از زندگی ات لذت ببر

فهرست کتاب

دعا

دعا

منظورم در اینجا بحث از فضیلت، آداب و شروط اجابت دعا نیست؛ زیرا این ربط مستقیمی با موضوع مورد بحث ما «مهارت‌های تعامل با مردم» ندارد.

بلکه منظورم این است که شما دعا را یکی از مهارت‌های تعامل با مردم قرار دهید.

قبل از هرچیز شما دعا کنید که خداوند شما را به بهترین راه رهنمون سازد، چنان‌که پیامبر جاینگونه دعا می‌کرد:

«اللَّهُمَّ لَكَ الْـحَمْدُ لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ، سُبْحَانَكَ وَبِحَمْدِكَ ظَلَمْتُ نَفْسِي وَاعْتَرَفْتُ بِذَنْبِي، فَاغْفِرْ لِي ذُنُوبِي لَا يَغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلَّا أَنْتَ، اهْدِنِي لِأَحْسَنِ الْأَخْلَاقِ لَا يَهْدِي لِأَحْسَنِهَا إِلَّا أَنْتَ، وَاصْرِفْ عَنِّي سَيِّئَهَا إِنَّهُ لَا يَصْرِفُ سَيِّئَهَا إِلَّا أَنْتَ، لَبَّيْكَ وَسَعْدَيْكَ وَالْـخَيْرُ بِيَدَيْكَ» [١١٥].

یعنی: «بار خدایا ستایش برازنده توست، معبود به حقیِ جز تو نیست، پاکی و ستایش تو را سزد، من بر خودم ستم نمودم و بر گناهانم اعتراف می‌نمایم گناهانم را بیامرز؛ زیرا جز تو کسی آمرزنده گناهان نیست و مرا به بهترین اخلاق رهنمون ساز، کسی چون تو به بهترین اخلاق رهنمون می‌سازد و مرا از اخلاق بد نجات بده؛ چون غیر از تو کسی از اخلاق بد نجات نمی‌دهد. بار خدایا! حاضرم و سعادت را از تو می‌خواهم و خیر همگی به دست توست».

به اصل مطلب بازمی‌گردیم. چگونه شما می‌توانید، دعا را یکی از مهارت‌های در کسب دل‌های مردم قرار دهید؟

عموماً مردم دعا را می‌پسندند حتی به هنگام سلام‌گفتن و ملاقات‌کردن با آنان، پس وقتی به آنان می‌گویی حالتان چطور است و چه خبر؟ این جمله اضافه کن: خدا شما را حفظ کند، خداوند به شما برکت دهد، خداوند قلب شما را ثابت نگه دارد.

از دعاهای تکراری که مردم به آن عادت کرده‌اند بپرهیز. مانند این که بگویی: خداوند شما را موفق کند (موفق باشید) و... بله این دعای خوبی است، اما مردم با این دعا عادت کرده‌اند و شاید اصلاً خوش ندارند آن را بشنوند و هرگاه کسی را ملاقات کردی که با فرزندانش همراه است، طوری برای آن‌ها دعا کن او بشنود. مثلاً بگو: خدا چشمان شما را به وجود آن‌ها خنک نماید، خداوند آن‌ها را نگه دارد، خداوند نیکوکاری آن‌ها را نصیب شما بگرداند و...

من این‌ها را از روی تجربه می‌گویم و بارها آن‌ها را تجربه کرده‌ام و چنین دیده‌ام که این امر دل‌های مردم را می‌رباید.

دو سال پیش در یکی از شب‌های رمضان جهت ایراد سخنرانی در یکی از ایستگاه‌های ماهواره‌ای دعوت شدم و این دیدار در مکه مکرمه در یکی از هتل‌های مقابل مسجد الحرام برگزار گردید.

ما صحبت می‌کردیم و بینندگان از پنجره پشت سرمان به عمره‌کنندگان و طواف‌کنندگان را به صورت مستقیم نگاه می‌کردند.

منظره‌ای بسیار روحانی بود تا جایی که قلب مجری برنامه نرم شد و در اثنای جلسه به گریه افتاد.

جوی بسیار معنوی و ایمانی بود و جز یکی از تصویر برادران کسی آن را بر ما فاسد ننمود.

این تصویربردار در یک دست دوربین و در دست دیگرش سیگار داشت و گویا می‌خواست هیچ فرصتی را از دست ندهد و در این شب مبارک رمضان شش‌هایش را از سیگار پر کند!

وی به شدت مرا آزار داد و من و دوستم را از دودها خفه کرده بود، اما چاره‌ی جز صبر نبود، زیرا پخش برنامه به صورت مستقیم انجام می‌گرفت و چاره درمانده جز سوارشدن نیست! [١١٦].

یک ساعت کامل گذشت و جلسه به پایان رسید.

تصویربردار در حالی که سیگار به دست داشت نزد ما آمد و از ما تشکر نمود. من دستش را فشار دادم و گفتم: من نیز از مشارکت شما در تصویربرداری این برنامه دینی تشکر می‌نمایم. ولی من با شما یک سخنی دارم امیدوارم آن را بپذیرید. وی گفت: بفرمایید بفرمایید.

من گفتم: دود و سیگار.

وی بلافاصله سخنم را قطع نمود و گفت: مرا در این مورد نصیحت نکن، به خدا جناب شیخ فایده ندارد.

من گفتم: خوبه، شما گوش بده، شما می‌دانی که سیگار حرام است و خداوند می‌فرماید:

دوباره سخنانم را قطع نمود و گفت: جناب شیخ! وقتت را ضایع نکن من چهل سال است که با دود و سیگار سر و کار دارم. دود در تمام رگ‌هایم در جریان است، اصلاً فایده‌ای ندارد. کسانی غیر از شما بیشتر تلاش کرده‌اند. من گفتم: یعنی فایده ندارد؟ آنگاه از من به تنگ آمد و گفت: برایم دعا کن برایم دعا کن. من دستش را نگاه داشتم و گفتم: با من بیا. گفت: کجا؟

من گفتم: بیا به کعبه نگاه کنیم.

ما در کنار پنجره‌ای که به سوی حرم باز بود ایستادیم که یک وجب پیدا نمی‌شود مگر این که مملو از مردم است و برخی در حالت رکوع و برخی سجده و کسانی طواف می‌کنند و گریه می‌کنند و این منظره بسیار تأثیرگذار بود. من گفتم: این‌ها را می‌بینی؟ گفت: بله.

من گفتم: این‌ها از تمام دنیا به اینجا آمده‌اند، سیاه و سفید، عرب و عجم، فقیر و غنی همگی از خدا می‌خواهند که از آن‌ها را مقبول ساخته و آنان را بیامرزد.

گفت: درست است درست است.

من گفتم: پس آیا نمی‌خواهی آنچه خداوند به آن‌ها داده است به تو بدهد؟ گفت: بله.

من گفتم: دست‌هایت را بلند کن و من برایت دعا می‌کنم و تو آمین بگو.

من دست‌هایم را بلند کردم و گفتم: خدایا! وی را بیامرز، گفت: آمین. من گفتم: خدایا! درجاتش را بالا ببر و او را با دوستانش در بهشت جمع کن. خدایا...

پیوسته من دعا می‌کردم تا این که دلش نرم شد و به گریه افتاد و می‌گفت: آمین آمین.

وقتی می‌خواستم دعا را به پایان برسانم گفتم: خدایا! اگر دود را ترک کرد این دعا را برایش مستجاب کن و اگر دود را ترک ننمود وی را از آن محروم کن. وی از گریه منفجر شد و چهره‌اش را پوشاند و از اتاق بیرون رفت.

چند مدت گذشت و باز من به همان شبکه دعوت شدم و چون وارد ساختمان شدم یک فرد قوی‌هیکل جلو آمد و با گرمی به من سلام گفت و سر و پیشانی‌ام را بوسید و خودش را کج نمود تا دستم را ببوسد و بسیار متأثر بود.

من گفتم: خدا از لطف و ادب شما تشکر نماید، من از محبت شما ممنون و سپاسگذارم؛ ولی ببخشید من شما را نمی‌شناسم.

وی گفت: آیا آن تصویربردار را به یاد داری که چند سال پیش او را نصیحت نمودی تا سیگار را ترک نماید؟

من گفتم: بله.

گفت: او منم. به خدا جناب شیخ من از آن لحظه به بعد اصلاً لب به سیگار نزدم.

و هرگاه من دفتر خاطراتم را باز می‌کنم، شما را به آن می‌افزایم و چه‌قدر زیبایند خاطرات، زمانی که شادمان‌کننده باشند.

چند سال پیش در ایام حج من بعد از نماز عصر، جهت ایراد سخنرانی به یکی از کاروان‌ها رفتم و بعد از ایراد سخنرانی، مردم جهت سؤال و مصافحه هجوم آوردند. من کوشش کردم تا سریع بیرون بروم تا این که جوانی یک پایش را جلو و یکی را عقب می‌کرد و از این که در شلوغی مردم بیاید خجالت می‌کشید. من به او نگاه کردم و دستم را به سویش دراز نمودم و او با من مصافحه نمود و باز من در وسط ازدحام مردم از وی پرسیدم: سوالی داری؟ گفت: بله.

من او را به سوی خودم کشیدم در حالی که مردم همچنان هجوم می‌آوردند و وی با من نزدیک شد.

من گفتم: سوالت چیست؟

او در حالی که شتابزده بود گفت: من به همراه مادربزرگ و خواهرم برای رمی جمرات رفته بودیم و ازدحام شدید بود و... سوالش به پایان رسید و من سوال وی را پاسخ گفتم.

ولی احساس نمودم که از وی بوی سیگار می‌آید، لذا لبخند زدم و گفتم: سیگار می‌کشی؟ گفت: بله.

اگر از همین لحظه سیگار را ترک نمایی من دعا می‌کنم خداوند تو را ببخشد و حجت را مقبول بگرداند.

جوان خاموش شد ولی روشن بود که وی از این سخن متأثر شده است.

هشت ماه گذشت و من جهت ایراد سخنرانی به یکی از شهرستان‌ها سفر نمودم و به مسجد رفتم تا این که یک جوان با احترامی به دروازه مسجد منتظر ماست. چون مرا دید سراسیمه گشت و با شور و حماسه به سویم آمد و با گرمی با من سلام گفت: ولی من او را نمی‌شناختم اما جواب سلامش را گفتم و به او خوش‌آمد عرض نمودم. گفت: آیا مرا می‌شناسی؟

من گفتم: خداوند از لطف و محبت شما سپاسگذاری نماید، اما من شما را نمی‌شناسم.

گفت: آیا آن جوان سیگاری را که در ایام حج با او دیدار نمودی و او را به ترک دود نصیحت کردی به یاد داری؟ من گفتم: بله بله.

گفت: او منم، به شما مژده می‌دهم که از آن لحظه به بعد لب به دود نزده‌ام، دود را رها کردم و بسیاری از امور زندگی‌ام درست شد.

من به عنوان تشویق دستش را تکان دادم و به داخل مسجد رفتم و یقین کردم که دعا در جلو مردم در حالی که می‌شنوند چه بسا از تأثیر بیشتری از نصیحت مستقیم برخوردار است.

به همین شکل وقتی با جوانی برخورد نمودید که با پدر و مادرش خوشرفتار است به او بگو: خدا به شما جزای خیر بدهد، خداوند شما را موفق نگه دارد، خداوند فرزندانت را نسبت به شما مهربان و نیک‌رفتار کند.

پیامبر بزرگوارمان جدر به کارگیری دعا در دعوت مردم و در جلب محبت و تأثیر گذاری بر آنان به خاطر نزدیک‌کردن آنان به دین بی‌مثال بود.

«طفیل بن عمرو» که سردار قبیله «اوس» بود و در میان آن‌ها بسیار محبوب بود و از او اطاعت می‌شد،

روزی جهت کاری به مکه آمد و چون وارد مکه شد، اشراف و بزرگان قریش او را دیدند و گفتند: تو کیستی؟ گفت: من «طفیل بن عمرو» سردار «دوس» هستم.

قریش ترسیدند از این که پیامبر جبا «طفیل» ملاقات کند و او را به دین اسلام دعوت دهد و او اسلام بیاورد.

لذا به او گفتند: همانا در مکه مردی است که ادعای پیامبری می‌کند، مواظب باش با او ننشینی و به سخنانش گوش ندهی؛ زیرا او ساحر است و اگر به او گوش دهی عقلت را از بین می‌برد.

«طفیل» می‌گوید: به خدا قسم همواره آن‌ها مرا می‌ترسانیدند تا این که تصمیم گرفتم اصلا به او گوش ندهم و یک کلمه با او سخن نگویم و از ترس این که مبادا در مسیر راه از کنارش بگذرم و چیزی از وی بشنوم، در گوش‌هایم پنبه گذاشتم.

«طفیل» می‌گوید: من به مسجد آمدم، دیدم رسول خدا جایستاده و در نزد کعبه نماز می‌خواند. من نیز نزدیک وی ایستادم و خدا می‌خواست من چیزی از سخنانش را بشنوم.

آنگاه من سخنان زیبایی از وی شنیدم. لذا در دلم گفتم: مادرم به سوگم بنشیند! به خدا قسم من که شخص دانشمندی هستم و هیچ چیز نیک و بد بر من مخفی نیست.

پس چه چیزی مانع است تا پاره‌ای از سخنان این شخص را بشنوم؟ لذا اگر سخنانش نیک بود باید آن را بپذیرم و اگر بد و نادرست بودند آن را ترک نمایم. از این رو منتظر ماندم تا این که از نمازش فارغ شد.

وقتی می‌خواست به خانه‌اش بازگردد من به دنبالش رفتم تا این که وارد خانه‌اش شد و من نیز با او داخل شدم و گفتم: ای محمد! قوم تو به من چنین و چنان گفته‌اند و به خدا قسم همواره مرا ترسانده‌اند تا این که من از ترس این که سخنانت را بشنوم در گوش‌هایم پنبه گذاشته‌ام؛ ولی من از شما سخن زیبایی شنیدم. بنابراین، از قضیه‌ات مرا باخبر ساز. پیامبر جشادمان و خوشحال گردید و اسلام را بر «طفیل» عرضه نمود و مقداری از آیات قرآن برایش تلاوت نمود.

«طفیل» در مورد وضعیت خویش به فکر فرو رفت که هر روز از خدا فاصله می‌گیرد و سنگ‌ها را می‌پرستد.

وقتی آن‌ها را صدا می‌زند صدایش را نمی‌شنوند و به ندایش اجابت نمی‌کنند تا این که حق برایش آشکار گشت.

باز «طفیل» به عاقبت بعد از اسلامش اندیشید.

• چگونه دین خود و نیاکانش را رها کند، مردم در مورد او چه خواهند گفت؟

• زندگی و دنیایی که در آن به سر می‌برد!

• اموالی که جمع نموده است!

• خانواده، فرزند، همسایگان، دوستان، همگی این‌ها پریشان خواهند شد.

«طفیل» خاموش و در فکر عمیقی فرو رفته بود.

دنیا و آخرتش را مقایسه می‌نمود.

ناگهان دنیا را به دیوار زد.

آری، بر دین استقامت خواهد نمود هرکسی راضی می‌شود، راضی شود و هرکسی ناراض می‌شود، ناراض شود.

• چه می‌شود به اهل زمین آنگاه که اهل آسمان راضی باشند.

• مال و روزی وی به دست کسی است که در آسمان قرار دارد.

• سلامتی و بیماری‌اش به دست کسی است که در آسمان قرار دارد.

• بلکه مرگ و حیات او به دست کسی است که در آسمان قرار دارد.

• پس وقتی اهل آسمان راضی شدند، باکی نیست بر آنچه از دنیا از دست بدهد.

وقتی خدا او را دوست بدارد، هرکسی که می‌خواهد بر او بغض بورزد و هرکسی که می‌خواهد او را ناگوار بداند و هرکسی که می‌خواهد وی را مسخره و استهزا بکند. فليتك تحلو والحياة مريرة
وليتك ترضى والأنام غضبا
وليت الذي بيني وبينك عامر
وبيني وبين العالمين خراب
إذا صح منك الود فالكل هين
وكل الذي فوق التراب تراب
یعنی: «ای کاش تو شیرین باشی گرچه زندگی تلخ باشد و کاش تو راضی باشی، گرچه همه مخلوقات ناراض باشند. ای کاش آنچه بین من و توست آباد باشد هرچند که آنچه میان من و جهانیان است ویران باشد. وقتی ارتباط و دوستی با تو درست شد، همه چیز آسان است و همه آنچه بر روی خاک قرار دارد خاک خواهند شد».

آری «طفیل» در جا اسلام آورد و به حق گواهی داد.

آنگاه همت «طفیل» بالا گرفت و گفت: یا رسول الله! من کسی هستم که قومم از من اطاعت می‌کنند و من به سوی آن‌ها بازمی‌گردم و آنان را به سوی اسلام دعوت می‌دهم.

«طفیل» از مکه خارج شد و با سرعت به سوی قومش حرکت کرد در حالی که حامل این دین بود. از کوه‌ها بالا می‌رفت و به دره‌ها فرود می‌آمد تا این که به سرزمینش رسید.

وقتی وارد سرزمینش شد، پدرش که پیرمرد مسنی بود و نزدیک مرگ قرار داشت در حالی که بت‌ها را می‌پرستید، نزد او آمد. لذا «طفیل» خواست با یک شیوه‌ی جدی او را به دین اسلام دعوت بدهد. از این رو «طفیل» به او گفت: پدرجان از من دور شو؛ زیرا نه من از تو ام و نه تو از من!

پدرش به وحشت افتاد و گفت: چرا پسرم؟ «طفیل» گفت: من اسلام آوردم و به دین محمد جگرویدم. پدر گفت: دین تو دین من است.

گفت: پس بلند شو و غسل بکن و لباس‌هایت را پاک کن، و سپس نزد من بیا تا من آنچه را یاد گرفته‌ام به تو یاد بدهم.

پدرش برخاست و غسل نمود و لباس‌هایش را تمیز نمود و آمد و «طفیل» اسلام را به وی عرضه داشت و او اسلام آورد.

باز «طفیل» به خانه‌اش رفت و زنش آمد و به او خوش‌آمد گفت.

«طفیل» گفت: از من دور شو؛ زیرا نه من از تو ام و نه تو از من!

زنش گفت: چرا؟ مادر و پدرم فدایت شوند.

«طفیل» گفت: دین اسلام بین من و تو جدایی انداخته است و من از دین محمدجپیروی کرده‌ام.

زنش گفت: دین من نیز دین توست.

«طفیل» گفت: پسر برخیز و خودت را پاک کن و سپس نزد من بازگرد. وی برخاست و باز از بت‌هایشان ترسید که در ترک عبادت آن‌ها از فرزندان‌شان انتقام بگیرند، لذا دوباره نزد او بازگشت و گفت: مادر و پدرم فدایت باشند آیا از «ذو شری» بر فرزندانت نمی‌ترسی؟

«ذو شری» اسم بتی بود که او را عبادت می‌کردند و بر این باور بودند که هرکسی پرستش وی را رها کند به او یا فرزندانش آسیب می‌رساند.

«طفیل» گفت: برو من ضامنم که «ذو شری» به آن‌ها آسیبی نرساند.

از این رو وی رفت و غسل نمود و «طفیل» اسلام را بر وی عرضه نمود و اسلام آورد.

باز «طفیل» در میان قومش دور می‌زد و خانه به خانه آن‌ها را به دین اسلام دعوت می‌داد.

به مجالس آن‌ها می‌رفت و در مسیر راه‌ها با آن‌ها می‌ایستاد، اما آنان از بت‌پرستی دست نکشیدند. لذا «طفیل» به خشم آمد و به مکه رفت و با رسول خدا جملاقات نمود و گفت: یا رسول الله! همانا قبیله «دوس» انکار و نافرمانی می‌نماید نزد خداوند برای آن‌ها دعا کن.

آنگاه چهره آنحضرت جمتغیر شد و دست‌هایش را به سوی آسمان بلند کرد. «طفیل» با خود گفت: قبیله «دوس» نابود شد. اما پیامبر جبسیار شفیق و مهربان بود و در دعایش گفت: «خدایا! دوس را هدایت فرما، خدایا! قبیله «دوس» را هدایت فرما» آنگاه رو به طفیل نمود و گفت: نزد قومت بازگرد و آن‌ها را دعوت بده و با آن‌ها نرمی بکن.

لذا طفیل نزد قومش بازگشت و همواره آن‌ها را دعوت می‌داد تا این که اسلام آوردند.

آری، چه زیباست کوفتن درهای آسمان!

این فقط با طفیل و قومش نبود، بلکه ماجراهای بسیاری با دیگران نیز اتفاق افتاده است. مسلمانان در آغاز بعثت نبوی اندک بودند و از سی و هشت نفر تجاوز نکرده بودند.

روزی ابوبکرسنزد پیامبر جاصرار نمود تا علناً اسلام را آشکار نموده و مردم را به دین اسلام دعوت دهد. آنحضرت جفرمود: ای ابوبکر! تعداد ما کم است.

اما ابوبکرسبسیار با شور و حماسه بود و پیوسته نزد رسول خدا جاصرار می‌ورزید. تا این که مسلمانان جمع شدند و پیامبر جدر جلو آن‌ها قرار گرفت و به سمت مسجدالحرام روانه گشتند و در اطراف مسجد متفرق گشتند و هرکسی به همراه قومش بود. ابوبکرسبرخاست و به ایراد خطبه پرداخت و مردم را به سوی اسلام دعوت نمود و خدایان آن‌ها را ناسزا می‌گفت. مشرکین برآشفتند و بر مسلمانان حمله نمودند و در مسجد به شدت آن‌ها را مورد ایذا و ضرب و شتم قرار دادند؛ زیرا تعداد مشرکین زیاد بود. لذا مسلمانان متفرق گشتند. از این رو جمعی از مشرکین دور ابوبکرسجمع شده و سخت او را زدند و در گرمای خورشید به زمین انداختند.

آنگاه «عتبه بن ربیعه» فاسق به او نزدیک شد و او را با کفش‌های وصله‌دارش زده و به چهره وی می‌مالید و سپس بر شکمش ایستاد، تا این که خون از چهره وی جاری شد و گوشت چهره‌اش پاره شد تا جایی که دهانش از بینی‌اش شناخته نمی‌شد.

«بنی تمیم» قبیله ابوبکرسآمدند و از او دفاع نموده و مردم را از ابوبکرسمتفرق ساختند و او را در پارچه‌ای گذاشته و به خانه‌اش آوردند و گمان نمی‌بردند که زنده باشد و آنگاه بازگشتند و وارد مسجد شدند و به روی مشرکین فریاد می‌زدند و می‌گفتند: به خدا قسم! اگر ابوبکرسبمیرد ما «عتبه بن ربیعه» را خواهیم کشت و باز نزد ابوبکرسبازگشتند در حالی که او بی‌هوش بود و نمی‌دانستند که او مرده است یا زنده!

«ابوقحافه» (پدر ابوبکرس) با آنان در کنار ابوبکرسایستاده بود و آن‌ها با او صحبت می‌کردند، ولی او به آنان جواب نمی‌داد و مادرش بالای سر او گریه می‌کرد.

چون روز به آخر رسید ابوبکرسچشمانش را باز نمود و اولین سخنی که بر زبان آورد، پرسید: حال رسول الله چطور است؟! (خدا از ابوبکر راضی باشد).

از فرط محبت دلباخته آنحضرت جبود و بیش از خود بر وی هراسان بود.

همه کسانی که در پیرامون او جمع بودند، از قبیل: پدر، مادر، قوم وی و مشرکین، همه به خشم آمدند و به آنحضرت جناسزا گفتند و آنگاه برخاستند و به مادر ابوبکرسگفتند: به وی چیزی بخوران و بنوشان. مادرش به او نزدیک می‌شد و ابوبکرسبار بار می‌گفت: حال رسول الله جچطور است؟ مادرش گفت: به خدا من از دوستت خبر ندارم.

ابوبکرسگفت: نزد «ام جمیل» دختر «خطاب» برو و از او در مورد پیامبر جبپرس.

«ام جمیل» زن مسلمانی بود که اسلامش را مخفی نگه داشته بود.

مادرش بیرون شد و نزد «ام جمیل» آمد. «ام جمیل» گفت: من نه ابوبکر را می‌شناسم و نه «محمد بن عبدالله» را. اما آیا دوست داری همراه تو نزد پسرت بیایم؟ گفت: بله.

«ام جمیل» همراه مادر ابوبکر نزد وی آمد و دید که او بی‌هوش و سخت بیمار است و چهره‌اش پاره شده و بدنش رنجور گشته است. وقتی ام جمیل وی را در این وضعیت مشاهده نمود فریاد زد و گفت: به خدا قسم! کسانی که فرزند تو را به این حالت درآورده‌اند، آنان فاسق و کافرند و امیدوارم خداوند از آن‌ها انتقام بگیرد.

ابوبکر با دو چشم رنجور و جسم آسیب‌دیده و چهره دریده شده و قلب بزرگ که پر از محبت دین است، به او نگاه کرد و گفت: حال رسول الله چطور است؟

مادر ابوبکر در کنار «ام جمیل» ایستاده بود، لذا ترسید که حال اسلام‌آوردنش فاش نشود و مشرکین او را مورد ایذا قرار ندهند.

بنابراین گفت: ای ابوبکر! مادرت می‌شنود.

ابوبکر گفت: از طرف وی ضرری به سویت عاید نمی‌گردد.

آنگاه «ام جمیل» گفت: شادمان باش رسول الله جسالم است.

ابوبکرسپرسید: حالا پیامبر کجاست؟

«ام جمیل» گفت: در منزل «ابوأرقم».

در این هنگام مادرش گفت: حالا از دوستت باخبر شدی حالا برخیز و چیزی بخور.

گفت: به خدا قسم! هیچ غذا و نوشیدنی را نمی‌چشم تا زمانی که رسول الله جرا با چشمان خودم نبینم.

لذا مادرش و «ام جمیل» منتظر ماندند تا این که مردم آرام گرفتند و آنگاه آن‌ها بیرون شده و ابوبکرساز شدت بیماری کشان کشان حرکت نمود تا این که وی را به دار «أبی ارقم» آوردند.

چون ابوبکرسداخل شد آن‌ها دیدند که چهره‌اش زخمی است و خون می‌چکد و لباس‌هایش پاره شده‌اند. وقتی رسول خدا جوی را دید خود را به وی انداخت و او را بوسید و مسلمانان نیز گرد او جمع شدند و وی را می‌بوسیدند.

دل رسول خدا جبرایش بسیار سوخت تا جایی که آثار غم و اندوه بر چهره مبارکش نمایان گردید.

لذا ابوبکرسخواست مقداری از اندوهش بکاهد، گفت: یا رسول الله! پدر و مادرم فدایت باشند چیزی نیست و فاسق به چهره‌ام چیزی نکرده است و باز ابوبکرس- آن پهلوانی که هم دعوت را به دوش کشیده بود و به هر صورت از اوضاع و موقعیت‌ها درست بهره‌برداری می‌کرد، کسی که در حال حاضر مجروح، گرسنه و تشنه است، علیرغم این همه مصائب و ناگواری‌ها – گفت: یا رسول الله! این مادرم است نسبت به والدینش نیکوکار بوده است و شما مبارک هستی از خداوند عزوجل بخواه و برایش دعا کن امید است خداوند او را به وسیله شما از آتش دوزخ نجات دهد.

آنگاه رسول خدا جبرایش دعا نمود و سپس او را به سوی الله دعوت نمود و او بلافاصله ایمان آورد.

دعا یکی از اصول و قواعدی بود که آنان آن را به کار می‌بستند.

ابوهریرهسایمان آورد و مادرش همچنان در حالت کفر به سر می‌برد، او را به اسلام دعوت می‌کرد؛ اما وی انکار می‌کرد. روزی مادرش را دعوت داد، اما او نه این که ایمان آورد، بلکه چیزهایی به رسول الله جگفت که ابوهریره ناراحت شد.

لذا ابوهریره از این امر دلتنگ شد و در حالی که گریه می‌کرد نزد رسول خدا جآمد و گفت: یا رسول الله! من همیشه مادرم را به اسلام دعوت می‌کردم و او انکار می‌کرد. اما امروز او را دعوت نمودم و او در مورد شما چیزهایی گفت که من ناراحت شدم.

یا رسول الله! از خدا بخواه تا خداوند مادر ابوهریره را به اسلام هدایت کند، آنگاه رسول خدا جبرایش دعا نمود و ابوهریره نزد مادرش بازگشت و چون به دروازه خانه رسید. در بسته بود، آن را هل داد تا داخل شود تا این که مادرش در را باز کرد و گفت: «أَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلَّا اللَّـهُ وَأَنَّ مُحَمَّدًا رَسُولُ اللَّـهِ».

باز ابوهریره از فرط شادمانی گریه‌کنان نزد رسول خدا جبازگشت و بار بار می‌گفت: شادمان باش یا رسول الله، خداوند دعایت را مستجاب نمود.

خداوند مادر ابوهریرهسرا به اسلام هدایت فرمود.

باز ابوهریره عرض نمود: یا رسول الله! دعا کن خداوند بندگان مؤمنش را نزد من و مادرم محبوب بگرداند و ما را نزد آن‌ها محبوب بگرداند.

آنگاه رسول خدا جفرمود: «خدایا! این بنده و مادرش را نزد بندگان مؤمنت محبوب بگردان و آن‌ها را نزد این‌ها محبوب بگردان» ابوهریره گفت: هیچ مرد و زنی مؤمنی بر روی زمین نبودند، مگر این که من آن‌ها را دوست می‌داشتم و آن‌ها مرا دوست می‌داشتند [١١٧].

[١١٥] ابوعوانه با سند صحیح. [١١٦] این یک ضرب المثل در زبان عربی است. [١١٧] مسلم.