به دیگران ارزش قایل باش
عموماً مردم دوست دارند به ارزش خویش پی برده و آن را احساس نمایند.
از این جهت میبینی گاهی وقت حرکتها و برخوردهایی اعمال میکنند تا جلب توجه نمایند! بسا داستانها و شاهکارهایی از خود ساخته تا مردم به آنها ارزش و اهتمام قایل شوند یا بیشتر از آنان در شگفت باشند! به عنوان مثال پدری خسته و کوفته از سر کار به خانهاش بازمیگردد و چون وارد هال منزلش میشود میبیند چهار فرزندش هرکدام به کار خود مشغولاند، بزرگترین پسر که یازده سال سن دارد، برنامهی تلویزیونی را دنبال نموده و دومی مشغول غذاخوردن است، سومی مشغول بازی با اسباب بازی است و چهارمی دارد مشقهایش را مینویسد.
پدر با صدای بلند میگوید: السلام علیکم! اما کسی به او توجه نمیکند، اولی مشغول برنامههایش است. دومی غذایش را میخورد و سومی با اسباب بازیهایش مشغول است. اما چهارمی! چون پدرش را میبیند، دست از کتابهایش برداشته و با چهرهای شاد و خندان به سویش برخاسته و دست پدرش را میبوسد و سپس به طرف کتابها و دفترهایش برمیگردد!
کدامیک از این چهار پسر نزد پدرشان محبوبتر است؟ قطعاً جواب ما یکی است: محبوبترین آنها نزد او چهارمی است. این بدان جهت نیست که زیبایی و تیزهوشی وی از آنها بیشتر است! بلکه بدان جهت است که به پدرش فهمانید که او در نزد وی انسان مهمی است.
هرچند شما ارزش مردم را در نزد آنان بیشتر اظهار نمایید به همین مراتب محبت و علاقهی آنان نسبت به شما بیشتر خواهد شد.
سرور مخلوقات جهمهی این موارد را در میان مردم مراعات مینمود، به هر انسانی وانمود میکرد که مسأله و قضیهی او قضیهی خود او (حضرت رسول ج) است.
روزی رسول خدا جبالای منبر رفت تا برای مردم خطبهای ایراد نماید. مردی وارد مسجد شد و به رسول خدا جنگریسته گفت: یا رسول الله! مردی از احکام دین میپرسد، نمیداند دینش چیست؟!
رسول خدا جبه او نگریست دید که او مردی بادیهنشین است، ممکن است نتواند تا پایان خطبه منتظر بماند و رسول خدا جخود را برای او فارغ نماید تا او را از دینش باخبر سازد و چه بسا آن مرد از مسجد بیرون شده بازنگردد. بنابراین، کار این مرد برایش اهیمت ویژهای پیدا کرد، به حدی که خطبه آنحضرت جرا قطع نموده تا احکام دین را از وی بپرسد!! در چنین صورتی رسول خدا جبه جنبهی دیگری اندیشید نه صرفاً به نکته نظر شخصی.
لذا از منبر مبارک پایین آمد و صندلی خواست و در جلوی مردم نشست و شروع به تلقین و تفهیم احکام دین به او نمود. تا این که آن شخص درسش را فهمید، سپس آنحضرت جاز نزد او برخاست و بالای منبرش رفته و خطبهاش را تکمیل نمود!
آه چهقدر بزرگ و بردبار بود! چنان اصحابش را در مدرسهی خویش تربیت نمود که آنها نسبت به دیگران ارزش قایل شده و اهتمام میورزیدند و آنان را استقبال مینمودند و در شادمانی و غم آنان مشارکت میکردند.
از جمله این موارد عملکرد «طلحه» با «کعبس» بود. کعب بن مالکسپیرمرد کهن سالی بود، بعد از این که به سن کهولت رسیده و استخوانهایش نرم گردید و چشمانش از کار افتاده بود نزد او گرد میآییم و او از خاطرات جوانیاش، به هنگام تخلف از غزوه «تبوک» برای ما سخن میگوید.
«غزوه تبوک» آخرین غزوهای بود که رسول خدا جدر آن به جهاد رفتند. رسولخدا جبرای مردم اعلام سفر نموده و از اصحاب خواستند خود را برای جهاد آماده کنند و از میان آنان خرج و هزینه تجهیزات و ساز و برگ جنگی را جمعآوری نمودند، تا این که تعداد لشکر به سی هزار نفر رسید و این زمانی بود که استراحت در زیر سایهی درختان لذتبخش بود. در عین شدت گرما، سفری طولانی، و مقابله با دشمنی نیرومند و مغرض به نظر میرسید، تعداد مسلمانان بسیار زیاد بود، اما اسمهایشان در لیستی جمعآوری نشده بود.
کعب میگوید: من از جمله ثروتمندان بودم و دو سواری را آماده کرده بودم و در دلم چنین بود که بر جهاد توانمندترین فرد هستم. در آن زمان من به استراحت در زیر سایه درختها و استفاده از میوههای تازه متمایل شده بودم که رسول خدا جبرخاست و برای رفتن به جهاد روز بعد اعلام نمود. من گفتم: فردا به بازار میروم و وسایل مورد نیاز را خریداری میکنم و خودم را به آنان میرسانم. لذا روز بعد به بازار رفتم و انجام بعضی از کارها برایم مشکل شد لذا برگشتم. باز گفتم: إن شاء الله فردا برمیگردم و خودم را به آنان میرسانم. باز روز بعد به خاطر بعضی مشکلات نتوانستم و این بار نیز گفتم: فردا إن شاء الله برمیگردم! هر روز چنین میگفتم تا این که روزها گذشت و از همراهی رسول خدا جتخلف نمودم. بنابراین، وقتی به بازار میرفتم جز فرد منافق یا معذور کسی را نمییافتم.
آری! کعب تخلف نموده در مدینه ماند و رسول خدا جبا جمع سی هزار نفر از اصحابش حرکت نمود تا به «تبوک» رسیدند. به چهرههای اصحابش نظر نمودند، مشاهده کردند که یک انسان صالح که در «بیعة الرضوان» با وی بیعت کرده است، دیده نمیشود، لذا فرمود: «کعب بن مالک» را چه شده است که در این غزوه شرکت نکرده است؟ مردی جواب داد: یا رسول الله! عبا و نگاهش به بازوهایش او را عقب انداخته است. در این هنگام «معاذ بن جبل» گفت: خیلی بد چیزی گفتی! به خدا قسم یا رسول الله! ما از او جز خیر چیزی نمیدانیم، آنگاه رسول خدا جخاموش ماند.
کعب در ادامه داستانش میگوید: وقتی رسول خدا جاز غزوه تبوک فارغ شد و به سوی مدینه رهسپار گردید، من با خودم میاندیشیدم که چگونه خودم را از ناراضیشدن رسول خدا جرهایی بخشم؟ و در این مورد از هر صاحب فکری از اعضای خانوادهام کمک میگرفتم. تا این که به مدینه رسیدند و من دریافتم که جز با راستی نجات نخواهم یافت. رسول خدا جوارد مدینه شدند. ابتدا به مسجد رفتند و دو رکعت نماز خواندند و سپس با مردم نشستند. در این هنگام تخلفکنندگان میآمدند و شروع به عذرخواهی و بهانهتراشی مینمودند و برای او سوگند یاد میکردند که مجموع آنها هشتاد و اندی نفر بودند، رسول خدا جعذرهای آشکار آنان را پذیرفت و برای آنان دعای مغفرت نمود و باطن آنان را به خداوند سپرد.
در این وقت کعب بن مالک نزد آنحضرت جآمد. وقتی سلام گفت: رسول خدا جبه سوی او نگریست و آنگاه لبخندی خشمگینانه زد. کعب آهسته آهسته نزد وی آمد و در جلویش نشست.
رسول خدا جاز او پرسید: چه چیزی موجب تخلف تو گردید؟ مگر سواریات را نخریده بودی؟ گفت: بله، پرسید: پس چرا تخلف نمودی؟ کعب گفت: یا رسول الله! به خدا قسم! اگر من نزد کسی غیر از شما از اهل دنیا مینشستم، مناسب میدانستم تا با ایراد بهانهای خودم را از خشم و ناراضی او رها کنم و من جدل و دسیسه نیز بلد هستم. اما به خدا قسم! من میدانم که اگر امروز به شما دروغ بگویم شما از من راضی خواهید شد؛ اما به زودی خداوند شما را علیه من خشمگین خواهد کرد. اما اگر با شما راست بگویم شما از من ناراض خواهید شد، اما در این مورد امیدوار عفو و بخشش خداوند هستم. یا رسول الله! به خدا قسم! من هیچ عذری نداشتم. به خدا قسم! من از این وقت که از شما تخلف نمودم قویتر و دارای ثروت بیشتری نبودم، آنگاه کعب خاموش شد. رسول خدا جرو به اصحابش کرد و گفت: این یکی با شما حرف راست گفت: حال برخیز تا خداوند در مورد تو حکم کند!
کعب در حالی که اشتباهش را حمل مینمود از محضر آنحضرت جبرخاست و در حالت غم و اندوه از مسجد بیرون رفت و نمیدانست خداوند در مورد او چگونه حکم میکند. وقتی قومش او را دیدند، مردانی از آنان به دنبال او رفتند و او را مورد نکوهش قرار داده و میگفتند: به خدا قسم! تا به حال ما خبر نداشتیم که تو مرتکب گناهی شوی، همانا تو مردی شاعر هستی آیا ناتوان بودی تا بهانهای مانند سایر تخلفکنندگان نزد رسول خدا جایراد نمایی! چرا عذری بیان نکردی تا از تو راضی شود و برایت دعای مغفرت مینمود و خداوند تو را میبخشید!
کعب گفت: همواره اینها مرا مورد ملامت و سرزنش قرار دادند، تا این که میخواستم نزد رسول الله جبرگردم و عذر و بهانهای بیاورم. باز من گفتم: آیا با کسی غیر از من اینگونه برخورد کرده است؟ آنها گفتند: بله، دو نفر دیگر نیز مانند تو راست و حقیقت گفتند و به آن دو نیز مانند تو جواب داده است. من گفتم: آن دو نفر چه کسانی بودند؟ آنها گفتند: «مراره بن ربیع» و «هلال بن امیه». این دو نفر نیز از انسانهای صالح و از اصحاب بدر بودند که برای من حکم الگو و نمونه داشتند. لذا من گفتم: به خدا قسم! هرگز نزد رسول خدا جبرنمیگردم و خودم را تکذیب نمیکنم. سپس کعبسبا غم و اندوه و دلی شکسته رفت و در خانهاش نشست. چند روزی نگذشت تا این که رسول خدا جمردم را از صحبتکردن با کعب و آن دو نفر دیگر منع کردند.
کعب در ادامه میگوید: در این هنگام مردم از سخنگفتن با ما دوری میکردند و به صورت دیگری برخورد میکردند.
من به بازار میرفتم و کسی با من صحبت نمیکرد و مردم با ما بیگانه شده بودند، طوری که گویا ما آنها را نمیشناختیم و انگار دیوارهای «مدینه» نیز با ما غریبه بودند! انگار اینها دیوارها و منازلی که ما میشناختیم نبودند و این غیر از آن سرزمینی بود که ما آن را میشناختیم! اما دو رفیق من در خانههایشان نشستند و فقط گریه میکردند و شب و روز کارشان گریه بود و سرشان را بالا نمیگرفتند و هماننند راهبان مسیحی مشغول عبادت بودند، ولی چون من از آن دو نفر جوانتر و نیرومندتر بودم از خانه بیرون میرفتم و به نماز جماعت حضور مییافتم و در بازارها دور میزدم. اما کسی با من سخن نمیگفت. به مسجد میآمدم و نزد رسول خدا جآمده و سلام میگفتم و در دلم میگفتم: آیا در جواب سلام من لبهایش را تکان میدهد یا خیر؟ آنگاه نزدیک او نماز میخواندم و دزدکی به او نگاه میکردم. وقتی به نماز میآمدم به من نگاه میکرد و وقتی به سویش نگاه میکردم چهرهاش را از من برمیگردانید.
روزها بر کعب میگذشت و بر میزان دردها، دردهای دیگری افزوده میشد. حال آن که او در قومش دارای شخصیت و شرافت بود. بلکه از بلندپایهترین و فصیحترین شعرا به شمار میرفت. شاهان و امرای دنیا او را میشناختند و اشعارش در مجالس و محافل بزرگان قرائت میشد تا جایی که آرزوی دیدار او را میکردند! اما او امروز در مدینه، در میان قومش تنها بوده و کسی با او سخن نمیگوید و کسی به سویش نمینگرد، تا آنکه غربت و تنهایی او شدت گرفت و این مصیبت، عرصه زندگی را بر او تنگ نمود.
آخرین امتحان بر او فرود آمد و آن این که وی روزی در بازار در حال گشت و گذار بود که مرد نصرانی از شام آمده و گفت: چه کسی مرا به کعب بن مالک راهنمایی میکند؟ آنگاه مردم او را به سوی کعب راهنمایی کردند و او نزدش آمد و نامهای از پادشاه غسّان به دست او داد. تعجب است! از پادشاه غسّان؟ آری، خبر او به سرزمین شام نیز رسیده بود و فرمانروای غسّان به او توجه نموده است! شگفت است!! شاه غسّان چه میخواهد؟!
کعب نامه را گشود، دید که در آن نوشته است: اما بعد: ای کعب بن مالک! به من خبر رسیده است که دوست تو بر تو جفا نموده و خشم و درشتی کرده است و تو در سرزمین ویران و ذلتباری نیستی، نزد ما بیا تا ما تو را همدردی و مواسات کنیم.
وقتی از خواندن نامه فارغ شد، گفت: «إنا لله». به راستی که اهل کفر نیز در من طمع ورزیدهاند! این هم یکی دیگر از بلاها و مصایب است. سپس فوراً نامه را به تنور انداخت و آن را شعلهور ساخته و سوزانید و به فریب پادشاه غسّان توجهی ننمود.
آری! برایش دری به دربار شاهان و کاخهای بزرگان نیز گشوده شد. او را به اکرام و همراهی دعوت نمودند، در حالی که مدینه و اطراف آن برایش تنگ آمده و چهرهها به رویش ترش و عبوس شده بودند. به آنحضرت جسلام میگوید؛ اما پاسخ سلامش را نمیگوید. میپرسد و جوابی نمیشنود، اما با این وجود به کفار توجهی ننمود و شیطان در اغوا و یا وادارساختن او به تمایلات شهوانی موفق نگردید. نامه را به آتش انداخته سوزانید.
روزها پشت سر هم میگذشتند. تا این که یک ماه کامل سپری شد و کعب در همین وضعیت به سر میبرد. محاصره، گلویش را به سختی میفشرد و تنگی به اوج خود رسیده بود. نه رسول خدا جبه آن خاتمه میداد و نه وحی به حکمی قضاوت میکرد. وقتی چهل روز به پایان رسید، آنگاه قاصدی از طرف پیامبر نزد کعب میآید و دروازهی منزلش را میکوبد. کعب بیرون میشود و فکر میکند شاید فرجی آمده است؟ ناگهان قاصد میگوید: همانا پیامبر به تو دستور داده است تا از خانواده و زنت کنارهگیری کنی، کعب گفت: آیا او را طلاق دهم، چگونه کنارهگیری کنم؟ قاصد گفت: خیر فقط از او کناره گیر و با او نزدیک نشو! آنگاه کعب نزد همسرش رفت و گفت: به خانه پدرت برو و نزد آنها باش تا خداوند در این کار حکم نماید.
پیامبر جبه دو دوست کعب نیز چنین پیغامی فرستاد. در این هنگام زن «هلال بن امیه» آمد و عرض نمود: یا رسول الله! «هلال بن امیه» پیرمردی مسنّ و افتاده است، آیا به من اجازه میدهید خدمت او را بکنم؟ آنحضرت جفرمود: بله، اما نباید نزدیک تو بیاید. آن زن گفت: یا رسول الله! به خدا قسم! او هیچ تحرکی ندارد، همواره او غمگین و پریشان است و از زمان این ماجرا شب و روز مشغول گریه و زاری است. روزهای سختی بر کعب میگذشت و غم و سختی بر او سنگینی میکرد تا این که به ایمانش مراجعه میکرد. با مردم صحبت میکرد، اما آنها با او سخن نمیگفتند، به رسول خدا جسلام میگفت، اما او جوابش را رد نمیکرد. پس به کجا برود!! و با چه کسی مشورت نماید؟!
کعب میگوید: وقتی بلایم به درازا کشید نزد «ابوقتاده» که عموزاده و محبوبترین شخص نزد من بود رفتم و به او سلام گفتم، در حالی که او در باغ خود بود، من از دیوار بالا شده و نزد او رفتم و به او سلام گفتم؛ به خدا قسم که جواب سلام را نگفت. آنگاه من گفتم: ای «ابوقتاده!» به خدا قسمت میدهم! آیا تو نمیدانی که من خدا و رسولش را دوست دارم؟ اما او خاموش بود. باز من گفتم: ای «ابوقتاده!» آیا میدانی که من خدا و رسولش را دوست دارم؟ بازهم او خاموش بود. باز من گفتم: ای ابوقتاده! من به خدا قسمت میدهم. آیا تو میدانی که من خدا و رسولش را دوست دارم؟ گفت: خدا و رسولش داناترند.
کعب این جواب را از پسر عمو و صمیمیترین شخص نزد خودش شنید. نمیدانست آیا او مؤمن است یا خیر؟ لذا نتوانست در مقابل این پاسخ تحمل بیاورد و آنگاه اشک از چشمانش سرازیر شد. سپس از دیوار باغ بالا رفته و بیرون شد و به خانهاش رفت و در آنجا ماند و پهلوهایش را در وسط دیوارهایش زیر و رو میکرد نه همسری بود که با او بنشیند و نه دوستی بود که با او انس بگیرد و اینک از زمان نهینمودن آنحضرت جاز سخنگفتن مردم با او پنجاه شبانه روز گذشته بود.
در پنجاهمین شب درثلث شب، رسول خدا جدر خانهی «ام سلمهل» بود که آیهی اجابت توبهی آنها نازل گردید و رسول خدا جآیه را تلاوت نمود. «امسلمهل» فرمود: یا رسول الله! آیا به کعب بن مالک مژده ندهیم؟ آنحضرت جفرمود: در این هنگام مردم شما را مورد زحمت قرار داده و در طول شب از خواب بازتان میدارند.
وقتی رسول خدا جنماز صبح را خواندند. مردم را به پذیرفتن توبهی آنان نزد خداوند خبر دادند و مردم نزد آنان رفته و به آنها تبریک میگفتند. کعب میگوید: من نماز صبح را بر پشت بام یکی از خانههایمان خواندم و در حالی که من به همان حالت نشسته بودم و مشغول ذکر خداوند بودم که عرصه برایم تنگ شده بود و زمین با آن فراخیاش برایم تنگ آمده بود و چیزی مهمتر از این برایم نبود که چنانچه من بمیرم و رسول خدا جبر من نماز جنازه نخواهد خواند یا او رحلت نماید و مردم با این حالت با من رفتار نمایند و کسی با من سخن نگوید و بر من نماز نخواند.
در همین حال که من در این اندیشه بودم، صدایی بلند از بالای کوه سلع شنیدم که میگفت: ای کعب! تو را مژده باد! من فوراً به سجده افتادم و فهمیدم که فرج و نصرت خداوند آمده است و مردی در حالی که سوار اسب میآمد و دیگری از بالای کوه صدا میکرد و صدا (در ابلاغ پیام) سریع از اسب بود.
وقتی آن کسی که صدایش را شنیدم نزد من آمد و مرا مژده داد لباسهایم را کشیدم و در عوض مژدهاش به او پوشانیدم. به خدا قسم! غیر از آنها چیزی در اختیار نداشتم و دو لباس به عاریت گرفتم و آنها را پوشیدم و به سوی رسول خدا جروانه گشتم و مردم دسته دسته نزد من میآمدند و توبهام را تبریک میگفتند و میگفتند: پذیرش الهی از توبهات مبارک باد تا این که وارد مسجد شدم و رسول خدا جدر میان اصحابش نشسته بود وقتی چشمشان به من افتاد کسی جز طلحه بن عبیدالله برنخواست. طلحه بلند شد و مرا آغوش گرفت و به من تبریک عرض نمود و سپس به جایش برگشت. به خدا قسم! این برخورد طلحه را فراموش نخواهم کرد.
باز من رفتم تا این که در جلو رسول خدا جایستادم و سلام عرض نمودم در حالی که سیمایش از شادمانی برق میزد و وی چنین بود که هرگاه شادمان میگردید چهرهاش میدرخشید، گویا که تکهای از ماه بود. وقتی مرا دید گفت: ای کعب! به بهترین روز از زمانی که مادرت تو را زاییده است، شادمان باش! من عرض نمودم: یا رسول الله! آیا از جانب شما یا از جانب الله! گفت: خیر، بلکه از جانب الله! سپس آیه را تلاوت فرمود.
آنگاه من در جلوش نشستم و عرض نمودم: یا رسول الله! همانا شکرانه توبهام این است که تمام اموالم را برای خدا و رسولش صدقه کنم! آنحضرت جفرمود: بعضی از اموالت را برای خودت نگه دار، زیرا این برایت بهتر است. من گفتم: یا رسول الله! همانا خداوند فقط از روی صداقت مرا نجات داد و به پاس پذیرش توبهام تا زنده هستم جز راستی و صداقت چیزی بر زبان نخواهم آورد. خداوند توبه کعب و دو دوستش را پذیرفت و در این مورد آیاتی در قرآن که تلاوت میشود نازل فرمود.
خداوند عزوجل میفرماید:
﴿لَقَدْ تَابَ اللَّهُ عَلَى النَّبِيِّ وَالْمُهَاجِرِينَ وَالْأَنْصَارِ الَّذِينَ اتَّبَعُوهُ فِي سَاعَةِ الْعُسْرَةِ مِنْ بَعْدِ مَا كَادَ يَزِيغُ قُلُوبُ فَرِيقٍ مِنْهُمْ ثُمَّ تَابَ عَلَيْهِمْ إِنَّهُ بِهِمْ رَءُوفٌ رَحِيمٌ١١٧ وَعَلَى الثَّلَاثَةِ الَّذِينَ خُلِّفُوا حَتَّى إِذَا ضَاقَتْ عَلَيْهِمُ الْأَرْضُ بِمَا رَحُبَتْ وَضَاقَتْ عَلَيْهِمْ أَنْفُسُهُمْ وَظَنُّوا أَنْ لَا مَلْجَأَ مِنَ اللَّهِ إِلَّا إِلَيْهِ ثُمَّ تَابَ عَلَيْهِمْ لِيَتُوبُوا إِنَّ اللَّهَ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ١١٨﴾[التوبة: ١١٧-١١٨].
یعنی: «خداوند توبه پیامبر را پذیرفت و از مهاجرین و انصار درگذر کرد آنان که در ایام شدت و سختی (و کمبود آذوقه) از پیامبر جپیروی کردند، بعد از این که به سبب روبروشدن با شدت و سختی، نزدیک بود قلوب بعضی از آنها از حق منحرف شود و خداوند قبول توبه را نصیب آنها نمود به راستی خداوند برای آنها بخشاینده و مهربان است. و نیز توبه آن سه نفر را که (از غزوه تبوک) تخلف کردند، پذیرفت. آنگاه که زمین علیرغم وسعت و فراخیاش بر آنها تنگ آمد و دانستند که هیچ پناهگاهی جز به سوی خداوند وجود ندارد، باز خداوند با رحمت خویش متوجه آنها شد تا آنها به سوی او انابت کنند. به راستی خداوند توبهپذیر و مهربان است».
شاهد این داستان این است که وقتی حضرت طلحهسکعب را دید برخاست و او را به آغوش گرفته و تبریک گفت. لذا محبت کعب نسبت به او افزوده شد، تا جایی که بعد از مرگ طلحه، بعد از دو سال که این داستان را بازگو میکرد، میگفت: به خدا قسم که این برخورد طلحه را فراموش نخواهم کرد. مگر طلحه چکار کرده بود که قلب کعب را اسیر نمود؟ قطعاً او مهارت زیبایی به کار گرفته بود و برای او ارزش قایل شده، در شادمانیاش شریک شده و نزد او دارای مقام و منزلتی بود.
اهمیتدادن به مردم و مشارکت در احساسات آنها، دلهایشان را اسیر میکند، شما در جوش و زحمت امتحانات هستید و آنگاه پیامی در موبایلتان دریافت میکنید که در آن آمده است: مرا از امتحانات خبر بده به خدا ذهنم همواره به شما معطوف است و همواره برایت دعا میکنم. دوستت ابراهیم!
آیا محبت شما نسبت به او افزوده نمیگردد؟ قطعاً جواب آری است.
اگر پدرت بیمار شده و در بیمارستان بستری باشد، شما در اتاق او هستید و فکرتان به او مشغول است. دوستی با شما تماس گرفته و از حال او میپرسد و میگوید: نیاز به همکاری و مساعدت ندارید؟ ما در خدمت هستیم. شما نیز از او تشکر میکنید، سپس بعد از ظهر تماس گرفته و میگوید: اگر خانوادهات به چیزی نیاز دارند تا من آن را خریداری کنم به من اطلاع دهید. باز شما از او تشکر نموده و برایش دعا میکنید. آیا احساس نمیکنید که قلبتان بیشتر به سوی او تمایل پیدا کرده است؟
در عین حال کسی دیگر با شما تماس گرفته و میگوید: جناب آقای... ما به یک پیک نیک دریایی میرویم. آیا با ما نمیآیید؟ شما در جواب میگویید: والله پدرم مریض است و من نمیتوانم. اما او به جای این که برایش دعای خیر نموده و از این که از حالش نپرسیده است معذرتخواهی کند. به شما میگوید: من میدانم که او مریض است؛ اما او در بیمارستان است و پرستاران در کنار او هستند و ماندن شما هیچ فایدهای برایش ندارد با ما بیا و لذت ببر و شنا کن و... این جملات را در حالی میگوید که میخندد و شوخی میکند. انگار بیماری پدر شما برای او مهم نیست! دیدگاه شما نسبت به او چگونه خواهد شد؟ مسلماً از قدر و منزلت او در نزد شما کاسته خواهد شد؛ زیرا او برای مشکلات تو اهمیت قایل نیست.
یکی از بدترین حالاتی که برایم اتفاق افتاد، این بود که من باری به مدت چند روز به «جدّه» سفر نمودم و در آن روزها بسیار مشغول بودم، از موبایلم پیامی از طرف برادرم «سعود» دریافت نمودم که در آن نوشته بود: خداوند تعزیهی شما را در مورد پسر عمویمان که در آلمان درگذشته است، نیکو بدارد! من با برادرم تماس گرفتم، او به من خبر داد که پسر عمویمان – همان پیرمرد سالخورده – دو روز پیش جهت معالجه قلبش به آلمان رفته است و در زیر عمل جراحی درگذشته است و به زودی جنازهاش به فرودگاه ریاض خواهد رسید. من برایش دعای رحمت نموده و مکالمه را قطع نمودم.
در روز بعد کارهایم در «جدّه» به پایان رسید و به فرودگاه رفتم و در انتظار پرواز به ریاض ماندم. در این میان چند نفر از جوانان از کنارم رد شدند. چون مرا دیدند، شناختند و نزد من آمده و سلام گفتند و غالباً از افراد نوجوان بودند که موهایشان به شکل غربیها کوتاه شده بود، اما با این وجود من با آنها شوخی میکردم و از روی لطف و محبت با آنان سخن میگفتم. من با یک تماس تلفنی مشغول شدم و چون از آن فارغ شدم، چشمم به جوانی افتاد که کت و شلوار پوشیده بود، چون مرا دید به سوی من آمد و سلام گفت من به او خوش آمد گفته و به شوخی گفتم: این همه آرایش و پیراستگی چرا؟ انگار امروز روز عروسیات و امثال اینگونه سخنان.
جوان اندکی خاموش شد و سپس گفت: مرا نشناختی؟ من فلانی هستم و اکنون از آلمان با جنازهی پدرم رسیدهام و با اولین پرواز به ریاض خواهم رفت! حقیقتاً گویا یک سطل آب سرد بر من پاشیدند و بسیار در تنگنا قرار گرفتم. پدرش فوت کرده و پیرکش همراه او در هواپیماست و من با او میخندم و شوخی میکنم! قطعاً این امری شگفتآور است!
اندکی خاموش ماندم و سپس گفتم: «متأسفم». به خدا که من متوجه شما نبودم. من چند روزی است که اینجا بودم. خداوند عزای شما را نیکو داشته و پدرت را بیامرزد. من اگرچه نسبت به عدم توجه به شخص او معذور بودم؛ اما وقتی کت و شلوار پوشیده بود و به طور اتفاقی در میان ازدحام جوانان جده نزدم آمد، فکر نمیکردم که فلانی باشد. بنابراین، یکی از راهکارهای اهتمام و توجه به مردم، مشارکت در احساسات و عواطف آنان و وانمودکردن آنان در این که مشکل و غم آنان مشکل و غم شماست و شما خیرخواه آنان هستید.
از این رهگذر است که شرکتهای پیشرفته ادارهی ویژهای به نام «بواط عمومی» دارند که وظیفهاش ارسال تبریک و تهنیت به مناسبتها و تقدیم هدایا و غیره است. هرگاه در وجود مردم این احساس را به وجود آورده که آنان دارای ارزش و اهمیت هستند و به آنان بها دادهاید، دلهایشان را به دست آوردهاید و شما را دوست خواهند داشت.
مثالی صریح به این واقعیت را بشنوید: اگر شخصی به یک مکانی داخل شود که مملو از مردم است و وی جایی برای نشستن نبیند و شما اندکی برایش جا باز میکنید و بگویید: جناب فلانی! بفرما. بیا اینجا. او اهمیتی را که برای او قایل شدهاید احساس نموده و شما را دوست میدارد، یا این که شما در یک دعوتی شام هستید و او غذایش را برمیدارد و میآید و این طرف و آن طرف نگاه میکند تا صندلی خالی پیدا کند، شما برایش صندلی مهیا میکنی و میگویید: خوش آمدی فلانی، بفرما اینجا. بازهم او به ارزشی که شما برای او قایل شدهای احساس میکند. لذا به طور عموم برای مردم احترام و ارزش قایل باش تا شما را دوست داشته باشند.
رسول خدا جبر این امر به شدت حریص و علاقمند بودند. به او بنگرید یک روز جمعه بر بالای منبرش نشسته و ایرد خطبه میکند، ناگهان اعرابی وارد مسجد شده و از صفها رد میشود و به رسول خدا جنگریسته و فریاد میزند: یا رسول الله! مردی از دینش چیزی نمیداند، دینش را به او تعلیم بده: رسول خدا جاز منبرش پایین میآیند و به آن مرد متوجه میشوند و صندلی میطلبند و بر آن مینشیند، سپس با آن مرد شروع به سخنگفتن مینمایند، دین را برای او تشریح میکنند تا این که آن را میفهماند، سپس به منبرش برمیگردند. این کمال اهتمام و احترام به مردم است. چه کسی میداند اگر از او غفلت میکرد احتمال داشت آن مرد بیرون میرفت و نسبت به دین جاهل میشد و به همین صورت میمرد. اگر به اخلاق و شمایل آنحضرت جبنگرید؛ در خلال آن میبینید که هرگاه کسی با او مصافحه میکند دستش را از دست او نمیکشد تا این که نخست آن شخص دست خود را بکشد. هرگاه کسی با او سخن میگفت کاملا چهره و بدنش را به سوی او میکردند و گوش مینمودند و خاموش میشدند.