از زندگی ات لذت ببر

فهرست کتاب

او را به اشتباهش قانع کن تا نصیحت را بپذیرد

او را به اشتباهش قانع کن تا نصیحت را بپذیرد

برخی از مردم به راهنمایی‌ها و ملاحظات بیش از حد دیگران مشغول می‌شوند به حدی که آن‌ها را به خستگی و ستوه درمی‌آورند. به ویژه زمانی که اندرزها و راهنمایی‌ها مبتنی بر نظریات و مزاج‌های شخصی باشد مانند مردی که شما او را میهمان کرده‌اید و در آماده‌ساختن مهمانی خود و خانواده‌ی‌تان را خسته کرده و مال‌تان را صرف نموده‌اید،

یکی از مدعوین، پس از پایان دعوتی به شما نصیحت می‌کند و می‌گوید: برادر عزیزم! این دعوتی‌ات مناسب نبود و این زحمت شما به هدر رفت. من فکر می‌کردم این دعوتی شما در سطح بسیار عالی خواهد بود. باز شما می‌پرسید: چرا؟ او می‌گوید: بیشتر گوشت‌ها کباب بودند و من گوشت کوبیده را دوست دارم! و سالاد بر اثر لیموی زیاد ترش بود و من از این نوع سالاد خوشم نمی‌آید و نیز شیرینی‌جات با خامه مزین بودند که این طعم و مزه آن‌ها را جالب نمی‌کند.

باز می‌گوید: عموماً بیشتر مردم نیز به تنگ آمدند و از نوعیت غذا خوش‌شان نیامد و فقط از روی تعارف چند لقمه‌ای خوردند، چون مجبور بودند و چاره‌ای نداشتند! مسلماً شما در اینجا با دید اعراض و تحقیر به این ناصح می‌نگرید و هرگز نصیحت او را نمی‌پذیرید؛ زیرا نصیحت‌های وی مبتنی بر نظریات و طبیعت شخصی اوست!

همچنین در مورد کسی که دیگری را نصیحت می‌کند و در روش تعامل وی با فرزندان، یا همسرش، یا نوعیت ساخت منزل، یا نوع ماشین بنابر سلیقه‌ی خاص خویش ایراد گرفته و اظهار نظر می‌کند.

همواره مواظب باشید که نصایح و انتقادهای شما صرفا به مزاج‌ها و طبائع شخصی استوار نباشد. آری، اگر از شما نظرخواهی کرد، نظرتان را برای او آشکار کرده و بر وی عرضه دارید. اما اگر با او صحبت می‌کنید و بسان یک فرد خطاکننده او را نصیحت می‌کنید. «پس خیر». احیاناً کسی که مورد نصیحت قرار می‌گیرد، فکر می‌کند در اشتباه نیست. پس باید دلیل و حجت شما به هنگام نصیحت قوی باشد.

یکی اعرابی لاف زنی با جمعی از صالحین نشسته بود که آن‌ها در مورد نیکی نسبت به والدین سخن می‌گفتند و اعرابی گوش می‌کرد. آنگاه یکی از آن‌ها رو به او کرد و گفت: فلانی! شما چگونه با مادرت نیکی و خوشرفتاری می‌کنی؟ او در جواب گفت: من نسبت به او نیک‌رفتار و مهربانم. آن شخص پرسید: نیک‌رفتاری تو با او تا چه حدی است؟ اعرابی گفت: به خدا قسم! من تا به حال هرگز او را با شلاق نزده‌ام. یعنی اگر نیازی به شلاق و تنبیه می‌داشت او را با دست یا عمامه‌اش می‌زد. اما هرگز او را با شلاق نمی‌زد. لذا معیار درست و نادرست نزد این مسکین معقول و منطقی نبود. پس شما مهربان و لطیف باشید تا کسی که در جلوتان هست به اشتباهش قانع شود.

در زمان رسول خدا جزنی از قبیله‌ی بنی مخزوم بود که کالاهای مردم را به قرض می‌گرفت و از بازگرداندن آن غفلت می‌کرد و چون از او می‌پرسیدند، وی آن را انکار می‌کرد و می‌گفت که آن را نگرفته و برنداشته است، تا جایی که شکنجه‌ی وی در انکار و دزدی بالا گرفت و شکایت او نزد رسول خدا جبرده شد و آنحضرت جدر مورد او حکم نمود که دستش قطع گردد.

این امر بر قریش سنگین تمام شد که دستش قطع شود؛ زیرا او عضو یکی از بزرگترین قبایل قریش بود. لذا تصمیم گرفتند در این مورد با رسول خدا جصحبت کنند تا این حکم را به حکم دیگری تخفیف دهند. مانند این که شلاق زده شود یا جریمه‌ای پرداخت نماید یا غیر. هر بار کسی می‌خواست نزد رسول خدا جبرود و در این مورد سخن بگوید. متردد شده و برمی‌گشت. لذا باهم مشورت نمودند و گفتند: جز اسامه بن زید کسی جرأت ندارد با رسول خدا جسخن بگوید؛ زیرا او محبوب رسول خدا جو فرزند محبوب اوست و او و پدرش در خانه‌ی آنحضرت جتربیت شده‌اند تا جایی که به منزله‌ی پسرش قرار دارد.

بنابراین، با اسامه صحبت کردند. اسامه نزد پیامبر جآمد و آنحضرت جاو را استقبال نموده و در کنار خودش او را نشانید. اسامه لب به سخن گشود تا رسول خداجحکمش را تخفیف دهد و اظهار نمود که این زن از اشراف و بزرگزادگان است. اسامه می‌گفت و آنحضرت جمی‌شنید و اسامه کوشش می‌کرد تا او را با رأی خودش قانع کند.

آنحضرت جبه اسامه نگاهی انداخت. دید که او در تلاش برای تفسیر رأی و قانع‌نمودن ایشان می‌افزاید و نمی‌داند که چه چیز ناجایزی را خواستار است. در این هنگام چهره آنحضرت جعوض شد و خشمگین شد و اولین کلمه‌ای که گفت این بود که اشتباهش را روشن نمود، گفت: «ای اسامه! آیا در مورد یکی از حدود الله شفاعت می‌کنی؟» گویا با این گفته سبب خشم‌آمدنش را نسبت به اسامه بیان می‌کرد و آن این که حدود الهی واجب است بر بندگان اجرا شوند و شفاعت و سفارش درست نیست.

اسامه متوجه گردید و بلافاصله گفت: یا رسول الله! برایم آمرزش بخواه. چون شب فرا رسید. رسول خدا جدر میان مردم برخاست و به آنچه خداوند سزاوار ستایش بود او را حمد و سپاس گفت و سپس فرمود: اما بعد: همه امت‌های پیش از شما به سبب این نابود گشتند که هرگاه در میان آن‌ها انسان شریف دزدی می‌کرد او را رها می‌کردند و اگر انسان ضعیف و درمانده‌ای دزدی می‌کرد حد شرعی را بر او جاری می‌ساختند. و همانا سوگند به ذاتی که جانم در قبضه‌ی اوست، اگر فاطمه دختر محمد دزدی می‌کرد دستش را قطع می‌کردم. سپس دستور داد تا دست آن زنی که دزدی کرده است قطع شود. عایشه می‌گوید: بعد از آن توبه کرد و ازدواج نمود و بعد از آن گاهی نزد من می‌آمد و نیازش را از رسول خدا جمی‌خواست [٥٠].

اسامه بن زیدسمواقف متعددی با رسول خدا جدارد که همگی آن‌ها سرشار از رحمت و تعامل عالی است. اسامه می‌گوید: رسول خدا جما را به سوی «حرقات» از قبیله جهینه فرستاد و ما آن‌ها را شکست دادیم و آن‌ها را دنبال نموده و تعقیب کردیم.

آنگاه من و مردی از انصار یکی از آن‌ها را تعقیب کردیم و او به درختی پناه برد. وقتی ما به او رسیدیم و شمشیر را بر او بالا کردیم، گفت: «لا إله إلا الله» اما رفیق انصاری من شمشیرش را پایین نمود، ولی من چون فکر می‌کردم از ترس شمشیر کلمه آورده است. بر او ضربه‌ای وارد کردم و به قتلش رساندم. باز در مورد او مردد شدم که شاید کار درستی نکرده‌ام.

بنابراین، نزد رسول خدا جآمدم و او را از جریان باخبر ساختم. آنحضرت جبه من گفت: آیا لا إله إلا الله گفت و باز تو او را به قتل رساندی؟! من گفتم: او آن را از طرف خودش نگفت، بلکه از ترس شمشیر چنین گفت. باز دو مرتبه آنحضرت جگفت: آیا «لا إله إلا الله» گفت و باز تو او را به قتل رساندی. پس چرا قلبش را پاره نکردی تا بدانی که آن را از ترس شمشیر گفته است؟! اسامه خاموش شد، زیرا او در آن لحظه قلبش را پاره نکرده بود. اما در میدان جنگ بود و آن مرد از محاربین بود. باز رسول خدا جسؤالش را تکرار نمود و از روی انکار گفت: «لا إله إلا الله» گفت!! در روز قیامت با «لا إله إلا الله» چه کار می‌کنی؟ پیوسته چنین می‌گفت تا این که من آرزو می‌کردم که من تا آن روز اسلام نمی‌آوردم [٥١].

پس بنگرید چگونه به تدریج اشتباهش را به او می‌فهماند و قانعش می‌کرد و سپس به وعظ و نصیحتش می‌پرداخت. لذا به خاطر این که شخصی که نصیحت می‌شود به گفته‌هایتان قانع شود، با افکار و مبادی او تا حد توان با او مناقشه کنید. آری، از دیدگاه و نکته نظر او بیندیشید.

در حالی که رسول خدا جدر مجلس مبارکش نشسته بود و اصحاب پاک و مطهر پیرامونش حلقه زده بودند؛ جوانی وارد مسجد شد و به راست و چپ می‌نگریست، گویا به دنبال فردی می‌گشت. چشمش به رسول خدا جافتاد به سوی او آمد. انتظار می‌رفت که این جوان در آن حلقه بنشیند و به ذکر خدا گوش دهد، اما چنین نکرد، بلکه جوان به رسول خدا جنگاه کرد در حالی که اصحاب در پیرامونش نشسته بودند.

جوان با کمال جرأت گفت: یا رسول الله! به من اجازه بده! به طلب علم؟! خیر. و ای کاش چنین می‌گفت! مرا به جهاد اجازه بده؟! خیر. و ای کاش چنین می‌گفت! آیا می‌دانی چه گفت؟ جوان گفت: یا رسول الله! مرا به زنا اجازه بده! شگفتا! اینگونه با این جرأت!

رسول خدا جبه سوی جوان نگاه کرد، می‌توانست او را با آیاتی که بر او تلاوت کند و او را اندرز نصیحت کند، یا با نصیحت مختصری که به وسیله‌ی آن ایمان در قلبش تکان موج زند، موعظه‌اش کند.

اما آنحضرت جاسلوب دیگری برگزید. با مهربانی و آرامش گفت: آیا با زنای مادرت راضی می‌شوی؟ جوان تکان خورد و در ذهنش آمد که با مادرش زنا کند! لذا گفت: نه، نه. با مادرم راضی نخواهم شد. باز آنحضرت جبا آرامش گفت: همچنین مردم به زنای مادران‌شان راضی نخواهند شد. باز دو مرتبه از او پرسید: آیا برای خواهرت راضی می‌شوی؟ دو مرتبه جوان تکان خورد و در خیالش آمد که با خواهر پاکدامنش زنا می‌کند! بلافاصله گفت: نه، نه. به زنای خواهرم راضی نمی‌شوم! باز رسول خدا جفرمود: همچنین مردم به زنای خواهران خویش راضی نمی‌شوند. سپس رسول خدا جپرسید آیا با زنای عمه و خاله‌ات راضی می‌شوی؟! و جوان می‌گفت: نه نخیر! پس رسول خدا جفرمود: آنچه را برای خودت می‌پسندی برای دیگران بپسند و آنچه را برای خودت نمی‌پسندی برای دیگران نپسند.

در این لحظه جوان فهمید که او در اشتباه است. بنابراین، در کمال فروتنی گفت: یا رسول الله! از خدا بخواه که قلبم را پاک کند. آنگاه رسول خدا جاو را صدا کرد و جوان نزدیک و نزدیکتر می‌شد تا این که در جلو آنحضرت جنشست و سپس دستش را بر سینه‌اش گذاشت و گفت: خدایا! قلبش را هدایت ده و گناهش را ببخش و فرجش را حفظ فرما.

جوان در حالی از محضر آنحضرت جبیرون رفت در حالی که می‌گفت: سوگند به خدا در حالی نزد رسول خدا جداخل شدم که هیچ چیزی از زنا نزدم پسندیده‌تر نبود و در حالی از نزد او بیرون شدم که هیچ چیزی از زنا در نزدم مبغوض‌تر نبود.

همچنین به استعمال عواطف بنگرید او را صدا کرد و دستش را بر سینه‌اش گذاشت و برایش دعا کرد. یعنی تمام اسلوب‌ها را برای کسانی که در جلوش بودند، به کار گرفت. پس از این که او را به زشتی آن کار قانع کرد تا از روی قانع‌بودن خودش آن را ترک کند و هرگز آن را انجام ندهد نه در جلو او و نه پشت سرش.

[٥٠] متفق علیه. [٥١] متفق علیه.