سخن خوب بگو اگر نیازی را برآورده نمیسازی
یکی از دشوارترین لحظات این است که نیازمندی نزد تو بیاید و سپس ناامید بازگردد و نیازش برآورده نشود.
آری، برآوردهساختن نیازهای مردم عبادت بزرگی است.
اگر هیچ فضیلتی جز این حدیث نبوی نمیبود: «اگر من برای برآوردهساختن نیاز برادرم بروم و آن را انجام دهم برایم بهتر و پسندیدهتر از اعتکاف یک ماه در این مسجدم هست» [١١٣]تنها در فضیلت آن همین حدیث کافی بود.
اما برآوردهساختن برخی نیازها دشوار است؛ زیرا چنین نیست که هرکسی از شما مالی قرض بخواهد شما به دادن آن قدرت داشته باشید، یا کسی از شما خواست با او به سفر بروید بتوانید خواستهاش را برآورده نمایید، یا کسی از شما چیزی از قبیل خودنویس و ساعت یا... خواست و شما بتوانید آن را به وی بدهید.
مشکل اینجاست که اکثر مردم، وقتی نیازشان برآورده نشد، نسبت به شما دلنگران میشوند و چه بسا در مجالس خویش به بدگویی شما پرداخته و شما را به بخل و آزمندی متهم میکنند و حتی گاهی به خودخواهی و... برچسب میزنند.
بنابراین، چکار کنیم و چاره چیست؟
شما از بیرونرفتن چنین مواضعی ماهر باشید، لذا هرگاه کسی از شما چیزی خواست و شما نتوانستید خواستهاش را برآورده سازید حد اقل با جملات زیبا او را برگردانید. چنان که شاعر میسراید:
لا خيل عندك تهديها ولا مال
فليسعد النطق إن لم تسعد الحال
یعنی: «وقتی اسب و مالی نداری که به او هدیه نمایی، پس اگر حالت وی را بهتر نمیکنی حداقل سخنگفتنت را با وی نیکو کن».
بنابراین، اگر شخصی باخبر شد که شما به یک شهر مشخصی مسافر هستید و او نزد شما آمد و گفت: شما که به فلان شهر سفر میکنید، من میخواهم فلان چیز را برایم خرید نمایید و شما بنابر مشکلی نمیتوانستید آن چیز را برایش خریداری نمایید، پس شما به وی چگونه پاسخ میدهید؟ آری، «سخنگفتنت را با وی نیکو کن، اگر کارش را برآورده نمیکنی».
لذا به او بگو: به خدا جناب فلانی به روی چشم، میخواهم به شما خدمت کنم، شما از خیلی مردم نزد من محبوبتر هستید اما من میترسم وقت نداشته باشم و من اینقدر کار دارم که نمیتوانم آن چیز را خرید نمایم و...
همچنین اگر شخصی شما را به یک دعوتی فرا خواند و شما میخواستی معذرتخواهی نمایی و باز ترسیدی تا از شما دل نگران باشد، پس چند مقدمه را برایش عرضه بدار. مثلاً بگو: من شما را یکی از برادرانم به حساب میآورم و شما از جمله ارزشمندترین انسانها در نزد من هستی، اما من امشب کار دارم.
شما در این گفتهات دروغ نگفتهای؛ زیرا کار شما جلسه با فرزندان یا مطالعه و یا خواب است و اینها همه کاراند.
پیامبر و خنکی چشمان ما محمد جمردم را با اخلاقی که دلها را اسیر میکرد به دست میآورد.
به آنحضرت جبنگر در حالی که با یاران گرانقدرش نشسته و در مورد بیت الله الحرام و فضیلت عمره و احرام سخن میگفت که ناگهان دلهایشان مشتاق زیارت آن دیار مقدس گردید.
از این رو به آنها دستور داد تا آماده سفر شوند و آنها را برای پیشیجستن به آن تشویق نمود و آنان نیز اسلحه خویش را برداشته و آماده شدند.
آنگاه رسول خدا جبا هزار و چهار صد نفر از یارانش تهلیل گویان و لبیکگویان راهی انجام عمره شدند و به سوی بیت الله الحرام رفتند.
وقتی به کوههای مکه نزدیک شدند قُصوی – شتر پیامبر ج- به زمین خوابید و آنحضرت جکوشش کرد تا حرکت کند، اما شتر بلند نشد. اصحاب گفتند: قصوا نافرمانی کرد.
پیامبر جفرمودند: «قصوا نافرمانی نمیکند و این از اخلاق آن نیست، بلکه نگهدارنده فیل آن را نگه داشته است». منظور از فیل، فـیل ابرهه است وقتی با لشکرش از یمن حرکت نمود و میخواست کعبه را ویران کند و خداوند او را از این کار بازداشت.
سپس فرمودند: «سوگند به ذاتی که جانم در قبضه اوست (مشرکین) هیچ چیزی که در آن حرمات خداوند را تعظیم نمایند از من نمیخواهند، مگر این که من آن را برای آنان به جا خواهم آورد و سپس شترش را پی نمود تا این که بلند شد.
لذا به سوی مکه رهسپار شدند تا این که به جایی به نام حدیبیه نزدیک مکه فرود آمدند.
کفار قریش از آمدن آنها باخبر شدند از این رو بزرگان آنان نزد آنها آمدند تا از ورودشان به مکه جلوگیری نمایند، ولی آنحضرت جپافشاری و اصرار داشت که در مکه داخل شود و مناسک عمره را انجام دهد.
پیوسته سفیرانی بین ایشان و قریش در رفت و آمد بود تا این که «سهیل بن عمرو» آمد و به این صورت با آنحضرت جصلح نمودند که به مدینه بازگردند و در سال آینده جهت انجام عمره بیایند و در میان خویش صلح نامهای نوشتند که مفاد آن از این قرار بود:
«سهیل» شرط نمود که هرکسی از اهل مکه مسلمان شد و از مکه به مدینه رفت باید برگردانده شود و هرکسی از اسلام برگشت و از مدینه بیرون آمد و به مکه آمد در مکه جای داده شود.
مسلمانان گفتند: سبحان الله! هرکسی اسلام آورد و نزد ما آمد ما او را نزد کفار بازگردانیم! چطور او را نزد مشرکین بازگردانیم در حالی که او مسلمان شده است؟!
آنها در همین گیر و دار بودند تا این که جوانی در عین گرما بر ریگهای داغ و دست و پا زنجیر شده آمد و فریاد میزد: یا رسول الله! اصحاب به سوی وی نگاه کردند، دیدند که «ابوجندل» پسر «سهیل بن عمرو» است که مسلمان شده و پدرش او را شکنجه و زندانی نموده است.
وقتی سخن مسلمانان به گوشش رسیده فرار کرده است و با قید و زنجیر لنگان لنگان آمده است، در حالی که از زخمهایش خون و از چشمهایش اشک میچکید و آنگاه جسم پژمرده و ضعیفش را در جلو آنحضرت جانداخت و مسلمانان به او نگاه میکردند.
وقتی سهیل به او نگاه کرد به خشم آمد! چگونه این جوان فرار کرده است؟ لذا با صدای بلند فریاد زد: ای محمد! این اولین عهدنامه بین من و شماست که او را دوباره نزد ما بازگردانی.
رسول خدا جفرمود: ما هنوز به این توافق نرسیدهایم.
«سهیل» گفت: پس من با شما در مورد هیچ چیزی صلح نمیکنم. آنحضرت جفرمود: این یکی را به خاطر من اجرا کن. گفت: من این کار را به خاطر شما نخواهم کرد. رسول خدا جفرمود: بله این کار را بکن. گفت: من هرگز چنین نخواهم کرد. آنگاه رسول خدا جسکوت کردند.
مادر و پدرم فدایش باد! چهقدر تا حد توان حریص بود تا قریش به اسلام نزدیک شوند و نخواست برای حل مشکل یک مسلمان، یک صلح کامل را به هم بزند، بلافاصله سهیل نزد پسرش رفت و او را با زنجیرهایش میکشید و ابوجندل فریاد میزد و از مسلمانان فریادرسی میکرد.
میگفت: ای مسلمانان! من در حالی که اسلام آوردهام، نزد شما آمدهام پس چگونه به سوی مشرکین بازگردانده میشوم؟ مگر نمیبینید چگونه مرا شکنجه دادهاند؟ همواره از آنان فریادرسی میکرد تا این که از چشمان آنان ناپدید گشت. دل مسلمانان به سبب اندوه و دلسوزی برای آنان کباب بود.
جوانی در عنفوان جوانی، انواع شکنجههای سخت بر وی وارد میشود و از زندگی مُرفّه و آرام به بلاهای دردناک منتقل میشود در حالی که وی فرزند یکی از سرداران است و سالهای طولانی را به عیش و عشرت گذرانده و از انواع شهوتها و لذتها بهره برده است و اینک در جلو مسلمانان با غل و زنجیر کشیده میشود و دوباره به زنجیر و زندان بازگردانده میشود، در حالی که مسلمانان اختیاری ندارند. ابوجندل تنها به مکه بازگشت و از پروردگارش استقامت، تقوا و یقین میطلبید.
اما مسلمانان به همراه پیامبر جبه مدینه بازگشتند در حالی که بر کافران سخت در اختناق و خشم؛ و برای مسلمانان ضعیف و مستمند اندوهگین بودند.
باز عذاب و شکنجه بر مسلمانان بیپناه مکه به اوج خود رسید تا جایی که توان و تحمل آن را نداشتند. لذا «ابوجندل» و دوستش «ابوبصیر» و مسلمانان ضعیف مکه کوشش میکردند تا از چنگ آنها گریز نمایند. تا این که «ابوبصیر» توانست از زندان فرار کند و فوراً به سوی مدینه رهسپار گردید. وی بسیار با شور و علاقه بود و امید و آرزوی همراهی پیامبر و یارانش سراپا او را از خود بیخود کرده بود.
پیوسته دشتها و بیابانها را پشت سر میگذاشت و ریگستان داغ عربستان پاهایش را میسوزاند تا این که خود را به مدینه رسانید و مستقیم به مسجد رفت، در حالی که پیامبر جبا اصحابش در مسجد نشسته بودند. «ابوبصیر» وارد مسجد شد و آثار شکنجه و خستگی سفر بر وی نمایان و موهایش پراکنده و غبارآلود بودند.
هنوز نفس راحتی نکشیده بود که دو نفر از کفار قریشی وارد مسجد شدند وقتی ابوبصیر آنها را دید، آشفته گشته و ترس وجودش را فرا گرفت و دوباره تصویر عذاب به سویش بازگشت. ناگهان آن دو نفر فریاد زدند: ای محمد! بنابر پیمانی که باهم داشتیم وی را به سوی ما بازگردان.
آنحضرت جنیز آن عهدی را که با قریش نموده بود به یاد آورد که هرکسی از قریش نزد او بیاید به آنان بازگردانده شود. از این رو به «ابوبصیر» اشاره نمود که از مدینه بیرون شود و ناچار «ابوبصیر» همراه آن دو بیرون شد.
وقتی از حدود مدینه بیرون شدند، جایی برای صرف غذا فرود آمدند و یکی در کنار ابوبصیر نشست و دیگری جهت قضای حاجت به جایی رفت. در همین میان، کسی که در نزد ابوبصیر نشسته بود شمشیرش را بیرون آورد و آن را تکان میداد و از روی استهزا به ابوبصیر میگفت: یک روز کامل این شمشیر را به اوس و خزرج خواهم کوفت [١١٤].
ابوبصیر گفت: به خدا قسم! شمشیر شما به نظر من بسیار جالب به نظر میآید.
وی گفت: آری، به خدا این بسیار زیباست و من بارها آن را تجربه نمودهام.
ابوبصیر گفت: آن را به من بده تا آن را نگاه کنم و او آن را به وی داد.
همین که شمشیر در دست او قرار گرفت آن را بالا برد و سپس به شدت آن را به گردن وی کوفت تا این که سرش به پرواز درآمد.
وقتی شخص دیگر از قضای حاجت بازگشت و پیکر دوستش را دید که تکه و پاره شده و به زمین افتاده است، وحشتزده شد و به سوی مدینه گریخت و دوان دوان وارد مسجد شد.
وقتی رسول خدا جاو را دید که وحشتزده میآید فرمود: این بیم و هراسی دیده است. چون در جلو پیامبر جایستاد از شدت ترس فریاد زد: به خدا قسم! رفیقم کشته شد و من نیز در معرض قتل قرار دارم. دیری نپایید که «ابوبصیر» وارد مسجد شد و از چشمانش شراره آتش بیرون میجهید و شمشیر به دستش بود و هنوز از آن خون میچکید.
گفت: یا نبی الله! خداوند ذمه شما را وفا نمود. شما مرا به سوی آنان بازگردانیدید و خداوند مرا نجات داد و به شما پیوند داد. آنحضرت جفرمود: خیر.
آنگاه ابوبصیر صدایش را بلند کرد و گفت: یا رسول الله! کسانی را به همراه من بفرست تا مکه را فتح نماییم. رسول خدا جاز شجاعتش تعجب نمود، اما نمیتوانست خواستهاش را اجرا نماید چون با اهل مکه پیمان بسته بود، اما خواست او را با لطف و نرمی برگرداند. آری «سخنگفتنت را با وی نیکو کن اگر کارش را برآورده نمیکنی». لذا رو به اصحابش نمود و در تعریف ابوبصیر گفت:
«مادرش به سوگ وی بنشیند! اگر کسانی با او باشند، آتش جنگ را روشن میکند».
لذا این جملات به منزله تخفیف از فشار و عذرخواهی از وی بود.
همچنان ابوبصیر به دروازه مسجد ایستاده بود و منتظر بود پیامبر جبه او اجازه ماندن در مدینه بدهد. اما پیامبر جپیمانش را با قریش به یاد میآورد، لذا به ابوبصیر دستور داد تا از مدینه بیرون برود و ابوبصیر این جمله را شنید و اطاعت نمود.
آری، این دستور نبوی÷، ابوبصیر را نسبت به دین بدبین ننمود و دشمن مسلمانان نیز نگردید. بلکه او از جانب خداوند شکیبا و بزرگ، امیدوار پاداش بزرگ بود؛ کسی که به خاطر او خانواده و فرزندانش را رها کرده بود و خودش را خسته و به دامان شکنجهها انداخته بود.
«ابوبصیر» از مدینه خارج شد و حیران بود به کجا پناه ببرد. در مکه شکنجه و زنجیر است و در مدینه عهد و پیمان، از این رو به ساحل دریای سرخ رفت و در آن صحرای خشک بدون دوست و همنشین فرود آمد.
وقتی خبر وی به گوش مسلمانان ستمدیده و مظلوم مکه رسید، فهمیدند که دروازه فرج به رویشان گشوده شده است، چون مسلمانان مدینه آنها را نمیپذیرند و اهل مکه به آنها عذاب و شکنجه میدهند.
لذا «ابوجندل» از زنجیرهایش رها شد و به ابوبصیر پیوست، سپس مسلمانان یکی یکی گریخته و به آنها میپیوستند تا این که تعداد آنها زیاد شد و دارای قدرت و اقتدار شدند. از این رو هرگاه کاروان تجاری قریش از آنجا میگذشت راه را بر او بسته و آن را تار و مار میکردند.
وقتی اینگونه حملات بر قریش پیاپی ادامه داشت، شخصی را نزد رسول خدا جفرستاده و او را به صله رحم سوگند دادند تا آنها را نزد خود فرا خواند. لذا رسول خدا قاصدی را فرستاد تا به مدینه بازگردند.
وقتی نامه پیامبر جبه آنها رسید شادمان گشتند، اما ابوبصیر مریض بود و در واپسین لحظات زندگی قرار داشت و بار بار این جمله را تکرار میکرد:
پروردگار بزرگ و برتر من! هرکسی خدا را یاری نماید عنقریب یاری خواهد شد.
وقتی یارانش نزد او رفتند و به او خبر دادند که پیامبر جبه آنها اجازه داده است در مدینه زندگی کنند و غربت آنها به سر رسیده و نیازشان برآورده شده و جانشان در امان است، ابوبصیر شادمان گشت، در حالی که با مرگ دست و پنجه نرم میکرد گفت: نامه پیامبر جرا به من نشان بدهید و آنها نامه را به او دادند. آن را برداشت و بوسید و به سینهاش گذاشت و سپس گفت:
«أَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلَّا اللَّـهُ وَأَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّدًا رَسُولُ اللَّـهِ».
«أَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلَّا اللَّـهُ وَأَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّدًا رَسُولُ اللَّـهِ».
آنگاه فریاد برآورد و جان به جان آفرین تسلیم کرد.
پس خدا بر ابوبصیر رحم کند و بر پیامبر، رحمت سلام و درود بیشمار بفرستد.
یکی از شیوههای درست سخنگفتن و سخن سحرآمیز این است که وقتی شخصی از روی مجامله و تعارف با شما سخن میگوید، شما وی را مراعات نموده و با او ابراز لطف و محبت نمایید.
حکایت شده است که زنی در کنار شوهرش بر یک رختخوابی کهنه و خانهی قدیمی و دیوارهایی فرسوده که سقف آن از تنهی خرما بود، خوابیده بود، این زن چشمانش را گردانید و باز چشمانش را به سقف آن دوخت و به فکر عمیقی فرو رفت و آنگاه گفت: آیا میدانی من چه آرزویی دارم؟
شوهرش گفت: بگو آرزویت چیست؟ گفت: آرزوی من این است که شما خانهای بزرگ داشته و با فرزندانت در آن خوشبخت باشی و دوستانت را در آن دعوت نمایی و یک ماشین مدل بالا داشته باشی و به هنگام رانندگی آن لذت ببری. حقوقت چند برابر باشد تا دیونت را پرداخت نمایی و...
پیوسته این زن بیچاره با شور و حماسه اسباب خوشبختی را که برایش آرزو میکرد برمیشمرد.
مرد در آرزوهای شکستخوردهاش غرق بود و از بهبود اوضاعش نومید بود و نیز از مهارتهای سخنگفتن چیزی بلد نبود.
وقتی زن از شمردن آرزوها خسته شد گفت: تو چه آرزویی داری؟
مرد تا مدت مدیدی به سقف نگریست و سپس گفت: من آرزو میکنم که تنه این درخت خرما بشکند و به سر شما بخورد و آن را دو نصف کند!
[١١٣] طبرانی با سند حسن. [١١٤] منظور وی اهل مدینه هستند که به اسلام گرویده بودند. مترجم