این به آن معنی است که کار را به خاطر خودش انجام داده و از این جهت مستحق اجرت نمیشود. آنگاه ابویوسف پیشانی ابوحنیفه را بوسید و تا مرگ ابوحنیفه با او مصاحبت و ملازمت نمود و بعد از او ابویوسف در جایگاه ابوحنیفه جهت تدریس و فتوا به مردم نشست.
پس چهقدر زیباست نرمخویی و درمان کارها با آرامی.
اگر دو زن و شوهر، همچنین پدر و مادر، مدیران و معلمین همواره از روش نرمی کار گیرند، اغلب مشکلات و خصومتها زدوده خواهد شد.
ما همیشه خواستار نرمی هستیم، در رانندگی، تدریس، خرید و فروش. اگرچه گاهی انسان نیاز به سختی پیدا میکند، حتی در نصیحت و خیرخواهی، حکمت در نصیحت نیز همین است یعنی گذاشتن امور در مواضع خاص آنها.
پیوسته خشم آنحضرت ج-اگر به خشم میرفت- در امور دینی بود؛ زیرا هرگز رسول خدا جبرای امور شخصی خشم نمیگرفت، مگر این که محارم الهی مورد بیاحترامی قرار میگرفتند.
روزی حضرت عمر با یک یهودی ملاقات کرد و آن یهودی سخنی از تورات برای او گفت که برای حضرت عمر جالب به نظر میرسید، لذا به او گفت: آن را برای من بنویس، سپس عمر این مکتوبه از تورات را نزد رسول خدا جآورد و آن را قرائت کرد. رسول خدا جملاحظه نمود که عمر به آنچه آورده است و اگر مجال دریافت علوم از ادیان گذشته باز شود با قرآن آمیخته میشود و کار برای مردم ملتبس قرار میگیرد.
چگونه عمر چنین کاری میکند و از چنین سخنی نسخهبرداری نموده و بدون اجازه پیامبر جآن را مینویسد؟ در این هنگام رسول خدا جبه خشم آمد و گفت: ای پسر خطاب! شما در شریعت من شک دارید؟ سپس گفت: سوگند به ذاتی که جان من در قبضهی اوست! من این شریعت را برای شما به صورت سفید و شفاف آوردهام، چیزی از یهود نپرسید؛ زیرا آنها شما را از کلمهی حقی خبری میدهند و شما آن را تکذیب میکنید و سخن باطلی به شما میگویند و شما آن را تصدیق میکنید. سوگند به ذاتی که جانم در قبضه اوست، اگر موسی زنده میبود جز از پیروی من چارهای دیگر نداشت [٧٥].
[٧٢] مسلم. [٧٣] احمد با سند صحیح. [٧٤] مسلم. [٧٥] احمد، ابویعلی و بزار با سند حسن.