از زندگی ات لذت ببر

فهرست کتاب

خوشرو باشید

خوشرو باشید

بسیاری از چیزهایی که در زندگی از آن استفاده می‌کنیم و یا کارهایی که انجام می‌دهیم به خاطر دیگران است نه به خاطر خودمان. به طور مثال وقتی شما به یک عروسی دعوت می‌شوید. بهترین لباس‌هایتان را می‌پوشید.

قطعاً این کار به خاطر جلب توجه مردم است و این کار را برای به شگفت درآوردن آن‌ها انجام می‌دهید، نه به خاطر خودتان و هرگاه ملاحظه کردید که آن‌ها به شکل و قیافه و زیبایی لباس‌هایتان در شگفت آمدند، شادمان می‌گردید، وقتی میهمان خانه‌ی‌تان را مبل‌گذاری می‌کنید و در تزیین و رنگارنگ‌نمودن آن تکلف به خرج دهید، مسلماً این را به خاطر جلب توجه مردم انجام می‌دهید نه به خاطر خودتان، به دلیل این که به اتاق پذیرایی بیشتر توجه می‌کنید تا سالن و هال داخل و یا توالت. وقتی دوستانت را برای صرف غذا دعوت می‌نمایی، آیا احساس نمی‌کنید که همسرتان – و حتی گاهی خودتان – در ترتیب و تنوع غذا بیشتر از حسب معمول توجه ویژه‌ای به خرج می‌دهید، بله هرچند که اهمیت دوستان بیشتر باشد توجه به نوعیت غذا بیشتر می‌شود چه‌قدر ما خود را خوشبخت و سعادتمند می‌بینیم وقتی کسی از لباس یا دکور خانه یا مزه غذایمان تعریف کند.

رسول خدا جفرمودند: «با مردم چنان برخورد کن که دوست داری با تو برخورد کنند چگونه؟!».

هرگاه دوست‌تان را دیدید که لباس زیبا پوشیده است، متوجه او باشید از او تعریف کنید و کلمات طنین‌انداز به گوشش بنوازید. ماشاء الله! چه‌قدر زیبا! گویا امروز عروسی‌ات است! به به.

روزی شخصی به دیدار شما آمد و شما از لباس‌هایش عطر زیبا و خوشبویی استشمام نمودید، لذا از او تعریف کنید. با او شادمان و بشاش باشید، با او خوشرو باشید؛ زیرا او این خوشبویی را به خاطر شما انجام داده است. جمله‌های زیبایی بر زبان بیاورید. چه بوی خوشی است. «ماشاء الله» چه‌قدر خوش سلیقه‌ای.

شخصی شما را برای صرف غذا دعوت نمود، از غذایش تعریف کنید؛ زیرا شما می‌دانید که مادر، خواهر و همسرش ساعت‌ها برای پخت آن به خاطر شما یا عموم دعوت مدعوین که شما از جمله آن‌ها هستید، در آشپزخانه زحمت کشیده‌اند یا حد اقل در حاضرکردن آن از رستوران، یا شیرینی‌فروشی خسته شده‌اند. پس از ادبیاتی در سخن‌گفتن استفاده کنید که او احساس کند که شما از زحمت‌هایش سپاسگزار هستید و زحمتش به هدر نرفته است. به خانه‌ی یکی از دوستان‌تان رفتید – با شما خواهر گرامی – به خانه‌ی یکی از دوستان خواهر رفتید – در آنجا اسباب و کالاهای زیبایی مشاهده کردید از این اسباب و کالاها و سلیقه‌ی خوب او تعریف کنید. ( اما مواظب باشید تا جایی در تمجید مبالغه نکنید که او احساس کند او را مسخره می‌کنید) به یک جلسه عمومی حضور یافتید. شنیدید که آقای «احمد» با خوشرویی دارد در جمع حاضرین سخن می‌گوید و مجلس را گرم نموده است و اهل مجلس از سخنانش خوشوقت شده‌اند، از او تعریف کنید و هرگاه از مجلس برخاستید، دستش را بگیرید و بگوید: ماشاء الله! چه قدرت بیانی دارید. حقیقتاً مجلس فقط با حضور شما شور و شوق پیدا کرده و گرم شده بود. این عمل را تجربه کنید، به زودی شما را دوست خواهند داشت.

یک صحنه‌ی زیبایی از رفتار پسری با پدرش مشاهده کردید؛ پسر دست پدرش را بوسید، و کفش‌هایش را نزدیک او آورد. از این پسر تعریف کنید. خوشرو و با شور و شوق باشید. لباس نو پوشیده بود، از او تعریف کنید و خوشرو باشید. به دیدار خواهرتان رفتید توجه او را نسبت به فرزندانش مشاهده کردید از او ستایش کنید. دوست‌تان را دیدید که به فرزندانش اهمیت قایل می‌شود، از مهمانانش به خوبی استقبال می‌کند از خود جرأت و خوشرویی نشان بدهید و از او تعریف کنید. اعجاب خودتان را نسبت به او از سینه‌ات بیرون کنید. با شخصی در ماشینش سوار شدید. یا تاکسی کرایه نمودید و نظافت ماشین و مهارت رانندگی‌اش را ملاحظه کردید بازهم خوشرو باشید و از او تعریف کنید. ممکن است بگویید: این‌ها امور عادی هستند. درست است؛ اما مؤثرند.

من خودم این‌ها را تجربه کرده‌ام و این مهارت‌ها را با تعدادی از مردم، با بزرگ و کوچک، با کارگران ساده، با اساتید و حتی با افرادی که در پست‌های بزرگ اشتغال دارند، اعمال نموده‌ام و اثرات شگفت‌آور آن‌ها را دیده‌ام. خصوصاً در اشیایی که مردم از شما انتظار دارند. چطور؟ شخصی را که تازه یک هفته است عروسی کرده است، یا تازه مدرک عالی به دست آورده، در خانه‌ی تازه‌ای سکونت کرده است، ملاقات کردی. شکی نیست که این افراد منتظر استماع سخنانی از شما هستند. پس با آنان آنگونه باش که انتظار و توقع دارند.

پسرعمویم عبدالمجید جوانی بود که در مرحله‌ی دبیرستان درس می‌خواند. پس از این که دوره‌ی دبیرستان را به پایان رساند از من خواست تا جهت ثبت نام دانشگاه با او همکاری کنم. یک روز صبح با او تماس گرفتم و با ماشین خودم به خانه‌اش رفتم تا همراه او به دانشگاه بروم. احساسات درونی‌اش در او غوغا می‌کرد؛ زیرا او وارد مرحله‌ی جدیدی می‌شد و در مورد دانشکده‌ای که وارد آن می‌شد می‌اندیشد. همین که سوار ماشینم شد، بوی عطرش به مشام من رسید، بوی عطر بسیار تند بود، چنین به نظر می‌رسید که او تمام تلاشش را امروز صرف لباس‌هایش کرده است.

حقیقتاً بوی عطر مرا خفه کرد. شیشه ماشین را پایین آوردم تا نفسی تازه کنم. احساس کردم که بیچاره خودش را در آرایش و معطرکردن لباس‌هایش به زحمت انداخته است. لذا رو به او کردم و گفتم: ماشاء الله! این بوی خوش یعنی چه! می‌ترسم مدیر دانشکده همین که این بوی خوش را استشمام نماید با صدای بلند فریاد بزند و بگوید: قبول هستی. رو به من کرد و با یک شور و حماسه گفت: متشکرم «ابوعبدالرحمن». متشکرم به خدا این عطر بسیار با قیمت است و همیشه من از این عطر استفاده می‌کنم و مردم آن را از من ملاحظه می‌کنند و سپس از گوشه‌ی دستمالش آن را استشمام می‌نمود و می‌گفت: تو را به خدا آیا من خوش سلیقه نیستم؟!

آه! پانزده سال از این جریان گذشت و عبدالمجید از دانشگاه فارغ التحصیل شد و سال‌هاست که در جایی مشغول به کار است. مگر این که آن جریان همواره آویزه گوشش است و گاه گاهی در برخی از دیدارها آن را به یاد من می‌اندازد.

آری، خوشرو باشید! حکمرانی به عواطف و احساسات مردم و ایجاد تمایل در آن‌ها بسیار آسان است؛ اما ما در بسیاری از مواقع از اعمال مهارت‌های عادی جهت کسب آن‌ها، غفلت می‌ورزیم و تعجب نکنید که صاحب اخلاق عظیم یعنی رسول الله جاین مهارت‌ها و حتی بهتر از آن‌ها را اعمال می‌نمود.

در نخستین سال‌های اسلام، وقتی مردم در مورد دین‌شان در مکه مورد شکنجه و سختی بودند و به مدینه هجرت کردند و دیارو اموال خویش را ترک گفتند. «عبدالرحمن بن عوف» به مدینه مهاجرت نمود. وی در مکه تاجر مقتدری بود، اما در حالی به مدینه آمد که فقیر و تهی‌دست بود. انگار خیلی زود دامنگیر مشکلات گردید.

رسول خدا جبین مهاجرین و انصار پیمان برادری بست و «عبدالرحمن بن عوف» و «سعد بن ربیع» انصاری را برادر همدیگر ساخت. نفس‌ها و درون آن‌ها پاک و سالم و دل‌هایشان صاف بود. «سعد» به «عبدالرحمن» گفت: برادرم! من از همه‌ی اهل مدینه ثروت بیشتری دارم. لذا سرمایه‌ام را به دو قسمت تقسیم کن و نصف آن را بردار و نصف دیگر را برای من بگذار.

سپس اندیشید که عبدالرحمن نیاز به همسر دارد. لذا به او عرض نمود که یکی از دو همسر مرا انتخاب کن من او را طلاق داده و پس از گذشت دوره عدّه‌ی شرعی به ازدواج تو درآورم، عبدالرحمن گفت: خدا در اهل و مال شما برکت دهد، مرا به بازار راهنمایی کن. درست است که عبدالرحمن مالش را در مکه رها نموده بود و کفار آن را مصادره کرده بودند، اما او دارای عقلی سنجیده و تبحر تجاری وسیعی بود. سعد او را به بازار راهنمایی کرد و او به بازار رفت و مشغول خرید و فروش گردید. یعنی کالایی به صورت قسطی می‌خرید و سپس به نقدی می‌فروخت و سرمایه‌ای به دست آورد و با آن به تجارت پرداخت و فن خرید و فروش و چانه‌زدن را خوب بلد بود، تا این که سرمایه‌ای به دست آورد و ازدواج کرد.

روزی عبدالرحمن در حالی که بر او اثر بوی زنان بود، نزد رسول خدا جآمد! جای تعجب نیست چون او (داماد) شده و عروسی کرده است. پیامبر پزشک نفس‌ها و بسیار خوشرو بود و منتظر فرصت بود تا قلب‌ها را صید کند. همین که او را دید، متوجه این تغییر گردید و به اثر خوش‌بویی نگاه می‌کرد و به عبدالرحمن می‌گفت: چه خبر؟!

عبدالرحمن شادمان گردید و گفت: یا رسول الله! با یک زن انصاری ازدواج کرده‌ام. رسول خدا جتعجب نمود، چگونه توانسته ازدواج کند در حالی که تازه هجرت کرده است؟ آنحضرت جپرسید: مهریه‌اش را چه‌قدر مقرر ساختی؟ گفت: به اندازه یک هسته طلا. رسول خدا جخواست در خوشحالی‌اش بیفزاید. لذا به او گفت: به مناسبت ازدواجت یک دعوتی اگرچه یک گوسفند باشد، ترتیب بده. سپس رسول خداجبرای مال و تجارت او دعای خیر و برکت نمود به طوری که برکت بر او و مالش فرود آمد، عبدالرحمن در توصیف کسب و تجارتش می‌گوید: اگر مرا می‌دیدی سنگی را برمی‌داشتم امید داشتم که به طلا یا نقره تبدیل شود.

رسول خدا جبسیار خوشرو بود حتی با فقرا و مساکین، آنان را به قیمت و ارزش‌شان می‌فهماند و به آنان چنین وانمود می‌کرد که متوجه آنان است و در نزد ایشان مهم هستند و کارهایی را که انجام می‌دادند هرچند که جزئی و پیش پا افتاده باشند، ارج می‌نهاد. وقتی آن‌ها را نمی‌دید، از آن‌ها ذکر خیر می‌کرد و به کارهای‌شان اشاره می‌کرد و دیگران را تشویق می‌کرد تا مانند آن‌ها عمل نمایند.

در مدینه زن سیاه‌رنگ، مؤمن و صالحی بود که مسجد را جارو می‌زد. رسول خداجگاهی او را می‌دیدند و از حرص و علاقه‌اش تعجب می‌کردند، چند روزی گذشت و رسول خدا جاو را ندیدند. لذا در مورد او سؤال نمودند؟ اصحاب عرض نمودند: یا رسول الله! او فوت کرده است. فرمودند: پس چرا مرا خبر نکردید؟ اصحاب قضیه او را کوچک و حقیر می‌دانستند؛ زیرا او زنی مسکین و افتاده بود و درخور این نبود که از خبر مرگش رسول خدا جباخبر شود. از این جهت گفتند: او در شب فوت نموده و ما ناگوار دانستیم شما را بیدار کنیم.

رسول خدا جعلاقمند شدند تا بر او نماز جنازه بخوانند؛ چون اگرچه عمل او نزد مردم کوچک است؛ اما در نزد خدا بزرگ است. اما چگونه بر او نماز بخواند، حال آن که او مرده و دفن شده است، لذا رسول خدا جفرمودند: قبرش را به من نشان دهید. اصحاب همراه او رفتند و قبرش را به آنحضرت جنشان دادند و پیامبر جبر او نماز خواندند. سپس فرمودند: «این قبرها بر صاحبان‌شان پر از تاریکی است و خداوند با نمازخواندن من بر آن‌ها، آن‌ها را روشن می‌کند».

شما را به خدا این چه عملی بود که صحابه از رسول خدا جمشاهده کردند که به این کار کوچک از یک زن ضعیف اهمیت می‌دهد. چگونه حماسه و شور آنان برای انجام اینگونه این کارها یا بزرگتر از آن برانگیخته می‌شد.

بگذارید تا در گوش‌تان نجوا کنم: ما در محیطی هستیم که بعضی اوقات قادر به انجام این مهارت‌ها نیستیم. پس متوجه باشید که برخی ترشروها و بی‌عاطفه‌ها حماسه‌ی‌تان را خاموش نگردانند. کسانی که هرچند کلمات نرم را با آنان در میان بگذارید و با جملات زیبا و نازک آنان را ستایش کنید. بازهم تحت تأثیر قرار نمی‌گیرند و با کلمات زشت و ناهنجار که هیچ طعم، رنگ و بویی ندارند به شما پاسخ می‌گویند.

به عنوان مثال من او را می‌شناسم به یک دعوتی بزرگی که در آن شخصیت‌های مهمی در آن حضور داشتند، دعوت شده بود. در مسیر راهش از بازار گذشت و وارد یک مغازه عطرفروشی شد و چنین وانمود کرد که قصد خرید عطر و اُدکلن دارد.

لذا صاحب مغازه با استقبال گرم به او سلام گفته و انواع عطرها و ادکلن‌های قیمتی و خوشبو را بر او می‌پاشید تا او عطر مورد نظرش را خرید نماید. وقتی لباس‌های دوست‌مان از خوشبویی پر شد، با یک نرمی و لطفی به فروشنده گفت: متشکرم. هرکدام که مورد پسند من قرار گرفته باشد برمی‌گردم و آن را خرید می‌کنم. لذا زود به سوی محل دعوتی رفت تا بوی خوش آن‌ها از بین نرود. و برای صرف شام در کنار دوستش «خالد» نشست. اما «خالد» متوجه بوی خوش او نگردید و در این مورد جمله‌ای بر زبان نیاورد. دوست‌مان با تعجب به او گفت: آیا عطر خوشی به مشامت نمی‌رسد؟! خالد گفت: خیر! دوست‌مان گفت: پس حتماً بینی‌ات مسدود است. بلافاصله خالد جواب داد: اگر بینی‌ام مسدود می‌بود، پس من بوی عرقت را هم استشمام نمی‌کردم!